داستان «نامه‌هایی به سنت جیووانی » نویسنده «اوزجان قره بولوت» مترجم «صابر مقدمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

سنت جیووانی، راستش قصد نداشتم به شهر شما که یک نامش پاریس کوچولو و نام دیگرش شهر گاوهای نر است بیایم. یک دلیلش این بود که نمی‌خواستم به عنوان نماینده ویژه کنفدراسیون بین المللی کار برای شهادت در خصوص اعدام دسته جمعی کودکان خیابانی تنها به برازیلیا سفر کنم دلیل دیگرش این بود که سفر با یک گروه هفت نفری که بودن بین آن‌ها چنگی به دلم نمی‌زد برایم زجر آور بود. به جای آن حداقل دوست داشتم به هندوستان سفر کرده و تاج محل، رود گنگ و بومیان محلی را که با پوشش گیاهی و حیوانات آنجا سازگار شده بودند، ببینم.

علاوه بر آن دلم می‌خواست با کودکانی که با دستهای ظریف و کوچکشان آجر حمل می‌کردند، قالی می‌بافتند، و توپ فوتبال می‌دوختند از نزدیک آشنا شده و پس از آن به کشورم باز گردم. دوست داشتم با چشمان خودم جوخه‌های قتل کودکان خیابانی، کارفرمایان بیرحم و استثمار کننده کودکان را از نزدیک ببینم. ساده لوحی است اگر فکر کنیم این سیاست‌های اجتماعی که هدف از آن جلب توجه جهانیان به یکی از قدیمی‌ترین معضلات دنیاست موثر واقع خواهد شد. به هر حال، در دنیایی زندگی می‌کنیم که گناهان انسانی به اندازه فقر مطلق جنبه جهانی یافته و خوب می دانیم که اشک تمساح ریختن برای حل مشکلات امروزی نمی‌تواند کارگر واقع شود.

سنت جیووانی، مدت‌ها بود که تصمیم گرفته بودم به سائوپائولو، دهلی نو یا هر جای دیگری که در آن کودکان محکوم به کار هستند، سفر کنم اما در لحظه آخر خدایان مرا از این سفر بازداشته بودند! (در خبرها شنیده بودم که مردم در برازیلیا شورش کرده بودند و بیماری وبا در دهلی نو شیوع یافته بود.) اگر زنجیره بدشانسی‌هایم با این اتفاقات شروع و با آن‌ها خاتمه می‌شد باز از قسمتم راضی بودم، چون مجبور شده بودم بر خلاف میل باطنیم همسر عزیزم را در مراسم مادران شنبه تنها بگذارم. وقتی که سعی داشتم از میان نیروهای پلیس که اطراف دبیرستان گالاتاسرای را محاصره کرده بودند عبور کرده و به فرودگاه برسم، او حتی در میان انسان‌های داغدار حضور داشت. ازدحام منطقه بیگ اوغلو را پشت سر گذاشته و به سوی میدان تقسیم حرکت کردم. تمام هوش و حواسم آنجا مانده بود. پراکنده شدن تعدادی از اعضای گروه در قسمت فری شاپ فرودگاه آتاترک، صف انتظار طولانی در فرودگاه شارل دوگل فرانسه (سنت جیووانی فکر کن که پاریس بزرگ زیر پای شماست و شما از آن بالا به شهر نگاه می‌کنید، و با مسافرانی که در پایین منتظر پرواز به چهارگوشه دنیا هستند سرنوشت مشابهی مانند خوابیدن روی صندلی‌ها را تجربه می‌کنید)، ابرهای سیاه و ترسناک بالای رشته کوههای آلپ، بمباران آذرخش‌ها که تا به حال ندیده بودم و تورهای پایان ناپذیر داخل شهر تورینو رشته‌های دیگر این زنجیر بدشانسی را تشکیل می‌دادند. اگر چه مهمانداران ایر فرانس در برابر دستمزد پایین و اخراج از کار اعتصاب کرده بودند اما انسان‌های خوبی بودند و در پذیرایی از ما چیزی کم نگذاشتند. بعد از یک سفر پر ماجرا وارد شهر گاوهای نر شما شدیم. همانطور که انتظار داشتم زنان داخل گروه برای اتمام کنترل گذرنامه له له می‌زدند و مردان گروه هم بی خیال به تماشای مسافران نشسته بودند. ورود به کشورهای خارجی برای ترک‌ها زیاد آسان نیست. این واقعیت را کمی بعد پلیس ایتالیا به من آموخت. بعد از صف طولانی کنترل گذرنامه و پرسش بی شمار، اتفاق غیرمنتظره ای در انتظار ما بود. چمدان‌هایمان گم شده بود و ما حسابی کلافه شده بودیم. بعد از ساعت‌ها توضیح درباره مشخصات چمدان‌ها، مینی بوسی که به استقبال ما آمده بود بالاخره به سوی corso de italiaunita به راه افتاد. یک شادی آمیخته با اندوه درونم را خراشیده بود. بالاخره به تورینو رسیده بودم و کنار چزاره پاوزه که می‌گفت: دو صد گفته نیم کردار نیست، دیگر قلم را خواهم شکست. حداقل چزاره پاوزه اینجا بود.

