از اواخر سال 1992 پدر بزرگ را در آن خانه سالمندان مجهز بستری کرده بودیم. نه من و نه مادر، هیچکدام مان توان نگهداری از این پیر مرد باقی مانده از جنگهای استقلال را نداشتیم. خاله کاترین هم هیچوقت خدا وقت برای گذراندن با پدر بزرگ نداشت. خیلی که لطف میکرد سالی یکبار آن هم شب عید پاک به دیدارش میرفت و دو ساعتی را با او سپری میکرد و بعد بلافاصله محو میشد. بچههایش آنقدر شیطان و اذیت کن بودند که اونتواند حتی کوچکترین کارهایش را رو به راه کند. اما من سعی میکنم حتی اگر مادر هم نیاید ماهی یکبار را به دیدنش بروم و در جمع کردن آن ماکتهای چوبی کمکش کنم و از خاطراتش در مورد خلبانی آن هلیکوپتر عظیم الجثه و نبردهای پارتیزانی در آن جنگلهای انبوه بشنوم. احساس میکردم این گوش دادنها حال پیر مرد را خوب میکند.
این بار که به دیدارش رفتم متوجه شدم که چشمانش مدام به در اتاق رو به رویی دوخته شده است. در اتاقی که همیشه بسته است و از زیر درز نازک در نوری نارنجی رنگ به بیرون تراوش میکند.
رو به پدر بزرگ پرسیدم: شما از دست مادر ناراحت هستید؟
- ناراحت؟ منظورت را نمیفهمم.
- منظورم به دلیل آوردن شما به این مکان است.
- البته که نه. من مادرت را به خوبی درک میکنم جان. مادرت زن زحمت کشی است و من هرگز نخواستهام با توجه به گرفتاریها و مشکلاتی که بعد از فوت پدرتان گریبان گیرش شده است باری بر دوشش باشم. حتی می دانی؟ دلم نمیخواهد زیر بار این هزینهی سنگین که به این عمارت میدهد کمرش خم شود.
نگاهی به پدر بزرگ کی کنم و می گویم: ولی پدر بزرگ من الان بیزینس من موفق هستم و میتوانم در خیلی از هزینهها باری بزرگ از روی دوش مادر بردارم.
میدانم جان اما مادرت همیشه زنی مغرور و مستقل بوده است.
و بعد بیمقدمه میگوید: میدانی جان دلم میخواهد راز بزرگی را به تو بگویم.
مثل کودکان مدرسه اوسوالد هیجان زده میشوم و میگویم: راز؟
- بله راز.
- من مشتاقم تا راز شما را بشنوم.
- اتاق شماره 147 را میبینی؟
نگاهی به آن اتاق که اززیر درزش نوری نارنجی رنگ به بیرون تراوش میکنم و می گویم: همان اتاق رو به رو را می گویید؟
پیپش را روشن میکند و همانطور که دودش را زیر سبیلهایش بیرون میدهد میگوید: بله دقیقاً همان را می گویم.
- خب؟
- آن اتاق یک ساکن جدید دارد. به نام خانم مکنزی. جان، این زن مرا یاد مادر بزرگت میاندازد.
متعجب به در اتاق بسته نگاه میکنم. دلم برای این پیرمرد باقی مانده از جنگهای استقلال میسوزد. مادر بزرگ سالهاست که از دنیا رفته است و من به خوبی تنهایی پدربزرگ را درک میکنم. برای من که در تمام طول هفته آلیس را در دفتر کارمان میبینم فوبیای جدایی خیلی سخت است. آنقدر سخت که تصمیم دارم هر چه سریعتر به او پیشنهاد ازدواج بدهم.
