• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • داستان ترجمه کودک و نوجوان «درخت کاج» (The fir tree)» نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

داستان ترجمه کودک و نوجوان «درخت کاج» (The fir tree)» نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه کودک و نوجوان «درخت کاج» (The fir tree)» نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

در حاشیه‌ی جنگلی بزرگ، یک درخت کاج کوچک و زیبا روییده بود. جایگاه رشد درخت کوچک از هر نظر مناسب و مطلوب می‌نمود چونکه خورشید به روشنی بر شاخه‌هایش می‌تابید، از هوایی تازه برخوردار بود و در خاک حاصلخیز ریشه داشت. بر گرداگرد درخت کاج کوچک نیز تعداد فراوانی از درختان کوچک و بزرگ از جمله صنوبرها و توسکاها وجود داشتند اما کاج کوچک آرزو داشت که از همه‌ی درختان مجاورش بلندتر گردد.

درخت کاج کوچک به گرمای نور خورشید و هوای تازه نمی‌اندیشید. او مراقب بچه‌های کلبه کوچک درون جنگل نبود که در زمان یافتن تمشک‌های جنگلی مرتباً وراجی می‌کردند. بچه‌هایی که غالباً با سبدهای مملو از تمشک به آنجا می‌آمدند. تعداد زیادی از آن‌ها غالباً به کنار درخت کاج جوان می‌آمدند و بر روی حصیری که همراه داشتند، می‌نشستند و چنین اظهار نظر می‌کردند:

اوه، عجب درخت کاج زیبایی است. انگار این درخت از سایرین شاداب‌تر است. ولیکن در اینجا بود که درخت کاج تحمل شنیدن برخی چیزها را نداشت و اصولاً نمی‌بایست آن‌ها را می‌شنید.

در انتهای آن سال، درخت جوان به میزان زیادی رشد کرد. او در سال بعد نیز اندکی بلندتر شد. البته هر کسی که بخواهد دقیقاً از عمر درختان باخبر گردد، باید آن‌ها را ببرد و یا از تنه آن‌ها نمونه‌برداری نماید.

درخت با حسرت گفت: آه، اما چگونه می‌توانم به بلندی سایر درختان برسم سپس شاخه‌هایم را به اطراف بگسترانم. من باید بتوانم از بالای همه درختان سراسر دنیا را ببینم. آرزو دارم که پرندگان بسیاری بر روی شاخه‌هایم آشیانه بسازند و زمانیکه بادهای سرد شمالی می‌وزند، بسیار باشکوه‌تر از دیگران بادبان برافرازم. دوست دارم که پرتو آفتاب، پرندگان و ابرهای قرمز رنگ در سپیده دمان و شامگاهان بر بالای من حرکت کنند و موجب رضایت و شادمانی من گردند.

در زمستان، زمانی‌که برف‌های درخشان سطح زمین را پوشانده بودند، یک خرگوش وحشی جَست و خیزکنان به درخت کاج کوچک نزدیک شد و دقیقاً بر روی آن افتاد. آه، این عمل موجب عصبانیت درخت کوچک شد اما دو زمستان گذشت و در سال سوم درخت کاج آن‌چنان بزرگ شده بود که خرگوش وحشی مجبور بود فقط در اطرافش گردش کند.

درخت کاج مرتباً به خودش نهیب می‌زد: رشد کن، رشد کن. تو باید مسن‌تر و بلندتر بشوی تا محبوب‌ترین و معروف‌ترین درخت کاج عالم گردی.

در پائیز، هیزم شکنان به آنجا آمدند و برخی از بزرگ‌ترین درختان جنگل را بر زمین انداختند. البته این واقعه‌ای بود که هر سال رُخ می‌داد. درخت کاج جوان که اینک تا حد خوش منظره‌ای رشد کرده بود، با دیدن هیزم‌شکنان به خود لرزید. درختان عظیم با سروصدای فراوان بر زمین می‌افتادند و شاخه‌هایشان می‌شکستند. شاخه‌های درختان بزودی با تبر از روی تنه‌ها زدوده می‌شدند و درختان به‌صورت تنه‌ای بلند و لخت بنظر می‌آمدند به طوری که این زمان بسختی قادر به شناسایی بودند. آنگاه تنه‌های درختان را بر روی ارابه‌های مخصوص می‌گذاردند و توسط اسب‌ها به خارج از جنگل می‌بردند.

