داستان ترجمه «مرگ در ورزشگاه» نویسنده «رابرت ناتان»؛ مترجم «زهرا تدین»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «مرگ در ورزشگاه» نویسنده «رابرت ناتان»؛ مترجم «زهرا تدین»

درباره نویسنده: رابرت ناتان، نوولیست آمریکایی، به سال 1894 در شهر نیویورک آمریکا دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را در مدارس خصوصی و سپس در دانشگاه هاروارد به اتمام رساند و در سال 1919 نخستین رمان خود را با عنوان "خویشاوندان پیتر" منتشر کرد. شاخصه‌ی ادبی ناتان آمیزه‌ای از فانتزی، طنز گزنده و در عین حال شیرین و سبکی هجوی است که در آثاری چون ارباب عروسکی (1923) زنِ اسقف (1928) بکار گرفته است. با "بهاری دیگر"(1933) که نوولی است درباره‌ی افسردگی به شهرت دست یافت. ناتان بیش از 30 نوول به رشته‌ی تحریر درآورد که اکثر آن‌ها داستان‌های لطیف عاشقانه یا قصه‌های خیالی و ساختگی بودند از جمله‌ی این رمان‌ها می‌توان به "جاده‌ی اعصار" (1935)

در خصوص یهودیان مهاجر اروپا، "سفر به تاپیولا" (1938) که داستانی است با کاراکترهای حیوانی و"پرتره جنی" (1940) اشاره کرد که همین داستان آخری را می‌توان بهترین رمان او محسوب کرد.

گرچه بعضی از منتقدین آثار ناتان را بی‌روح می‌دانند اما در خصوص تکنیک و استیل عالی وی اتفاق نظر دارند. چندین جلد از اشعار او در مجموعه‌ای تحت عنوان "برگ سبز"(1950) منتشر شده که حاوی بهترین اشعار او هستند. آخرین رمان‌های او عبارت‌اند از: "حوای بی‌گناه"(1951) "بازگشت عشق"(1958) و "رنگ غروب"(1960).

مرگ در ورزشگاه

«حالت چطور است؟»

این کلماتی بود که دوستم با گفتن آن‌ها به من نزدیک شد و قبل از آنکه پاسخش را بدهم اضافه کرد: «خوب شد که دیدمت. بیا برویم و با هم مرگِ پرنسپوس را در ورزشگاه تماشا کنیم. می‌دانی که، پرنسپوس بزرگ‌ترین هنرپیشه جهان است.»

درباره این موضوع چیزهایی شنیده بودم. به همین دلیل هم قبول کردم با هم به ورزشگاه رفتیم. راستش را بخواهید به نظرم همه شهر داشتند به طرف ورزشگاه هجوم می‌بردند. ازدحام جمعیت راه‌بندان و شلوغی عجیبی ایجاد کرده بوددر راه دوستم اطلاعات بیشتری درباره پرنسیپوس که خبر مرگش شور عجیبی در سراسر کشور ایجاد کرده بود، در اختیارم می‌گذاشت: «پرنسیپوس سرآمد عاشقان بود و همیشه نقش قهرمانان را بازی می‌کرد. حالا هم به خاطر تأمین آینده خانواده‌اش تصمیم گرفته در جمع علاقه‌مندانش به خواب ابدی فرو رود.»

هوا کم‌کم تاریک و تاریک تر می‌شد چند ستاره کم‌سو در آسمان پدیدار شد. هنریشه بزرگ در محوطه‌ای که به منظور نمایش مرگ او اجاره شده بود بر روی تختی در انتظار مرگ دراز کشیده بود. این محل در شرایط عادی مکان برگزاری مسابقات بیسبال و بوکس بود. صندلی‌های زیادی که دورتادور این محل نصب شده بودند مملو از جمعیت مشتاق و منتظر بود. جمعیت مشتاق اعم از زن و مرد که پشت درهای ورزشگاه جامانده بودند چشم به دهان افرادی داشتمند که خبرهای داخل ورزشگاه را با آب و تاب نقل می‌کردند.

ازدحام جمعیت باعث شد تا با تأخیر بلیط بخریم و از آنجا که همه صندلی‌ها پر شده بودند دو زیرانداز کوچک هم خریدیم تا روی آن‌ها بنشینیم. مردی انگلیسی که آشنای دوستم بود، کنار ما نشسته بود و پس از سلام و احوال‌پرسی گفت: "چه حادثه عجیبی!"

