عروسکهایتو در تو[1]
صالح افندی و صالحه خانم چهارم هر ماه برای گرفتن حقوقشان به بانک مراجعه میکردند، با این استدلال که در این روز بانک خلوت میشد. اگر چهارم ماه با آخر هفته مصادف میشد آن را به روز دوشنبه هفته بعد موکول میکردند. به جای اینکه صبح زود رفته و جلو بانک زیر برف و باران خیس شوند در خانه مانده و قهوههایشان را مزمزه میکردند، روزنامههایشان را میخواندند، صحبتهایشان را میکردند و بعد از ظهر راهی بانک میشدند. به هر حال بانک زیاد دور نبود. از خانه آنها تا بانک یک ایستگاه اتوبوس فاصله بود. مسیری که میشد با پای پیاده آنجا رفت. از این رو اگر هوا خوب و آفتابی بود اکثراً با پای پیاده میرفتند.
با قدمهای سنگین حرکت میکردند، ویترینها را تماشا میکردند، قیمتهای اجناس را با قیمتهای یک ماه قبل مقایسه میکردند و تا حساب میکردند که میوه و سبزی را در مقایسه با آنهایی که از میوه فروشی خرید میکنند- صالحه خانم برای خریدن حتی یک دسته جعفری خیلی چانه میزد و همه میوهها و سبزیجات مورد نیازش را از جمعه بازار میخرید- چقدر ارزانتر میخرند، ساعت میشد چهار... و این مصادف میشد با خلوتترین ساعت بانک. بدون اینکه ساعتها در صف منتظر بمانند حقوقشان را میگرفتند و خیالشان راحت میشد.
در واقع، دختر کارمند جدید به این وضع عادت کرده بود. وقتی این زن و شوهر هم قد و هم عرض را میدید- آیا صالحه خانم یک ذره چاقتر از صالح افندی نبود؟- بلافاصله به عقب برمیگشت و چشم بسته کارت حساب آنها را بیرون آورده و فوراً شروع میکرد به انجام عملیات.
آنها نسبت به این دختر جوان که آنها را به عروسکهای تو در تو تشبیه میکرد- البته از این تشبیه خبر نداشتند- احساس صمیمت و نزدیکی کرده و او را مانند فرزندان خود دوست داشتند. احوالپرسی و صحبت کوتاهی بین آنها رد و بدل میشد. به هر حال ادب و انسانیت چنین حکم میکرد.
اما خدایا آن دختر کارمند قبلی کی بود؟ دختر زشت و کم عقل!... علیرغم اینکه دهها بار از آنها سوال کرده و پاسخ داده بودند زن و شوهرند، با وجود این، هر بار که این زن و شوهر را که قدشان مانند نام و نام خانوادگیشان عیناً شبیه هم بودند میدید، انگار که اولین بار است که آنها را میبیند تعجب میکرده و فوراً سوال میکرد آیا خواهر و برادر هستند. حتی هنگام نوشتن دست و پایش را گم میکرد!
آنروز باز هم چهارم ماه بود. روز جمعه.
صالحه خانم هنگام خوردن صبحانه از یک طرف نان کره ایاش را توی استکان چای خیس میکرد تا فشاری به دندان پر شدهاش که افتاده بود وارد نشود، و از طرف دیگر خلاصهای از کارهای انجام شده سه یا چهار روز گذشته را مرور کرده سپس برنامه آن روزش را با شوهرش مرور میکرد:
بانک، گلفروشی، قبرستان و پرداخت اقساط... سپس سری به جمعه بازار میزنیم، خریدهایمان را انجام میدهیم و بعد بر میگردیم...
پیاده بر میگشتند. عجله نداشتند، یواش یواش...
صالحه خانم بعد از آن شروع کرده بود به شمردن کارهای ضروری که صالح افندی میبایست قبل از شروع برنامه انجام میداد.
خودش نیز تا ظهر میبایست شستن لباسها را تمام کند، صالح افندی هم در این مدت میبایست شیرهای آشپزخانه و توالت را که چکه میکردند تعمیر کند. بعد از آن باید بیرون میرفت و از بنای مسکونی در حال خاکبرداری روبروی خانهشان یک کیسه خاک و یک مشت ماسه غربال شده میآورد و آن را با فضولات کبوتر که گوشه بالکن ریخته شده بود حسابی مخلوط کرده و بعد از آن خاک گلدانهای گل گوشواره و مارانتا را عوض میکرد.