به‌راستی آن‌ها را به کجا می‌بردند؟ و چه بر سر آن‌ها می‌آمد؟

در بهار وقتی که پرستوها و لک‌لک‌ها بر گشتند، درخت کاج از آن‌ها پرسید:

آیا از سرنوشت درختانی که قطع شده و از اینجا برده شده‌اند، اطلاع دارید؟ آیا در جایی آن‌ها را دیده‌اید؟

پرستوها هیچ اطلاعی از آن‌ها نداشتند اما یکی از لک لک‌ها اندکی بفکر فرو رفت و سپس گفت:

بله، من فکر می‌کنم که می‌دانم. من کشتی‌های بسیاری را وقتی که از مصر به اینجا می‌آمدم، دیده‌ام. در روی کشتی‌ها دکل‌های چوبی بسیار بزرگی نصب شده بود. من به جرأت اظهار می‌کنم که آن‌ها را از چوب درختان کاج ساخته‌اند. من باید به شما تبریک بگویم که آن‌ها این چنین با شکوه و عظمت می‌گردند.

درخت کاج جوان گفت: اوه، ای‌کاش من هم آنقدر بزرگ بشوم که بتوانم سراسر دریاها را بپیمایم اما حقیقتاً دریاها چگونه هستند؟ آن‌ها به چه چیزی شبیه می‌باشند؟

لک لک پاسخ داد: بازگو کردن این موضوع نیازمند وقت بیشتری است. او سپس پرواز کرد و از آنجا رفت.

پرتو آفتاب به درخت کاخ کوچک گفت: از رشد کردنت لذت ببر. از قوی شدنت لذت ببر، لذت ببر از سر زندگی و شادابی که زندگی به تو ارزانی داشته است. لذت ببر از اینکه در جنگل انبوه و در کنار دوستانت هستی.

باد درخت را بوسه زد و شبنم اشک‌هایش را بر رویش ریخت اما درخت کاج از منظور آنان اصلاً سر در نیاورد درحالی‌که باد و آفتاب از سرنوشت درختان مطلع بودند و آن را بدین‌گونه به درخت کاج کوچک گوشزد کردند.

وقتی کریسمس فرا رسید، درختان جوان را از ته می‌بریدند. درختانی را قطع می‌کردند که حتی به اندازه و یا سن درخت کاج جوان نیز نرسیده بودند. آن‌ها هیچکدام باقی نماندند درحالی‌که آرزو داشتند، بریده نشوند. اینگونه درختان را همراه با شاخه‌های شاداب و سبزشان بر روی ارابه‌ها قرار می‌دادند و توسط اسب‌ها از جنگل خارج می‌ساختند.

درخت کاج جوان از خویش می‌پرسید: آن‌ها را به کجا می‌برند؟ آن‌ها غالباً بلندتر از من هم نیستند حتی برخی از آن‌ها به نحو قابل ملاحظه‌ای کوتاه‌ترند. اصلاً چرا شاخه‌های آن‌ها را قطع نمی‌کنند؟ آن‌ها برای چه کاری استفاده می‌شوند؟

گنجشک‌ها در پاسخ درخت کاج جیک‌جیک‌کنان گفتند: ما می‌دانیم، ما می‌دانیم. ما دزدکی توانسته‌ایم از طریق پنجره‌های شهری که در نزدیکی اینجا قرار دارد، همه چیز را ببینیم. ما می‌دانیم که آن‌ها را به کجا می‌برند. بیشترین شکوه، جلال و زرق و برق منتظر آن‌ها است. ما همه چیز را از میان پنجره‌ها دیده‌ایم. ما شاهد بودیم که آن‌ها را در وسط یک اتاق گرم مستقر می‌کنند سپس با تعداد زیادی از چیزهای براق و تزئینی می‌آرایند. ما دیدیم که به آن‌ها انواع میوه‌ها، آجیل‌ها، نان زنجبیلی، اسباب بازی بچه‌ها و ده‌ها لامپ برق رنگین می‌آویزند.