2


سنت جیووانی، میدانی که من برای تماشای بازی هاکان شوکور فوتبالیست مشهور ترک به تورینو شهر گاوهای نر نیامده ام. برای تماشای رودخانه پو یا دشت پو که سوال آسان اغلب جدول‌های کلمات متقاطع است نیز به اینجا نیامده ام. من ایتالیا را از ادبیات، سینما، معماری، فوتبال و حیات سیاسی آن می‌شناختم اما باز هم منطقه پیمونته، تورینو، و مردان ایتالیایی علامت سوال بزرگی برای من بودند. مردمانی که برای اولین بار با آن‌ها روبرو شده بودم همگی پیراهن‌های سیاه و سفید پوشیده بودند. پیراهن سیاه و سفید مد سال تابستان 1996 بود. پس از کمی دقت می‌توانستی متوجه شوی رنگ پیراهن یکی از دو باشگاه فوتبال این شهر یعنی یوونتوس، سیاه و سفید بوده و کسی نمی‌توانست ادعا کند که این مردان از طرفداران این تیم نیستند. حواسم به پرچم‌های سیاه و سفید بود (علاوه بر این آیا می‌توانی توضیح بدهی این گلهای رنگارنگ روی بالکن‌های دو طرف بلوار عریض نشانهچیست؟)


سنت جیووانی، من شما را نمی‌شناختم، هنوز مراسم بزرگداشت شروع نشده بود. با سرعت گرفتن مراسم بزرگداشت شما را شناختم. نصف شهر با هیجان زاید الوصفی منتظر شما بود. وقتی شما را شناختم از تورینو و انسان‌هایش خوشم آمد. وقتی که قارَن ترک و کارمن پرویی را شناختم حالم کمی جا آمد (حتی اعضای گروه کمی دوست داشتنی به نظرم رسیدند.) مترجم ما قارَن داوطلبانه راهنمایی گروه را نیز انجام می‌داد. وقتی که از کارگاه‌های خیابان‌های تورینو بازدید می‌کردیم جایی از سخنانش کلمه استانبول را به زبان می‌آورد. اما کارمن بدقیافه ولی دوست داشتنی پرویی، شاعر بزرگ شیلیایی پابلو نرودا را نمی‌شناخت. نمی‌دانید چقدر از معلومات ضعیف کارمن حیرتزده شدم. وقتی به من قول داد که مرا به کافه پاتوق چزاره پاوزه به نام cafe Elena و هتل خلوت محل خودکشی او به نام hotel roma ببرد او را به خاطر نشناختن پابلو نرودا بخشیدم.


سنت جیووانی معلومات تاریخ و جغرافیای ما خیلی خوب است. اطلاعات ادبی و زندگانی ما بد نیست. ما شعراء و هنرمندانی را که در کشور خود زندانی یا تبعیده شده یا به قتل رسیده‌اند خوب می‌شناسیم. من شهروند کشوری هستم که نویسندگان آن مجبور به جلای وطن شده و انسان‌های اندیشمند آن ده‌ها سال به زندان رفته‌اند و من این اطلاعات، این هشیاری را کمی هم مدیون حاکمان خود می‌باشم! برای همین بود که بی اطلاعی کارمن نسبت به نرودا مرا خیلی شگفتزده کرد. سنت جیووانی، منظور من چیز دیگری بود، در واقع کارمن چشمان مرا به روی مشکلات مزمن گشود. هیچ کس مانند کارمن نمی‌تواند برقصد، چون بدون اینکه خودش نیز متوجه شود خون آمریکای لاتین در رگهای او جاری است. با رقصی که در pizzeria ristorante la frasca انجام داد این موضوع را بیش از پیش به اثبات رساند. هیچکس به اندازه قارَن ترک نمی‌تواند با تسلط به پنج زبان زنده دنیا همه جای دنیا را بگردد، چون که من در سرگذشت زندگی او تراژدی انسان‌های اقلیت را دیدم، و قارَن یکبار دیگر به من نشان داد که فلات آناتولی دارای چه غنای فرهنگی بی نظیری است. منظور من این بود.