در اول ماه مارس باید از این هوای دلپذیر بهاری استفاده میکرد. خاک این گلهای بیچاره سال قبل هم عوض نشده بود. بنابراین رشد و نمو نمیکردند و روز به روز پژمردهتر و ضعیفتر میشدند.
در ضمن قبل از پر کردن دوباره خاک گلدانها حتماً باید آنها را خوب میشست. حتی بهتر بود داخل گلدانها با دستمال صابون بکشد. تا کرمهای موذی ریشهکن شوند. لعنتیها! طوری توی لبه گلدان تخمگذاری میکنند که آدم اصلاً متوجه نمیشود. بعد از آن هر چه خاکش را عوض میکنی ظرف دو روز میبینی باز همه جا پر شدهاند. این کرمهای لعنتی این گلهای بیچاره را راحت نمیگذارند!
خدا میداند روح آن جوان ناکام الان در قبر عذاب میکشد. پسر برومند و زیبایشان! چقدر از این گلهای گوشوارهای خوشش میآمد. معلوم نبود آنها را از کدام گلفروشی خریده بود. با دستهای خودش آنها را کاشته بود... مثل چشمان خود به آنها میرسید...
صالحه خانم دید صالح افندی با نگاههای خیره نگاهش میکند.
صالحه خانم گریه نمیکرد. آن اشکها بیاختیار از چشمانش جاری شده بود. گریه نمیکرد. گرد و خاک تو چشمش رفته بود. علتش همین بود. قول داده بود گریه نکند و خونسردیاش را حفظ کند. اعصابش ضعیف بود و اگر کمی بیشتر فشار میآورد باز ممکن بود سر از بیمارستان روانی در آورد.
چه روزهای وحشتناکی بود آن روزها!
اما بستری شدن صالحه خانم چه ربطی به اعدام پسرش داشت! مگر دکتر نگفته بود که علت بستری شدنش ضعف اعصاب است، همین!
صالح افندی موقعی که به برنامه کاری زنش گوش میکرد نگاهش نمیکرد. علتش این نبود که از امر و نهیهای صالحه خانم خسته شده بود. بلکه نان کرهای خوردن زنش را تماشا میکرد. با دیدن قطرات براق و شناور کره روی استکان چایی که داخل آن تکههای نان کرهای فرو شده بود حس عجیبی به او دست میداد.
صالح افندی هنوز به این عادت جدید صالحه خانم که حاصل بستری شدن کوتاه مدتش در بیمارستان روانی بود عادت نکرده بود.
یک روز نو که طبق معمول با صبحانه شروع میشود- یا طبق برنامه از پیش تعریف شده صالحه خانم شروع میشود؟- وقتی روال عادی و طبیعی خود را طی کرده و پیش میرود با یک تغییر غیر منتظره در برنامه صالحه خانم میتواند ابعاد جدیدی به خود بگیرد.
- صالح افندی! عزیزم نگاهی به قوطی پول میاندازی ببینی چقدر پول داریم؟
خودش نمیتوانست نگاه کند زیرا دستانش صابونی بود. اگر دستانش صابونی بود علتش این بود که هنوز نتوانسته شستن لباسها را تمام کند. اگر لباسها تمام نشده بود علتش کندی دستان صالحه خانم نبود. تقصیر این ماشین لباسشویی لعنتی است! این ابوقراضه فقط بلد است سر و صدا راه بیندازد اما نوبت کار که میرسد تنبل و بیعار است! لباسها را بارها و بارها میشوری اما میبینی چرکها هنوز باقی ماندهاند و هر کاری میکنی حاشیه لباسها از چرک تمیز نمیشود. پودر لباسشویی مضر و سرطانآور است. وقتی که پودر صابون به این قشنگی هست نیازی به پودر لباسشویی در خانه صالحه خانم نیست. هم اینکه این پودر لباسشویی لامصب پدر لباس را در میآورد! تار و پود لباس را میخورد. لباس را یکی دو بار که میشوری میبینی آن لباس زیبا دیگر به درد نمیخورد. ماشین لباسشویی هم که دست کمی از پودر لباسشویی ندارد! اولش یکی دو سوراخ کوچک تو لباس و بعد چند نخ در رفتگی و یکدفعه میبینی دمار از روزگار لباس در آورد! همان بلایی که سر پیراهن فلانل پسرش آمد. قصد داشت آن را شسته و تمیز کرده و گوشه صندوق بگذارد. برای یادگاری... این ماشین بد یُمن سوراخ سوراخش کرد...