درخت کاج جوان درحالیکه شاخه‌هایش را می‌تکانید، پرسید: ادامه بده، ادامه بده. بعد چه بر سر آن‌ها آمد؟

گنجشک‌ها گفتند: ما چیز بیشتری ندیدیم. فقط دیدیم که آن‌ها بصورت بی‌نظیری زیبا می‌شدند.

درخت کاج با شادمانی فریاد زد: اگر واقعاً چنین سرنوشت مجللی در انتظار ما است و برای ما مقدر گردیده است پس من بناچار باید بدانم. همه این‌ها بسیار بهتر از طی کردن دریاها هستند، چیزی که من تاب و تحملش را ندارم بنابراین من برای کریسمس آماده‌ام. اینک من به اندازه‌ی کافی بلند شده‌ام و شاخه‌هایم بخوبی سایر درختان گسترش یافته‌اند. آن‌ها اینکار را پارسال با من انجام ندادند درحالیکه من آن زمان هم کاملاً آماده بودم. حالا نیز آماده‌ام که مرا ببرند و بر روی ارابه بگذارند آنگاه در یک اتاق گرم قرار بدهند و به من چیزهای پر زرق و برق و با شکوه آویزان نمایند. آه، بله. حتی برخی چیزهای بهتر و عالی‌تر، پس می‌خواهم ادامه بدهم. اما نمی‌فهمم که به چه علت باید مرا بیارایند و تزئین کنند؟ شاید برای یک چیز بهتر، بهتر از آنچه هستم و یا باید باشم. اما چطور و چگونه؟ چقدر طول می‌کشد؟ چقدر باید تحمل نمایم؟ من در واقع نمی‌دانم که چه چیزی برایم بهتر است.

نور خورشید و هوای تازه به او گفتند: از وجود ما لذت ببر. از دوران جوانیت لذت ببر. اما درخت کاج جوان از هیچیک از چیزهایی که داشت، لذت نمی‌برد. او مرتباً رشد می‌کرد و رشد می‌کرد درحالیکه در تمامی طول تابستان و زمستان همچنان سبز مانده بود. مردمانی که او را می‌دیدند، می‌گفتند: عجب درخت زیبایی! او احتمالاً اولین درختی خواهد بود که در کریسمس آینده قطع می‌شود.

کریسمس نزدیک بود و همه مردم در جنب و جوش آماده سازی وسایل عید بودند لذا تهیّه درخت کریسمس نیز از ضروریات محسوب می‌شد. درخت کاج نیز همچنان در انتظار مانده بود. عاقبت زمان مورد نظر فرا رسید. تبر با ضربات شدید بر تنه‌ی درخت وارد می‌شد و تیغه‌اش هر چه بیشتر به درون بدنش نفوذ می‌کرد. سرانجام درخت کاج با افسوس بر زمین افتاد، انگار غش کرده بود. درخت نمی‌توانست به لحظات شادمانی فکر کند. او اینک بسیار غمگین بود از اینکه از زادگاهش جدا می‌شود یعنی از جایی که در آنجا روییده و رشد کرده بود. او به‌خوبی می‌دانست که دیگر هیچگاه رفقای پیرش، بوته‌های کوچک، گل‌های اطرافش و حتی پرنده‌ها را نخواهد دید. انتقال و جابجایی به هیچ‌وجه برایش لذت‌بخش نبود.