سنت جیووانی، شاید از اینکه مخاطب نامه‌هایم قرار گرفته‌اید تعجب کنید. اگر شما را نشناخته بودم چزاره پاوزه را خطاب قرار می‌دادم. شاید هم تزر اوزلو که ردپای چزاره پاوزه را در این مرز و بوم دنبال می‌کند، شاید هم ندیم گورسل را، کسی چه می‌داند؟ به هر حال شما را در بولوارهای تورینو شناختم، وقتی که ایتالیایی‌ها در مرکز آموزش سازمان بین المللی کار بی صبرانه منتظر ورود شما بودند تصمیم خود را گرفتم. نمی‌دانم آیا تا به حال چیزی نوشته‌اید یا نه، اگر نوشته باشید می دانید که نوشتن آرام و قرار انسان را از او سلب می‌کند. نوشتن از یک سو شبیه گردش در ساحل انتحار است، رقصیدن بر آستانه‌ی یک پرتگاه مخوف است، از سوی دیگر برافراشتن بادبان‌های قایقی کوچک و عزیمت به دریاها و اقیانوس‌های خطرناک است. در اعماق یک چیز لاینحل وجود دارد، چیزی که مرا به سوی خود می‌کشد، اما در اعماق، در انتهای اعماق. نمی‌توانید ننویسید، اگر هم بنویسید پس از مدتی مانند گذشته از نو شروع می‌شود. انگار ناراحت هستم. قبل از هر داستان چنین می‌شوم، پاسخ دادن به این سوال که چرا و از دست چه کسی ناراحت هستم آسان نیست. شاید برای هم برای یافتن پاسخ‌های جدید به این سوالات می‌نویسم، برای درد دل با شما. شاید هم برای اینکه با وجود شما از تنهایی‌ام در ایتالیا بکاهم.

3

سنت جیووانی، از اتاق خود به شهر می‌نگرم. بیرون آفتابی است اما کمی بعد ابرهای باران زا بالای رشته کوههای آلپ جمع می‌شوند. کمی بعد باران شروع شده و رنگ پو به رنگ گل و لای می زند. این را از تجربیات چند روزه خود در این شهر می دانم. در اتاقم قدم می‌زنم، دوش گرفتن آرامم نمی‌کند، دلخورم. کانال‌های تلویزیونی ایتالیا را عوض می‌کنم. یک کیف مملو از کتاب منتظرم است تا خوانده شود. اگر بتوانم مشغله‌های زندگی چزاره پاوزه، تجارب زندگی این نویسنده بزرگ در این شهر را یک بار دیگر بخوانم برایم کافی است. کتاب را اینبار از آخر به اول می‌خوانم. چزاره پاوزه برای اینکه مانند لئون، پینتور و حتی برتو بمیرد می‌نویسد، برای سخن گفتن فراتر از مرزهای زمان، برای اینکه در یادها بماند می‌نویسد. من برای چه می‌نویسم؟ برای اینکه نمی‌توانم از قوه جاذبه مکان‌ها و زمانهای معین رهایی بیابم، به خاطر چهره‌ها و حرفهای فراموش نشدنی می‌نویسم. حتی بعضی از اعضای گروه در اتاق مجاور بساط عیش و نوش بر پا کرده‌اند. بقیه نیز از روی بروشور آدرس نزدیک‌ترین بار را شناسایی می‌کنند. نه بساط عیش و نوش و نه بار مرا به خود جذب نمی‌کند. در اتاقم تنها هستم. پک‌های عمیقی به سیگار می‌زنم. شراب ایتالیایی‌ام را مزمزه می‌کنم.

سنت جیووانی، باید اعتراف کنم که آدم غیرقابل تحملی هستم، احساس می‌کنم رفته رفته بیشتر غیر قابل تحمل تر می‌شوم. هر چه بیشتر می‌خوانم، بیشتر می‌نویسم و بیشتر زندگی می‌کنم به همان اندازه بر قدرت نوشتن من افزوده شده و به همان اندازه نوشتن سخت تر می‌شود. زیستن دیگر هنری مستقل و منفرد شده است. سنت جیووانی لطفاً سوء تفاهم نشود به نظر خیلی‌ها من زندگی پرمشغله ای دارم، در آنکارا زندگی می‌کنم، دائم در سفرم، از جایی به جای دیگر می‌روم، بین ده‌ها قصه و رابطه پرسه می‌زنم، در جلسات، هتل‌ها و گردهمایی‌ها داستان می‌خوانم، خیالپردازی می‌کنم، می‌نویسم، سعی می‌کنم بین زندگی و ادبیات، زندگی و کار نوعی تعادل برقرار کنم. به جاهایی مثل خیابان یوکسل، قهوه خانه انگورو، ساختمان ادارات دولتی، مکانهای محصور و متروکه، مناطق آزاد و پر جمعیت رفت و آمد دارم، در تنهایی پایتخت و در پایتخت تنهایی برای خود عشق‌ها و تنهایی‌هایی دارم. و موضوعاتی که برای زندگی و نوشتن ضروری است، و فکر می‌کنم این محیط همه جا وجود دارد و این عشق‌ها، تنهایی‌ها، کشمکش‌ها و بیقراریها نوشتن را تحریک می‌کنند. پس کمبود چیست؟ شاید هم پاسخ این مشکل را بتوان در مبحث حیوان عصبی طرفداران فروید جستجو کرد. اگر نمی‌خواهم مانند چزاره پاوزه خودکشی کنم، که قصد خودکشی ندارم، باید همراه با زیستن نوشته و همراه با نوشتن زندگی کنم، و سرنوشت مقدر خود را بیابم.