همه اینها درست اما صالح افندی همچندان بیتقصیر نیست. صالحه خانم بارها به او گفته بود که قبل از اینکه یک زیرپوش یا یک شورت در چرک و کثافت گم شود آن را از تنش بیرون بیاورد اما کو گوش شنوا. انسان یک روز در میان باید لباسهایش را عوض کند. اصلاً یک روز در میان کم است، سه روز یا چهار روز بعد عوض کن. اما گوش صالح افندی به این حرفها بدهکار نیست. تا وقتی که لباسهایش غرق چرک و کثافت نشود یا صالحه خانم به زور آنها را از تنش در نیاورد هرگز حاضر نمیشود خودش آن را در بیاورد. برای همین، وقتی صحبت از لباس میشود پیرزن بیچاره دیوانه میشود.
صالح افندی در میان غر و لندهای زنش آرام آرام از جایش بلند شده، کش شل شده شلوارش را محکم کشیده و به سوی جعبه پول راه افتاد، هر چند شلوارش گل و گشاد بود اما برآمدگی واریکوسلش در ناحیه کشاله ران پیدا بود.
در اصل به جای جعبه پول بهتر است بگوییم دیگ پول! اما آنها به کلمه جعبه عادت کرده بودند. چون که این جعبه یک دیگ بود. یک دیگ کوچک که رویش موتیفهای لاله و میخک نقره کاری شده بود.
بعد از شمارش پول داخل جعبه مبلغش را به زنش میگوید.
از صدای صالحه خانم که هر از گاهی از آنجا شنیده میشود میشود فهمید که مشغول انجام حساب و کتاب کوچکی است. در واقع قصدش این نیست که شوهرش بشنود. این کار همیشگیاش بود... عادت مالوفش... صالحه خانم همیشه با صدای بلند فکر میکرد! درست مانند فرو بردن نان کرهای در استکان چایی... مانند گریههای بیاختیارش... قهقهههای ناگهانیاش که تا هفت کوچه آنطرفتر شنیده میشد، یا عادت لیسیدن انگشت کوچکش که آن را از بیمارستان آورده بود.
آن مکان لعنتی چه چیزهایی که وارد زندگی آنها نکرده بود... اول از همه نامش لرزه بر اندام انسان میانداخت... بیمارستان روانی! وقتی مردم میشنوند که مدتی آنجا بستری بوده است با تعجب نگاهش میکنند، سعی میکنند از هر رفتار او چیزی استنباط کنند، و کوچکترین رفتارش را به دیوانگیاش ربط دهند. یک موضوع عادی و پیش پا افتاده برای دیگران میتواند برای او آثار و نشانه دیوانگی باشد.
حساب و کتاب باید تمام شده باشد، زیرا که اینبار صدای صالحه خانم در میان سر و صدای ماشین لباسشویی از حمام به گوش میرسد:
اگر چنین است امروز نیازی به پختن ناهار نیست. کارم که تمام شد، لباسهای تمیزمان را میپوشیم و بیرون میرویم و در یک مغازه دونر فروشی چلو دونر میخوریم. قدری کباب با روغن زیتون داریم که آن هم میماند برای شام.
یک دونر فروشی خوب؟... دونرفروشی محی الدین خوب نیست. دونرهایش پرسی نیست. ساندویچی است، قرمساقها برای دو لقمه دونر خون پدرشان را طلب میکنند. بعد از مرگ محی الدین پسرانش دیگر دونر نمیفروشند! خمیر داخل نان را با گوشت چرخ کرده مخلوط میکنند و به سیخ میزنند، و به خیال خودشان میشود دونر...
علاوه بر این، آن خراب شده جایی برای نشستن و دراز کردن پاها ندارد! این زن نمیتواند روی آن صندلی بلند و لرزان بنشیند. یک دونر فروشی نزدیک ایستگاه مینی بوس به چشمش خورده بود اما آنجا هم پاتوق کیف قاپهاست. معلوم نیست گوشت چه حیوانی است. خدا میداند گوشت مرغ دریایی است یا گوشت گربه؟ معلوم نیست...