در مرکز ورزشگاه نورافکن‌های پرنوری تختخواب مرگ را همچون روز روشن کرده بودد و جمع پزشکان، پرستارها و عکاسان روزنامه‌ها و خبرنگاران دورتادور آن حلقه زده بود. دیر رسیده بودیم اما به محض رسیدن ما آقای شهردار که قبل از ما آمده بود آنجا با همکاری پزشکان اولین آمپول استرکینن را به بدن پرنسیپوس تزریق کرد و در میان هلهله و تشویق حضار در جایگاه مخصوص خود نشست. پس از آن هیئتی از سازمان آتش‌نشانی، کمیته‌ای از هنرمندان خیر، سه تن از سناتورهای ایالتی و آقای کوهن به نمایندگی از هالیوود به حضور مرد در حال موت شرفیاب شدند. گرچه از رئیس جمهوری ایالات متحده هم دعوت به عمل آمده بود اما ایشان فقط به فرستادن کیک کوچکی اکتفا کرده بودند. جمعیت در ورزشگاه با هیجان و علاقه فراوان به پرنسیپوس خیره شده بودند.

فروشندگان دوره‌گردی که در حوالی استادیوم لیموناد، بادام‌زمینی و سوسیس می فروختند، گاهی با صدای بلند به تبلیغ کالاهای خود می‌پرداختند. پلاکاردهایی هم با حاشیه‌های سیاه به نشانه عزاداری به چشم می‌خوردند که اسامی مهم‌ترین نمایشنامه‌هایی که پرنسیپوس در آن‌ها نقش اول را ایفا کرده بود، روی آن‌ها چاپ شده بود. بازدیدکنندگان و حضار پلاکاردهای مورد علاقه خود را می‌خریدند و به سوی مرد محتضر تکان می‌دادند و فریاد می‌زدند: آه... آه!

«پرنسیپوس»

«اجازه نده که تو را بکشند!...»

  و با سر و صدا و جیغ و داد هر چه از دهنشان درمی‌آمد نثار پزشکان می‌کردند. ناگهان مردی از ردیف جلو بلند شد و با خشم و عصبانیت بهمن زل زد و گفت: «هی! ببین! من دوست پرنسیپوس هستم. عضو کلوب سیراکوس هم هستم. تو داری به چه کسی توهین می‌کنی؟» با قاطعیت پاسخ دادم: «هیچ‌کس!» کمی درنگ کرد و دوباره نشست سرجایش. مرد انگلیسی نگاهی غم آلود به من انداخت و گفت: «مشکل آمریکا این است که اصلاً موضوع دست اول و بکر ندارد. این کار شما مرا به یاد جشنواره باستانی رم در زمان حکومت امپراطور دیکلشن می‌اندازد. شما همیشه همه کارهایتان را از این و آن اقتباس می‌کنید. چرا تلاش نمی‌کنید کمی ابتکار به خرج بدهید؟»

هنوز حرف‌های مرد انگلیسی تمام نشده بود که زنی در گوشه‌ای از ورزشگاه بلند شد و جیغ کشید و با صورت به زمین افتاد. بلافاصله عده‌ای به طرف او رفتند و از جا بلندش کردند، تعدادی پزشک به معاینه او پرداختند و عکاسان عکس گرفتند، نام و آدرس او را ثبت کردند و سپس او را با چهره‌ای که دران رضایت و شادمنانی موج می‌زد از محوطه بیرون بردند. به دنبال این حادثه همه زن‌های حاضر در ورزشگاه بلند شدند، جیغ کشیدند و با حالت‌های مختلف خود را به زمین انداختند. اما چون تعدادشان زیاد بود دیگر کسی به آن‌ها توجه نکرد و آن‌ها پس از اینکه مدتی به همان حال باقی می‌ماندند، خودشان بلند می‌شدند و سرجای قبلی خود می‌نشستند و پرچم‌های خود را تکان می‌دادند.