سنت جیووانی، الان که فکر می‌کنم می‌بینم علاوه بر این‌ها من برای انتقام نیز می‌نویسم، این را اولین بار اینجا در تورینو فهمیدم. آرام و قرار ندارم، احساس کشمکش و انتقام باعث می‌شود من به دامان زندگی و سرنوشت پناه ببرم. مدتی است که حس می‌کنم زندگی فضایی برای حل مشکلات است (هر چه زندگی می‌کنی، هر چه می‌نویسی همانقدر مشکلات و بیقراری انسان بیشتر می‌شود). از این رو، تنگناهای روحی فضای حل مشکلات است، من نوشتن را نوعی خود درمانی می دانم. بسیار خوب، اگر نوشتن نتواند انسان را از تنگناهای درونی برهاند، اگر نوشتن جادوی خود را از دست دهد....... نمی‌خواهم حتی در شهر چزاره پاوزه به این موضوع بیندیشم. بله، اگر قصد خودکشی ندارم باید نوشتن داستان جدیدی را شروع کنم. مخالفت، حس انتقام و رویاها به اندازه کافی راهگشای من هستند. تنها چیزی که باید انجام بدهم این است که نوشتن و زندگی را فدای یکدیگر نکرده و به ندای قلبم گوش دهم. بسیار خوب زن، به عنوان یک معشوقه چه جایگاهی در داستانم دارد؟ او را در استانبول تنها گذاشتم، گفتم که او را در میان مراسم مادران جمعه تنها گذاشتم. وقتی که من از میان ماموران پلیس می‌گذشتم، زنم در میان خانواده‌های مفقودین کودتا که ساکت و بی سر و صدا پنجاه و ششمین گردهمایی خود را برگزار می‌کردند حضور داشت (مادران، پدران، برادران و همسرم با نشان دادن عکس مفقودین خود یاد آنان را گرامی می‌داشتند، این صحنه برای من فراموش نشدنی و برای افکار عمومی جهانیان نوعی رویارویی فراموش نشدنی بود. به هر حال در هر یک از داستان‌هایم یک شخصیت زن حضور دارد. یک زندگی بدون زن و یک قصه بدون زن هرگز قابل تصور نیست.


4


جیووانی، اواخر اولین هفته ای که به شهر شما آمدیم از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب ایتالیا را زیر پا گذاشته بودیم. روز شنبه یک باران شدید در اتوبان a چهار که تورینو را به ونیز متصل می‌کرد ما را غافلگیر کرد. از داخل شهر میلان گذشتیم. انگار که از درون یک تصویر مه آلود و دوردست می‌گذشتیم. مینی بوس ما در امتداد گاردریل ها به راه خود ادامه داد. sebino، scalgilera، limena ...... را در یک روز بارانی پشت سر گذاشتیم، با کلیساهای ناقوس دار و خانه‌هایی که پشت بام آن‌ها از سرامیک‌های قرمز بود. بالاخره از ونیز، از درون یک تصویر مه آلود دیگر گذشتیم. ونیز شهری است که با قایق‌های گوندولا، کانال‌ها، پل‌ها و آوازخوان‌هایش انسان را فریب می‌دهد، جادو می‌کند. اعضای گروه فروشگاه‌های فروشنده سوغات محلی را پر کرده بودند و بی وقفه عکس می‌گرفتند. هدف از این سفر چند ساعتی بیشتر خرید سوغاتی، پر کردن دوربین‌های فیلمبرداری از مناظر آن، تبدیل این گردش کوتاه به خاطره ای از شهر ونیز بود. نکته ای که باید دانست این است که ونیز مانند رویایی در درون ونیز است! حضور در بین جمعیتی که روی پلهای معلق گردش می‌کردند، میدان سن مارکو را پر کرده و بناهای چند صد ساله را بررسی می‌کردند، گم شدن در دل ونیز که انسان را به یاد یک موزه هوای آزاد می‌اندازد و کشف زوایای پیدا و پنهان شهر، انسان‌ها و خودم، شور و شوق بیمانندی در من ایجاد می‌کرد که هرگز نمی‌توانستم بر آن غلبه کنم. من اما غرق اوهام بودم. ونیز یک حس بی چارگی و اسارت را در من بیدار می‌کرد. من در ونیز هم در محاصره اعضای گروه بودم. چاره ای نداشتم. به عنوان یک سوسیالیست به این جمع گرایی اجباری لعن و نفرین می‌کردم. سنت جیووانی ونیز هرگز زیر آب نمی‌رود این منم که که هنگام مد زیر آب می‌روم!