آن دونرفروشی کجا بود؟ از کجا باید یادش بماند! یک بازنشسته با شندرغاز حقوق چگونه جرات میکند بیرون غذا بخورد که یادش بماند؟
البته مخاطب سخنان صالح افندی زنش نبود. این هم یکی از عادتهای اخیر اوست. با خودش سخن میگفت. تفاوت عادتهای او با عادتهای صالحه خانم در این است که آنها ره آورد بیمارستانهای مختلف نیست بلکه زندان است. با خود سخن گفتن و در حضور دیگران سکوت کردن... وقتی میدید افکارش با افکار دیگران نمیخواند وانمود میکرد که از افکار آنها خوشش آمده...
در این میان نباید سوء ظن را فراموش کنیم. آری، سوء ظن هم یکی از عادتهای دوران زندان صالح افندی بود. زمانی ظاهر و باطنش یکی بود، مقبول خاص و عام بود، اما بعد از آن اتفاق لعنتی به همه چیز مشکوک شده بود. چرا فلانی این حرف را زد، چرا فلانی آن حرف را زد؟ مقصودش از آن نگاهها چه بود؟ زیر کاسه دنبال نیم کاسهای میگشت ...
آه این همه افکار از کجا به ذهنش خطور میکرد؟ چرا از زیر تیغ جراحی زنده بیرون آمده بود؟ جوابی نداشت. اگر زیر تیغ جراحی میمرد هیچکدام از این اتفاقات سرش نمیآمد. آن بلا هم سر آن طفلک نمیآمد. شاید حالا اینجا نبود ولی لااقل زنده بود. زیستن مگر چیز کمی است؟ اگر زنده بود در این کشور یا آن کشور میزیست، آیا مهم است؟... خب اما همه اینها را از کجا میتوانست بداند؟ به عقل چه کسی خطور میکرد اگر پدرش را دستگیر کنی پسرش با پای خودش بیاید و خودش را تسلیم کند...
صالح افندی از اینکه قلب ضعیف و همیشه بیمارش سالم از زیر تیغ جراحی بیرون آمده بود خودش را نمیبخشید. انگار که با دستان خودش طناب دار را بر گردن پسرش انداخته بود و هر وقت که به این موضوع فکر میکرد ناگهان زمین زیر پایش خالی میشد و او به اعماق زمین سقوط میکرد.
در حال بالا رفتن از پلههای قطار رویا که به سوی روزهای کابوس حرکت میکرد بود که آن صدا را میشنید. صدایی که میگفت نمیفهمد چگونه زنش میتواند دو عنصر کاملاً متضاد مانند قدرت طلبی و رام بودن را یکجا در خود بپروراند.
- ببین! این فیوز لامصب باز هم پرید!
اما چون لباس تمام شده بود دیگر نیازی به سر و کله زدن صالحه خانم با آن نبود. وقتی صالح افندی کلمه برق را میشنید اعصابش به هم میریخت. در روزهای زندان طعم این برق را خیلی زیاد چشیده بود. از اینرو کارهای کوچک برقی را زنش انجام میداد.
صالحه خانم در حالی که دستان خیسش را با پیش بند سجافدار آشپزخانه خشک میکرد نام دونر فروشی مورد نظرش را زمزمه میکرد و گاهگاه با قدمهای عشوهگرانهاش که بیشتر به رقص شباهت دارد تا راه رفتن، روی نوک انگشتان پایش سر خورده و برای حاضر شدن به اتاق خواب رفت. حرکات پاهایش، پیچ و تاب رانهایش و نگاه نافذش ...
صالح افندی وقتی سوت تمنا آمیز صالحه خانم را شنید دیگر نمیتوانست مقاومت کند. درست است که برنامه به هم میخورد اما چندان هم غیر قابل جبران نیست. بالاخره مرد بود، او هم احساس داشت، او هم... علاوه بر این آن روز باید حمام میکرد. چند ساعت زود یا چند ساعت دیر... چه فرقی میکند! مستقیماً به اتاق خواب رفت.