مرد انگلیسی گفت: «وای که شما آمریکایی‌ها هم مثل بقیه مردم حوصله آدم را سر می‌برید. مرا بگو که نشسته‌ام و این مزخرفات را تماشا می‌کنم. ما در انگلستان قرن‌ها پیش از این در دوران "درویدها" این کارها را خیلی بهتر از این اجرا کرده‌ایم.» سپس با خستگی به طرف جلو خم شد و فریاد زد: «نگاهش کنید! بالاخره می‌خواهی بمیری یا نه؟» هنرمند بیمار با نگاهی پریشان و خسته به مردم خیره شده بود. زیر نور درخشان بالای سرش، پیده رنگ به نظر می‌رسید و من در این فکر بودم که در این زمان نسبت به مرگ چه حسی دارد؟ پزشکان با هیجان در اطراف تختخواب قدم می‌زدند و با پرستارها صحبت می‌کردند اما کاملاً واضح بود که میانشان اختلاف است. اهمیت هم به سروصدای مردم نمی‌دادند که با هر اعلام رسمی وضعیت بدون توجه به محتوای آن، دادوبیداد راه می‌انداختند.

هنوز ساعتی سپری نشده بود که شماره‌های فوق‌العاده روزنامه‌ها در گوشه و کنار عرضه می‌شد. پسر بچه‌های روزنامه‌فروش فریاد می‌زدند: «زنان در مراسم مرگ پرنسیپوس غش کردند» «خرین خبرها درباره مرگ بزرگ» همه روزنامه‌ها عکس اولین زن غش‌کننده را چاپ کرده بودند. زن مشهوری بود بنام پینکی. مرد انگلیسی یکی از روزنامه‌ها را خرید و گفت: «ما هم از این زن‌ها در انگلستان داریم. آن‌ها هم کارشان غش کردن است.»

مردی که در ردیف جلو نشسته بود با عصبانیت برگشت و گفت: «این باشکوه‌ترین مرگی است که تاکنون اتفاق افتاده» دوست من حرف او را تأیید کرد: «این مرگ در واقع پیروزی است.»

ناگهان ورزشگاه در سکوت فرو رفت. همه نگاه‌ها به‌سوی پزشکان چرخیدند. پزشکان کنار تختخواب هنرمند در حال مرگ می‌چرخیدند و معلوم بود که وضعیت بحرانی پیش آمده است. حضار نفس در سینه حبس کرده بودند. فروشندگان هم ساکت شده بودند. سرانجام پزشکی که سرپرست گروه پزشکان بود قدمی به جلو برداشت، دستش را بلند کرد و با نگاهی حاکی از غرور اعلام کرد: «او نخواهد مرد!»

چند فریاد حاکی از خوشحالی و شادی به هوا برخاست اما بلافاصله با صدای هیس بقیه خاموش شد. مردان و زنان بلند شدند. در حالیکه پرچم‌ها را تکان می‌دادند هر چه دم دستشان بود، بادام زمینی، سوسیس، بطری و غیره را به طرف پزشکان و هنرمند رو به مرگ پرتاب کردند. جمعیتی که پول داده بودند تا مرگ هنرمند را تماشا کنند فریاد می‌زدند: «می‌خواهیم مرگ او را تماشا کنیم» دو زنی که قبلاً عکس آن‌ها را برداشته بودند، پیشرو مردم در این اعتراض بودند و با جیغ و دادهای وحشیانه پزشکان را بی‌لیاقت و احمق خطاب می‌کردند. «این‌ها بی‌عرضه‌اند، پزشکان جدیدی بیاورید»

مرد محتضر با پریشانی نیم‌خیز شد. دیدگانش در آسمان شب در جستجوی کورسویی از امید بود. نگاهش با تعجب بر روی چهره‌های برافروخته اطرافش میخکوب شد. علاقه این همه انسان برای مرگ او، تمام وجودش را فراگرفت و با نیرویی غیرقابل مقاومت همچون موجی سهمگین او را در خود غرق کرد. آهی کشید، به آرامی سر بر بالین نهاد و مُرد! ناگهان نور خیره کننده فلاش‌ها فضا را پر کرد و جمعیتی عزادار و گریان به رهبری همان دو زن به راه افتاد. قسمتی از تختخواب را به عنوان چوب تبرک شکستند. چند تن از مردان از شدت غم و غصه کلاه‌های خود را به آسمان پرتاب کردند. پیرزنی ناگهان زمین خورد و زیر دست و پای مردم له شد.

مرد انگلیسی با ناراحتی گفت: «ماهم در انگلیس می‌میریم... همیشه سعی کنید خودتان باشید.»

پس از خریدن تکه‌ای از کتان لحاف پرنسیپوس که سرآمد عاشقان جهان بود به خانه بازگشتیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692