سنت جیووانی روز یکشنبه از تونل‌های راه تورینو به جنوا می‌گذریم. این بار همه چیز آماده است، هنگام رفتن خودم را به شراب، غم و توتون زدم. عشق و محبوب من در دوردست‌ها بود. هنگام بازگشت به تورینو منظره جنوا به کارت پستالی می‌ماند که در آن رنگ‌های آبی به قرمز تبدیل شده است. جنگل‌ها، ویلاها و موتورسیکلت‌های مسیر رفت را پشت سر گذاشتیم. مینی بوس ما به فرهاد کوهکن و جنوا به شهری پنهان میان کوه‌ها شباهت داشت.......... با مناظری که از برابر چشمانم رد می‌شدند کارت پستال‌های زیبایی خلق می‌کردم.

.... هیچ چیز نمی‌تواند تو را از یاد من ببرد

حتی اگر فراموش هم شوم

تو همه جا هستی

تو در هر چیز هستی

نمی‌دانم چگونه از تو سخن بگویم.....

راننده مینی بوس به نام " فرمانده هیچ" ترانه ای را زمزمه می‌کرد. بقیه خسته و در حال خواب هستند. بر خلاف شعر ترانه بالاخره همه مرا فراموش کردند. الان خوشبختم، البته اگر بشود نام آنرا خوشبختی گذاشت. الان دارم سرم را با ماسکی که از ونیز خریده‌ام گرم می‌کنم. شراب، توتون، ماسک و کارت پستال‌ها، یکدیگر را کامل می‌کنند. اگر صورت‌ها نبودند نیازی به صورتک‌ها هم نبود! اما صورت‌ها، صورت‌های ریاکار، رفتارهای ابتدایی و حساسیت‌های مجانی نیازمند یک صورتک مناسب و قلبی پهناور است. اینبار خود را گستاخ و بی پروا می‌بینم. هیچ کس نمی‌تواند مانند من گستاخ و تنها شده و این چنین به دامان زندگی بیاویزد، زیرا که می دانم تنهایی بهشت و جهنم من است.

5

سنت جیووانی، می‌خواهم درباره فرمانده هیچ، درست تر بگویم دشنام‌های فرمانده هیچ با شما صحبت کنم. زیرا هر چه باشد مرا سرگرم و افکارم را تلطیف می‌کند. درباره بقیه صحبت نمی‌کنم (همه جا با این سوسک‌های سیاه برخورد می‌کنیم، احساس چندش آوری در انسان ایجاد می‌کنند، بهتر است گورشان را گم کنند). تا جایی که می دانم فرمانده هیچ، لقب فرمانده نیکاراگوئه ای به نام ایدن پاستروا است، همان رهبر گروه کنتراها که بعد از انقلاب نیکاراگوئه بر علیه ساندینیستها دست به سلاح برد. من نام مسئول گروهمان را فرمانده هیچ گذاشته‌ام. اتفاقاً او از این لقب خوشش می‌آید. فرمانده گروه که نام حقیقی‌اش صافکان ترک است همشهری همان افرادی است که حادثه آتش سوزی هتل مادیماک در سیواس ترکیه را رقم زدند، حادثه ای که در آن سی و هفت نفر از جمله شاعران معروف متین آلتیوک و بهجت آیسان در آتش سوختند. هر موقع که آتش سوزی هتل مادیماک در شهر سیواس در دوم جولای 1993 را به یاد می‌آورم سایه سنگین خجلت و شرمندگی بر چهره‌ام سنگینی می‌کند. قیافه‌ام هر چقدر هم که ناراحت و متاسف به نظر برسد همیشه خونابه از زخمی تازه جاری می‌سازد.