یک ساعت بعد که به راه افتادند موهای هر دو خیس و گونههایشان صورتی رنگ بود.
صالحه خانم زنی منظم و با برنامه بود اما بدون خشک کردن موهایش بلافاصله از خانه بیرون آمده بود. از اینرو روسری آلبالویی رنگش خیس بود اما مهم نبود. دیر یا زود خشک میشد.
- این گرما را میبینی، دو دقیقه بیشتر طول نمیکشد که خشک شود.
علیرغم این موضوع حمام خیلی چسبیده بود. هر دو خستگیشان در رفته بود. انگار جوان شده بودند. هر دو به شدت گرسنه بودند. اگر دو پرس دونر جلوشان میگذاشتی هر دو را میخوردند.
اما پولشان محدود بود. اگر همه آن را به دونر فروشی میدادند چیزی برایشان باقی نمیماند. بنابراین، ابتدا پولهایشان را شمرده و بعد از اینکه بشقابهایشان را تمام کردند فقط نیم پرس دیگر برای صالح افندی سفارش دادند. پس از خروج از دونر فروشی نفری یک بستنی میوهای کوچک از گوشه خیابان خریده و خوردند و با پول باقیمانده یک قوری چای دو نفره در چایخانه روباز سفارش دادند.
هنگام خوردن چایشان میخندیدند، بوی درختان همیشه بهار را که از میان فنسهای چایخانه پخش میشد به درون سینه خود کشیده و از شیفتگی خود به طبیعت سخن میگفتند. یا اینکه منتظر فرصت بودند تا چند شاخه کوچک از پاپیتال پیچیده به دور میله فلزی کنار میز گردی که پشت آن نشسته بودند چیده و درون کیف صالحه خانم بیندازند. در این کیف هر چیزی که به عقل انسان میرسید پیدا میشد، از دانههای گل میخک- این اواخر برای پوشاندن بوی ترش معدهاش از آن استفاده میکرد- گرفته تا دانه عناب.
اما اینها فقط یک روی سکه بودند. چون در مغز هر کدام از آنها افکار متفاوتی میچرخید.
فکر و ذهن صالح افندی پیش آن اقدام عجالتی بود. خیلی خجالت میکشید. نمیدانست چه عاملی باعث شده بود تن به آن بدهد. یک انسان بعد از آن همه اتفاقات چگونه میتواند تسلیم خواهشهای تنش شود. پسر جوان و برومندت را با دستان خودت تسلیم چوبه دار کن و سپس به روی خودت نیار و به ...... فکر کن.
آه! آه! ای کاش چند روز قبل از آن حادثه میمرد و پسر بیچارهاش را به دردسر نیانداخته بود! خب اگر مادرش را میگرفتند چه کار میکرد؟ چیزی عوض میشد؟ این بار هم از مادرش استفاده میکردند. اگر به خاطر پدرش حاضر شد خودش را تسلیم کند به خاطر مادرش حاضر نمیشد خودش را تسلیم کند؟
موضوع دیگری که او را ناراحت میکرد موضوع قبر بود. راستی، آیا آن داستان قبر کار درستی بود یا نادرستی؟ هر چند یک دروغ کوچک و معصوم بود اما بالاخره دروغ بود. اقرار به آن نیز روز به روز دشوارتر میشد.
زن بیچاره اولین بار که صالح افندی قبر را نشانش داد فوراً باور کرده بود. آن را قبر پسرش دانسته و هر بار که آنجا میرفت علفهای هرزش را میکند، با تیشه کوچکی که توی کیفش گذاشته بود خاک قبر را کنده و هر گلی را که به ذهنش میرسید آنجا میکاشت، با سطل از چشمه جنب در قبرستان آب آورده و روی قبر میریخت، و سر ماه گلهای زیبای میخک روی قبرش میگذاشت.
خب دیگه کاری غیر از این از دستش بر نمیآمد؟ صالحه خانم تازه از بیمارستان مرخص شده بود و گیر داده بود مزار پسرش کجاست؟ اصرار میکرد لااقل مزارش را نشانم بدهید. نمیتوانست این موضوع را برای ابد از او پنهان کند. البته صالح افندی نمیتوانست بگوید پسرشان مزار ندارد. زن بیچاره اعصاب درست و حسابی نداشت. با یک اتفاق کوچک میتوانست دوباره سر از بیمارستان روانی در آورد، دکترها هشدار داده بودند اگر یکبار دیگر مریض شود حسابش با کرام الکاتبین است!