فضای عمارت جورجیا که سالمندان محترمی در آن ساکن هستند مثل همیشه است. مثل هر خانهی سالمندان دیگری، نه کمتر و نه بیشتر. از بین هر 10 نفر 8 نفرشان فراموشی دارند و مثل ارواح سرگردان آن باغ زیبا را بالا و پایین میکنند. خانم فیسفر، خانم بلونی، آقای گاردنر، آقای تامسون... این چهرهها در این سالها برایم انگار عضوی از خانواده بودهاند و حالا پدر برزگ در مورد زنی صحبت میکند به نام خانم مکنزی که همیشه تک و تنها در اتاقش نشسته است و شعرهای فولکوریک زمزمه میکند و پدر بزرگ را به یاد همسرش میاندازد. همسری که او را از دست داده است بدون اینکه بتواند در لحظات آخر عمر در کنارش باشد. مثل همیشه در جنگ بوده است و نقش یک خلبان وارسته را بازی میکرده است و من فکر میکنم پیر مرد تمام این سالها خودش را به خاطر همین نبودن سرزنش میکرده است.
من تصویر واضحی از مادر بزرگ در ذهن ندارم. اما همیشه او را در لباسهای مرتب و قدیمی و موهایی آراسته نقش بر دیوار پذیرایی در آن قابهای طلایی میبینم. مادر بایش احترام زیادی قایل است و من هم به تبع از مادر، مادر بزرگ را انسانی وارسته میبینم.
اما حالا در پس 80 سالگی پدر بزرگ در آن عمارت بزرگ و پر از سکوت و رخوت دارد میپوسد و ما هم کاری از دستمان بر نمیآید.
هنوز تا ساعت 8 و وقت معمول ما برای خوردن شام خیلی مانده بود. صدای زنگ تلفن قدیمی سکوت خانه را به هیاهویی کوچک تبدیل کرد. مادر دستانش را با آن پیش بند صورتی پاک کرد و گوشی تلفن بیسیم را میان گوش و گردنش گرفت و به سمت آشپزخانه برگشت. علاقه مندی ام به بازی راگبی اجازه نداد حواسم جمع مادر باشد و بفهمم که چه میگوید. اما وقتی برای برگرداندن گوشی تلفت به اتاق نشیمن برگشت اصلاً حال و اوضاع مناسبی نداشت. سعی کردم آرام باشم برای همین خیلی معمولی پرسیدم: مادر اتفاقی افتاده است؟
و در همان حال به طرز عجیبی حس کردم که موضوع باید به پیرمرد ربط داشته باشد. مادر پیش بندش را باز کرد و همانطور که روی اولین کاناپه خودش را رها میکرد گفت: از عمارت جوجیا بود. گفتند پدر اوضاعش مشکوک است.
با گیج و منگی پرسیدم: اوضاعش مشکوک است توضیح کافی ای نیست. چیز دیگری نگفتند؟
- نه یا اگر هم گفتند من منظورشان را نفهمیدم.
تصمیم گرفتم که فردا صبح قبل از رفتن به دفتر وخوردن یک صبحانه اسپانیایی با آلیس که قولش را هفته پیش به او داده بودم به سراغ پدر بزرگ بروم.
وقتی به عمارت جورجیا رسیدم ساعت هنوز 8 نشده بود. مطمئن نبودم که راهم میدهند یا نه. اما آقای نیلسون با کمال سخاوت در بزرگ آهنی صدفی رنگ را برایم باز کرد. و من داخل شدم. پیر مرد هنوز کاملاً بیدار نشده بود. در رختخواب از این دنده به ان دنده میشد. اما مطلقاً به نظر نمیرسید که حالش بد باشد. مرا که دید شادی را میتوانستم در صورتش ببینم. نیم خیز شد و من در بلند کردنش کمکش کردم.
سرش را نزدیک گوشم اورد و آرام گفت: جان، خانم مکنزی را دیدی؟
لبخندی زدم و گفتم: نه پدر بزرگ طبق معمول در اتاقش بسته است و نور نارنجی رنگ چراغ خوابش هنوز از زیر آن در بیرون میزند.
- میدانی جان، خانم مکنزی به شدت خجالتی است درست مثل مادر بزرگت. او هم همیشه آدم منزوی و گوشه گیری بود اما در عین حال دلخواه بود و زیبا.
دلم میخواست خانم مکنزی را ببینم و به او بگویم که پیر مرد دوست دارد که با او نشست و برخاست داشته باشد و صد البته میتوانند همنشین های خوبی برای یکدیگر باشند. اما همان طور که پدر بزرگ گفته بود خانم مکنزی زنی منزوی و خجالتی بود. و به ندرت پیش میآمد که از اتاقش خارج شود. اما تصمیم داشتم در اولین فرصت موضوع را با خودش و یا پرستار ورنر در میان بگذارم.
