داستان «رانندگی در شب» نویسنده «روبم فونسکا» مترجم «صفورا رفعت خواه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «رانندگی در شب» نویسنده «روبم فونسکا»

با کیفم که پر از کاغذ, گزارش, تحقیق, پژوهش, طرح و قرارداد بود به خانه رسیدم.همسرم به تنهایی روی تخت ورق بازی میکرد و لیوانی از شراب نیز روی میز کنار تخت بود, بدون چشم برداشتن از کارت ها گفت: " خسته به نظر می آیی." صداهای معمول خانه شامل صدای تمرین آواز دخترم در اتاقش و صدای موسیقی بلندی از اتاق پسرم به گوش می رسید.همسرم پرسید: "چرا آن کیف را پایین نمیگذاری؟ آن لباس ها را دربیاور و یک لیوان شراب دلچسب بنوش. باید یاد بگیری که استراحت کنی."

 

به کتابخانه رفتم, جایی در خانه که از تنها بودن در آنجا لذت می بردم, طبق معمول کاری نکردم. کتاب تحقیق روی میز را باز کردم.اما توجهی به حروف و اعداد نداشتم. فقط منتظر بودم.

"تو هیچ وقت دست از کار نمی کشی. شرط میبندم که همکارانت نصف کار تورا نمیکنند و حقوقشان به همین اندازه است." همسرم با لیوانی در دست وارد اتاق شد. "بگویم شام را بیاورد؟"

پیشخدمتغذا را سرو کرد. بچه هایم بزرگ شده بودند. من و همسرم هم چاق شده بودیم. همسرم در حالی که با خوشحالی زبانش را میچرخاند گفت: "این همان شرابی است که دوست داری." پسرم هنگام صرف قهوه و دخترم موقع نوشیدن شراب پول درخواست کردند. از آنجا که من و همسرم حساب بانکی مشترکی داریم او هیچ درخواستی نکرد.

از او پرسیدم: "حاضری برای رانندگی برویم؟" میدانستم که نمی آید. موقع نمایش های تلوزیونی او بود. جواب داد: "نمیفهمم از رانندگی هرشب چه چیزی نصیبت میشود؟ ماشین هزینه زیادی دارد, باید از آن استفاده کرد. علاقه ی من به چیزهای مادی دارد کمتر میشود."

ماشین بچه ها در پارکینگ را مسدود کرده بود و مانع از بیرون آوردن ماشینم میشد. هر دو ماشین را جابجا کردم و در خیابان پارکشان کردم. ماشینم را بیرون آوردم و در خیابان پارک کردم. دو ماشین دیگر را به پارکینگ برگرداندم و در را بستم. همه ی این جابجایی ها کمی مرا عصبانی کرد. اما وقتی سپر ماشینم را که از کروم مخصوص با استحکام دو برابر ساخته شده بود, دیدم احساس کردم قلبم پر از شادی شده است.

سوییچ را چرخاندم. موتور قدرتمندی بود که قدرتش را از زیر کاپوت ایرودینامیکی بدست می آورد. طبق معمول بدون اینکه بدانم به کجا خواهم رفت حرکت کردم. خیابان متروکی بود در شهری که تعداد ساکنین آن بیشتر از تعداد حشرات بود, نه خیابان آویندابرزیل که خیلی شلوغ است.

به خیابانی کم نور, پر از درختان تاریک رسیدم. نقطه ی خوبی بود. یک مرد یا یک زن؟ واقعا تفاوت چندانی نداشت. اما هیچ کس با مشخصات مورد نظر پیدا نشد. داشتم عصبانی میشدم. همیشه این اتفاق در آن مسیر می افتاد. من هم آن را دوست داشتم. حس آرامش بیشتری داشت. ناگهان آن زن را دیدم. شاید خودش بود. اگرچه یک زن هیجان کمتری داشت, چون راحت تر بود. به سرعت راه میرفت در حالیکه بسته ای پیچیده در کاغذی بی ارزش را حمل میکرد. چیزهایی از نانوایی یا بازار بود.پیراهن و دامن پوشیده بود.

در هر چند قدم درختانی در کنار پیاده رو بود.مشکل قابل توجهی بود که نیازمند راه حلی استادانه بود. چراغ جلوی ماشین را خاموش کردم و سرعت گرفتم. همین که صدای کشیده شدن لاستیک ها را به جدول شنید, فهمید که به سوی او می روم. بالای زانوهایش, درست وسط پاهایش, کمی متمایل به پای چپش را به چنگ آوردم. ضربه ی بی نقصی بود. شنیدم که ضربه استخوان های بزرگش را شکست. به سرعت به چپ متمایل شد و با فاصله ی کمی به یکی از درختان برخورد کرد. به دلیل کشیده شدن, رد لاستیک ها روی آسفالت مانده بود. موتور میتوانست صفر تا شصت را در هشت ثانیه طی کند. می توانستم بدن شکسته ی زن را ببینم که در حال آرام گرفتن بود, در حالی که جلوی دیوار کوتاه خانه ای با خون پوشیده شده بود.

به پارکینگ برگشتم. نگاهی دقیق به ماشین انداختم. با غرور دستم را به آرامی روی گلگیر و سپر کشیدم. کمتر کسی در جهان میتوانست حریف مهارت من در رانندگی با چنین ماشینی شود.

خانواده در حال تماشای تلوزیون بودند. همسرم در حالیکه روی مبل دراز کشیده بود و به صفحه ی تلوزیون خیره شده بود پرسید: "حالا بعد از گردش حس بهتری داری؟"

جواب دادم: " میروم تا بخوابم. شب همگی بخیر. فردا در اداره روز سختی خواهد بود."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692