البته صالحه خانم هم در این میان بیکار نمیماند. کلی پول بابت چایی داده بودند و نمیتوانست آن را نیمه خالی رها کند. امکان نداشت! صالحه خانم از آن زنهای اسرافکار نبود. تا قوری را خالی نمیکرد دست بردار نبود. بنابراین، استکانها را پشت سر هم پر میکرد. یکی بعد از دیگری...
در این میان به بچههای میز بغلی کناری که با دو بچه جوجه تیغی بازی میکردند، غرولند میکرد. البته بیشتر به مادر زشت آنها که این موجودات چندشآور را دست آنها داده و خودش لای صفحات یک مجله مد آلمانی گم شده غرولند میکرد تا خود بچهها.
- عجب دوره و زمانهای شده است! کجای دنیا دیده شده است که انسان آرنج خود را با بیخیالی روی میزی که دو بچه جوجه تیغی روی آن جست و خیز کرده و بیسکویتهای خرد شده جلویش را زهر مار میکنند تکیه بدهد! نه! من کاری با حرف مردم ندارم به نظرم این زن دهاتیترین زن دنیاست!
آمدن یکی از جوجه تیغیها به سوی صالحه خانم بهترین بهانه برای استفراغ او بود.
- تو رو خدا پسرجان بگیر این حیوان چندش آور را! اگر دست به من بزنه به خدا میاندازمش زیر پایم و لهش میکنم، دیگر خودتان میدانید! هر دو را با هم... این چه وضعشه! فقط مانده کولشان کنیم و ببریمشان گردش. عجب روزگاری شده... سه یا پنج ماه نشده که رفتهاند آلمان و شدهاند آلمانی! پسرجان رفتارهای خوب آنجا را برای خودتان انتخاب کنید، کمی هم چیزهای مثبت و به درد بخور آنجا را الگوی خود قرار دهید. حالا اینها زیاد عجیب نیست... دهاتیها! شکمشان را سیر کردند حالا نوبت پرورش جوجه تیغی شده.
این دو جمله آخر را بلند نگفت که آن زن بشنود، طوری گفت که فقط شوهرش بشنود.
بعضی وقتها که صالح افندی به زندان فکر میکرد زنش نیز به بیمارستان روانی فکر میکرد که وقتی منتظر حکم دادگاه استیناف بود اعصابش خراب شد و برده بودنش آنجا.
اما اینها خاطرات مرتب و منظمی نبودند. موقعی که پسر نورچشمی و عزیزش با خطر اعدام روبرو بود کدام پدر با دل و جرات میتوانست به اتفاقات محیط اطرافش دقت کند؟ آنچه که به یادش میآمد خاطرات تکه تکه شده و ناتمام بود.
صالحه خانم مانند شوهرش درونگرا نبود. ظاهر و باطنش یکی بود... افکارش را بدون ملاحظه به زبان میآورد. یا اینکه میشد افکارش را حدس زد. مثلاً الان از دست آن زن آلمانی صاحب جوجه تیغیها ناراحت بود اما به خاطر آن نزدیکی عجالتی خودش را گناهکار حس نمیکرد. حتی سعی نمیکرد تقصیر را به گردن شوهرش بیندازد. او حتی اعتقادی به زشت بودن این عمل نداشت... بر عکس خوشحالی از چهرهاش هویدا بود. ذاتاً اینجوری بود. تصمیم گرفته بود نه به گذشته بلکه به آینده بیندیشد. شاید به این خاطر، شاید هم به خاطر تاثیری که بستری شدن در بیمارستان روانی رویش گذاشته بود فکر کردن به پسرش کیراچ که در بهار زندگیش پرپر شده بود او را چندان ناراحت و افسرده نمیکرد.
این تصمیم میتوانست از عادت مشهور فراموشی سرچشمه بگیرد، عادتی که صالحه خانم طی ماههای اخیر توانسته بود آن را در خود پرورش دهد. شاید هم به خاطر سر و سامان دادن به یادبودهای پراکندهاش... این موضوع از یک نظر با درک و شعور انسان در ارتباط است... درست مثل موقعی که مردم درباره شغلش که ماهانه چهل و چهار هزار لیره[2] حقوق بازنشستگی عایدش میکرد سوال میکردند و او در برابر دیدگان متعجب و حیرتزده شوهرش هر بار پاسخ متفاوتی میداد.