به خانه که رسیدم چشمان مادر از شدت گریه متورم و سرخ شده بود. دکتر آلبرت با مادر در مورد وخامت حال پدر بزرگ صحبت کرده اما انگار برای من که صبح او را دیده بودم قابل قبول نبود این وخامت اوضاع. من او را صبح دیده بودم و میدانستم که مثل همیشه خوب است. گرچه روز بسیار خوبی را با آلیس سپری کرده بودم اما خسته بودم و بع طرز عجیبی حالت تهوع داشتم. دلم میخواست فردا در اولین فرصت به دیدار خانم مکنزی که آوازهای فولکوریک میخواند بروم و از او برای نوشیدن یک فنجان قهوه به همراه پدر بزرگ شخصاً دعوت بکنم.
به رختخواب که رفتم حالت عجیبی داشتم. از چیزی نگران بودم و دلیلش را نمیدانستم. درست میانههای شب بود که با صدای گریه مادر و خاله کاترین که به همراه بچهها وارد خانه شدند از جا پریدم. درست حدس زده بودم پیرمرد با تمام دل مشغولیهایش از این دنیا رفته بود. تا ساعتها شوکه بودم و رفتن این مرد بازمانده از جنگهای استقلال را نمیپذیرفتم. اول سپتامبر بعد از پایان تمام مراسمات با شکوه و تدفیت پدر بزرگ عزمم را جزم کردم تا به دیدن خانم مکنزی بروم. او آرین انسانی بود که پیبر مرد با شنیدن صدایش آرامش عجیبی میگرفت.
دکتر آلبرت مرا به اتاقش دعوت کرد. روی کاناپهی نه چندان راحت اتاقش لم دادم و اجاز هدادم به طرز سخاوتمندانهای با یک فنجان قهوه و بیسکوییتهای مارشملو ازم پذیرایی کند. حالا نوبت این بود که خانم مکنزی را هم دعوت کنیم و در مورد تمام احساسات پدر بزرگ با او صحبت کنیم. رو به آقای دکتر آلبرت گفتم: دکتر اگر ممکن است خواهشی از شما دارم.
دکتر آلبرت کراواتش را کمی شل کرد و گفت: خواهش میکنم آقای کینگز بفرمایید.
سینه صاف کردم و گفتم: اگر شما اجازه بدهبد میخواهم چند دقیقهای با خانم مکنزی، همان خانمی که او هم همسرش در جنگهای استقلال کشته شده است صحبت کنم. موضوع مهمی هست که باید با او در میان بگذارم. درست است که حسابی دیر شده است اما باید این موضوع یک وقتی مطرح شود.
دکتر آلبرت کنجکاوتر از قبل نگاهم کرد و گفت: منظورتان کدام خانم است؟
- خانم مکنزی. همان خانمی که در اتاق شماره 147 ساکن است. همان که همسرش در جنگهای استقلال کشته شده است.
دکتر آلبرت نگاهی پر از سوال و تعجب به من کرد و با تردید گفت: اما آقای کینگز سالهاست که آن اتاق خالی است و هیچکس دران اتاق زندگی نمیکند. در ضمن در این عمارت هیچوقت خانمی به نام مکنزی وجود نداشته است.
با من و من گفتم: پس آن خانمی که آهنگهای قدیمی را زمزمه میکند کیست؟
- آهنگهای قدیمی؟
- بله آهنگهای فولکوریک.
- نه هیچوقت کسی اینجا آهنگی نخوانده است. در ضمن اگر این صحبتها مال پدر بزرگتان است اید بگویم که ایشان این اواخر دچار اختلال حواس شدید شده بودند.
درست است که من شاید کمتر با پیرمرد سر کرده بودم اما یک چیز را می دانم و آن این است که به تمام شعرهایی که این اواخر شنیده بود ایمان دارم و می دانم که هنوز هم صدای خانم مکنزی گه گداری از داخل عمارت جورجیا به گوش میرسد. ■