سنت جیووانی، فرمانده هیچ یکی از اعضای قدیمی حزب اعتماد است. یکی از طرفداران منقرض شده تورحان فیاض اوغلو است. بیش از هر کس دیگری وطن پرست است. یک عقل و دل باخته میگسار، خوش خوراک، فحاش و ... است. در یکی از گردش‌هایش در یکی از پارک‌های تورینو به زنی زیبا خیره شده بود و با پر رویی درباره زنان زیبای تورینو از قارَن سوال کرده بود. (قارَن که خطر را احساس کرده بود قهقهه زنان از آنجا دور شده و بیچاره کارمن از تعجب خشکش زده بود). موقع عصبانیت و خوشحالی فحش می‌داد، حالا حدس بزنید در برابر اتفاقات و افراد ناخوشایند چه واکنشی از خود به نمایش می‌گذارد. کسانی که نصیب خود را از فحش و ناسزاهای فرمانده هیچ گرفته‌اند این‌ها بودند:

رهگذران عادی، لباس‌ها و پوشش آن‌ها، اندام آن‌ها، گردش‌های طولانی و خسته کننده در امتداد ساحل رود پو، باران ناگهانی، تعقیب‌های مداوم کریشنان مالزیایی، غذاهای بد طعم، سالخوردگانی که با سگ خود در پارک قدم می‌زنند. نماینده کارفرمایی که ما را در کارخانه‌های فیات می‌گرداند. توضیحات ناکافی درباره سلامتی کارکنان و تامین امنیت شغل توسط کارفرمایان، تصاویر هنرمندان معروف که روی پیشخوان‌ها چسبانده شده‌اند، کارگرانی که درباره باخت تیم ملی فوتبال ایتالیا در جام ملت‌های اروپا سخن می گویند، مضایقه کارگران از دادن آب آشامیدنی به بازدید کنندگان از کارخانه، بارهای شبانه، داد و ستد در ونیز، هندوانه‌هایی که به صورت قاچی فروخته می‌شوند، سیگارهای پنج هزار لیری[2]، عابرانی که از قوانین و مقررات راهنمایی پیروی می‌کنند، رانندگان، خانه‌هایی که حیاطشان پر از گل و سبزی است، درس‌هایی که می‌توان از چشمهای کارمن گرفت، قهوه اسپرسو، کاپوچینوها، زنگباری‌ها، بلغاری‌ها، اعراب و مجری‌های برنامه‌های تلویزیونی، و دیگر چیزها.......

فحش‌های فرمانده هیچ از دهانی پر از تف جاری می‌شود، یک دهان پر از تف که به سمت هدف شلیک می‌شود، به انسان‌ها و اشیاء برخورد کرده و تنگناها و خلاء ها را پاک و از بین می‌برد. و من به واسطه لحظاتی که صرف شنیدن دشنام‌ها و جوک‌های فرمانده هیچ می‌شود، او پل ارتباطی بین من و اعضای گروه است، خلاء ها و تنگناهای روحی خود را پر می‌کنم. (فرمانده هیچ در شامی که مدیران مرکز آموزس سازمان بین المللی کار به افتخار ما تدارک دیده بودند یک سخنرانی تقدیر و تشکر به جا آورده و برای تمام مردم دنیا صلح، برادری و دوستی آرزو کرد. و ما او را دیوانه وار تشویق کردیم.) سنت جیووانی در تورینو روزها بدین منوال سپری می‌شود. وقتی که برگشته و به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم زمان‌هایی که صرف شنیدن فحش‌های فرمانده هیچ و خنده‌هایش شده زندگیمان را آسان و قابل تحمل تر کرده است. و تمام دنیا به این فاشیست زمانه نیاز دارد.