اما یکی از جنبههای شخصیت صالحه خانم واقعاً شایان تقدیر بود. استعداد بینظیرش در کار حساب و کتاب! بعد از اینکه اقساط ماهیانهشان را پرداخت میکردند خوب میدانست که چقدر از پول باقیمانده را خرج کند، چه کالایی را از کجا و ارزانتر بخرد. بدین ترتیب همیشه پولی در بساط داشت. اگر فکر بدی به سرتان زد واقعاً در حق صالحه خانم بی انصافی کردهاید! این پول را به فرزندانش از شوهر سابقش نمیبخشید یا ریخت و پاش نمیکرد. موقعی که پول لازم میشد، موقعی که دستشان از هر طرف کوتاه میشد، مثل پولی که از جای پیدا شده باشد آن را بیرون آورده و خرج میکرد. مثل تعمیر سقف... مثل پول وکیل همسرش هنگام زندانی شدن...
بعدش... آی! نه، نباید آن را به زبان میآورد، باید مثل یک راز آن را مخفی میکرد. به هر حال بعد از مدتی همه چیز آشکار میشد.
*
هر چند چهارم ماه بود ولی محاسبات آنها غلط از آب در آمده بود. بانک باز هم شلوغ بود. وقتی وارد صف مقابل بانک شدند نوعی سکون و آرامش در چهره هر دو دیده میشد. چیزی که بیش از گرفتن حقوق، مالیات برگشتی و پرداخت اقساط آنها را شاد میکرد رفتنشان به قبرستان بود. کاشکی موقعی که با یک دسته گل میخک- هر بار که حقوقشان را میگرفتند سر قبر گل میخک میبردند- سر قبر پسرشان میرفتند به جای تختهای که صالحه خانم با دستان خود آن را نوشته و روی خاک قبر گذاشته بود باز با تابلوی مرد شصت و چند ساله روبرو نمیشدند. چون که صالحه خانم این بار دیگر به کلی مشکوک میشد. صالح افندی دیگر دروغی برای گفتن نداشت تا باز هم برای مدتی زنش را مشغول کند.
اما فکر و ذهن صالحه خانم هم پیش عکسالعمل احتمالی صالح افندی بود، تعجبی که با دیدن مزار آماده شده پسرش از خود نشان خواهد داد.
اما نه صالح افندی توانست سنگ قبری را که زنش با ماهها صرفه جویی به صورت نقد و اقساط مخفیانه به حجاری سفارش داده بود ببیند و نه زنش توانست با یک دسته گل میخک آن تخته پاره روی قبر را ببیند، همان تخته پارهای که نام آن مرد شصت و چند ساله اهل کاستامون[3] روی آن نوشته شده بود. چون که بعد مدتها انتظار در صف، ناگهان همه چیز با پیدا شدن یکی از کارمندان دم در بانک و اعلام نفرات پایان یافته بود.
- اسامی که الان میخوانم بمانند، بقیه بیهوده منتظر نمانند. تا پایان وقت اداری فقط فرصت میکنیم حقوق آنها را پرداخت کنیم.
نام صالح افندی و صالحه خانم بین اسامی مامور بانک نبود. یعنی بین گروهی بود که باید روز دوشنبه میآمدند...
ابتدا متوجه موضوع نشدند. وقتی هم که متوجه شدند از تعجب خشکشان زده بود. بدون اینکه کلامی به زبان بیاورند، بدون اینکه جرات کرده و نگاهی به هم بیندازند سر خود را پایین انداخته و راه خانه را کشیدند و رفتند.
خیلی ناراحت شده بودند، خیلی تحقیر شده بودند.
[1]ماتریوشکایا عروسک تو در تویروسی، مجموعهای ازعروسکهایکوچکشونده است که به ترتیب داخل دیگری قرار میگیرد.
[2] داستان متعلق به دوران کودتای نظامی کنعان اورن است در آن دوران هنوز شش صفر از جلوی واحد پولی ترکیه برداشته نشده بود. مترجم
[3] یکی از شهرهای ترکیه