سنت جیووانی، به غیر از تدریس بخش اعظم وقت خود را کنار ساحل پو می‌گذرانم. (موضوع اصلی درس‌هایی که در مرکز آموزش سازمان ین المللی تدریس می‌کنیم آموزش و تحقیق سندیکاهاست، در این میان درباره تشکیل سازمان بین المللی کار، میثاق‌های بین المللی و تصمیمات شورایی سخن می گوییم، و پیوسته از کارگاه‌های کارگری بازدید می‌کنیم. شویا یوشیدا که در کلاسهای درس ما حاضر شده بود از دیدن شاخصهای اجتماعی- اقتصادی گزارش ترکیه که به نیابت از گروه دریافت کرده بود تعجب کرد. اگر گزارش نقض حقوق مطبوعات به دست او می‌رسید چکار می‌کرد؟ اگر درباره مشکلات کودکان کار در ترکیه، افزایش تعداد کودکان خیابانی در استانبول که هر روز بر شمار آن افزوده می‌شود سخن می‌گفتم چه می‌شد؟ آیا مثل آقای دویل موضوع را عوض کرده و بحث را به گلی که انگلستان به ایتالیا زده بود می‌کشاند؟ آقای دویل آیا می دانید که کار کردن کودکان زیر سیزده سال در بعضی از مشاغل اولین بار کی و کجا ممنوع شد؟ آیا ونیز و سال 1396 چیزی را به ذهن شما می‌آورد؟ مشکلی نیست؟ بفرما این هم گل من به شما!) به تنهایی مشغول تماشای کسانی که برای پیاده روی در امتداد ساحل بیرون آمده، یا مشغول دوچرخه سواری هستند می‌پردازم. به تماشای آن‌هایی که مشغول پارو زدن در قایق‌های کانو خود هستند. یکی از آن‌ها دارد به زبانی که نمی‌دانم امر و نهی می‌کند. کانو آب را با سرعت می‌شکافد. وقتی که خورشید پیروزمندانه از زیر ابرها بیرون می‌آید سایه درختان روی رودخانه پو و اشعه پو روی درختان می‌افتد. مشغول تماشای بازی آب با درختان هستم. وقتی که خود را غرق تماشای دورست ها می‌یابم به نظرم می‌آید از مرزهای زمان عبور می‌کنم. آرامش روحی من زمانی فراهم می‌شود که از مرزهای زمان عبور کنم. حال آنکه زمان دست از تعقیب ما بر نمی‌دارد، می دانم، مانند یک دشمن خونی یا دوستی که از مصیبت‌ها سخن می‌گوید در کمین ما نشسته، و آرام آرام تیرهای خود را به سوی جسم و حافظه انسان پرتاب می‌کند، نه مانند رگبار تورینو بلکه مانند باران ریز آنکارا کشمکش‌ها، دوستان فقید، شهرهای خالی از سکنه، زن‌ها، سفرها، دلتنگی ها، استیصال‌ها، و تاراج‌ها را نثار ما می‌کند (سنت جیووانی آیا رسم دیرین همین است؟). دست خودم نیست از گفتگوهایی که جان انسان را به لبش می‌رساند خوشم نمی‌آید. مردان ما با اضطراب‌های روزمره خود در باتلاق زندگی محدود خود دست و پا زده و حرف‌هایی که بین آن‌ها رد و بدل می‌شود به تمام معنی کلمه زندگی مرا به جهنمی سوزان تبدیل می‌کند. من قادر نیستم گفتگوهای جانفرسایی را که در گوشه و کنار، قهوه خانه‌ها، میخانه‌ها، سازمان‌های رسمی و غیر رسمی ترکیه جریان دارد در اینجا، در شهر شما ادامه بدهم، هزینه‌های سفر را محاسبه کنم، و لیست هدایای قابل خریداری تهیه کنم. زمان هنوز تیرهای مسموم خود را آرام آرام به سوی ما پرتاب می‌کند، و سنت جیووانی زندگی ادامه دارد. در کلاسهای درس راحت و مجهز مرکز آموزش سازمان بین المللی کار با اخوان المسلمین پاکستان و و زنان فیمینیست نیجریه ای مشغول صحبت هستیم. استراحت توام با گوش دادن به ترانه‌های نصرت فاتح در کنار بحث پیرامون شریعت، سوسیالیسم و آینده کشورمان همه ما را غرق خوشحالی می‌کند. قایق‌های کانو آب‌های رودخانه پو را می‌شکافد و جلو می‌رود. حافظه‌ام....

جلو می‌روم و عقب می‌آیم، بین یک اندوه عجیب و شادی رفت و آمد می‌کنم. ایتالیایی‌های که با سگ‌هایشان برای پیاده روی آمده بودند دور شدند. دوچرخه سواران را نیز دیگر نمی‌بینم. بچه‌ها چطور؟ اینبار از کودکان کار سخن نمی‌گویم، وقتی از بچه‌ها صحبت می‌کنم تورینو و حتی ونیز را شهری بی کودک تصور می‌کنم. (مردان چشم چران، زیبارویان سیه چرده، کودکان کارگر، ...... این هم یک گل دیگر به آقای دویل!). ایتالیایی که من می‌شناسم در قسمت جنوبی چکمه قرار دارد. متاسفانه ماموریت من در قسمت شمال ایتالیا بود. جنوا، تورینو، میلانو و ونیز. ایتالیای ثروتمند. دنیا دو شقه می‌شود و من هم دو شقه می‌شوم. حالا هم امبرتو بورسی دست از سر من بر نمی‌دارد. همانند سایر کشورها، این نژاد، دین، زبان و مذهب نیست که ایتالیا را تقسیم می‌کند بلکه فقر است. سنت جیووانی صدای مرا می‌شنوی؟ امبرتو بورسی ایتالیا را دو شقه می‌کند، دیگران کشورهای دیگر دنیا را دو شقه می‌کنند و من در کنار ساحل رودخانه پو دو شقه می‌شوم و قلبم در جنوب، در ایتالیای فقیر می‌ماند.

سنت جیووانی، باز هم تاریکی بر خاک آمریکا سایه افکند. دیگر آخرین شب خود در تورینو و ایتالیا را سپری می‌کنم. سیگارم را کشیده و در حالی که قوطی آبجو ام را مزمزه می‌کنم در محوطه محل اقامتمان قدم می‌زنم. یک خارجی به من نزدیک شده و سلام می‌دهد و می‌پرسد آیا عرب هستم؟ تعجب می‌کنم. اگر از قیافه گندمگون و سبیل‌هایم به این نتیجه رسیده باشد زیاد هم بی جا نپرسیده. به خود می‌آیم. با خنده سبکی اطلاعات شناسنامه‌ام را به او می گویم. انتظار این پاسخ را نداشته و تعجب می‌کند. حال آنکه خیلی اعتماد به نفس داشت. یک سیگار ایتالیایی به سویم دراز می‌کند و سعی می‌کند دلم را به دست آورد. یک لحظه چیزی به ذهنم می‌آید، در یکی از روستاهای دورافتاده آدانا پیرزنی زیبا و نجیب می‌میرد، کودکی بزرگ می‌شود، هر چه کودک بزرگ می‌شود، یادش می‌آید که در این دنیای دو روزه با مادربزرگ مرده‌اش با یک زبان مشترک، حداقل زبان مادری، سخنی نگفته است، و با یادآوری این موضوع بیشتر متاسف می‌شود. خارجی مرا به یک مراسم شب عربی که کمی بعد شروع می‌شود دعوت می‌کند. می‌گوید: فرقی نمی‌کند بیا، فقط بیا، تا دلت بخواهد آبجو داریم. بدون اینکه منتظر جوابم بماند راهش را می‌کشد و می‌رود. سنت جیووانی متوجه قضایا هستید، شما می دانید، شما عزیز اینجا هستید، شما منجی این منطقه هستید، اکنون من هم به دنبال یک منجی هستم (سنت جیووانی کجایید، اگر قرار است بیایید دیگر وقتش رسیده!). حتی اگر کوتاه و زودگذر هم باشد انسان به جستجوی ریشه‌هایش، اقلیم و انسان‌های سرزمینش بر می‌خیزد. مثل این است که یک داستان نویس به دنبال زبان مادری و واژه‌های آن می‌گردد. اکنون هم در دوردست‌ها، در جغرافیای کودکی به جستجوی گذشته‌ام، زبان مادری و مادربزرگی‌ام برخاسته‌ام. این را می فهم اما سوال، هویت، ریشه‌هایم و حتی فهمیدن رفته رفته مفهوم خود را برای من از دست می‌دهند، صدای آهنگ عربی از جهتی که مرد از آنجا رفته بود در دل شامگاه معتدل تورینو پخش می‌شود. روی نیمکتی نشسته و خود را به دست این آهنگ‌ها می‌سپارم. در طرف مقابل زنی قهقهه می زند، قهقهه ای که در تمام زبانهای دنیای یکسان است. جایی در بالای سرم روشنایی برج basilicadi superga خودنمایی می‌کند، رودخانه پو از برابرم عبور می‌کند و صدای قهقهه ای که در گوشم پیچیده مرا از جذبه موسیقی که در شب پخش می‌شود جدا می‌کند. در همین اثناء، شعله‌ها به سوی آسمان زبانه می‌کشد، صدای هورا و سوت شعله‌ها را همراهی می‌کند. در monumeno a vittorio emanuele حتماً گاو را آتش زده‌اند. مثل اینکه بالاخره وارد شدید سنت جیووانی. خیلی باشکوهید سنت جیووانی! بالاخره آمدید و آنکس که منتظرش بودیم هنوز نیامد. کجایی ای کارمن بنیتز، ای پرویی بدقیافه و نادان؟ پس کو آن قولی که داده بودی؟ قرار بود ما را به cafe Elena ببری، قرار بود خودت را برسانی.....

سنت جیووانی، آیا رودخانه پو همیشه چنین گل آلود می‌شد؟ درختان سنجد چنین بویی داشتند؟ تنهایی باز هم چنین چیز بدی بود؟ شما آمدید اما آنکه باید می‌آمد نیامد. باز هم در تورینو همشهری تنهایی هستم. آه ای سنت جیووانی، آه!

 


[1]کلیسای جامع تورین و نام یکی از قدیسان کلیسای کاتولیک

[2] در زمان این داستان هنوز شش صفر از مقابل واحد پول ترکیه برداشته نشده بود.

ozcan_karabulut

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692