لحظاتی بعد درخت کاج جوان به خودش آمد. درخت کاج دریافت که او را همراه سایرین بار ارابه نکرده‌اند. او از یکی از مردها شنید که گفت: آن یکی بسیار باشکوه است و نباید با سایرین حمل شود. برایش مشتری ویژه دارم.

درخت کاج جوان را با تمهیدات ویژه به شهر بردند و آنگونه که صدمه‌ای نبیند، تحویل مشتری مخصوص دادند تا برای مراسم کریسمس آراسته گردد. خدمتکاران با لباس‌های تمیز و مرتب به طرفش آمدند و درخت کاج را به داخل یک اتاق بزرگ و آراسته انتقال دادند. تصاویر متنوع زیبایی بر دیوارها آویخته شده بودند. در نزدیکی اجاق نیز دو عدد گلدان چینی بزرگ با نقوش شیر برجسته روی طاقچه دیوار قرار داشتند. درون اتاق همچنین صندلی‌های راحتی، مبل‌هایی با روکش ابریشمی، میزهای بزرگ مملو از کتب تصویری، اسباب بازی‌ها و صدها تاج رنگین مخصوص بچه‌ها وجود داشتند.

خدمتکاران درخت کاج را بصورت قائم درون یک بشکه قرار داده و اطرافش را با شن پُر کردند ولیکن هیچکس قادر به تشخیص بشکه نبود زیرا پوششی از پارچه سبز رنگ بر گرداگرد آن آویخته بودند و یک قالی پُر زرق و برق نیز در زیر بشکه پهن شده بود. آه، درخت با دیدن این اوضاع بخود لرزید و اندیشید: چه اتفاقی برای من خواهد افتاد؟

خدمتکاران که اکثراً از بانوان جوان تشکیل شده بودند، به آراستن درخت کاج جوان مشغول شدند. آن‌ها ابتدا سبدهای کوچکی از جنس کاغذهای رنگی روی شاخه‌های درخت آویزان ساختند و داخل آن‌ها را با آب نبات پُر کردند سپس بر سایر شاخه‌ها از آجیل‌ها و میوه‌های پُر زرق و برق آویزان نمودند آن‌چنان‌که انگار از میوه‌های همین درخت هستند. سپس شمع‌های کوچکی به رنگ‌های سفید و آبی در میان برگ‌ها جا داده شدند. درخت کاج جوان هیچگاه قبلاً این‌چنین زرق و برقی را تجربه نکرده بود. تعداد زیادی از پولک‌های رنگی پُر زرق و برق نیز در میان برگ‌های درخت کاج قرار داده شدند. درخت اینک آن‌چنان می‌درخشید که توصیفش بسیار دشوار بود.

حاضرین همگی گفتند: این درخت غروب امروز چه درخشان خواهد شد.

درخت اندیشید: اوه، اگر مراسم همین امروز انجام می‌شود پس من هم آماده‌ام. اگر این‌ها شمع‌ها را بکار گرفته‌اند پس باید آن‌ها را روشن کنند. من در عجبم که چه پیش خواهد آمد؟ شاید سایر درختان جنگل نیز به دیدنم بیایند. شاید گنجشک‌ها دوباره در پشت شیشه‌های پنجره حاضر شوند. من متحیر می‌شوم اگر بخواهم در اینجا ریشه بدوانم و با تمام این اشیاء زینتی که بر روی من آویزان کرده‌اند، زمستان و تابستان را از سر بگذرانم.

درخت درباره‌ی این موضوعات بسیار شنیده بود. او برای فرا رسیدن مراسم کریسمس بسیار ناشکیبایی می‌نمود. درخت جوان درد و رنج زیادی بر پشتش داشت و آن مشابه سردردی بود که انسان‌ها گاهاً دچارش می‌گردند.

شمع‌ها اینک روشن شده بودند و چه روشنایی خوبی داشتند آن‌گونه که می‌درخشیدند. هر شاخه‌ی درخت با روشن شدن شمعی که بر رویش قرار داده بودند، به خود می‌لرزید زیرا امکان آتش گرفتن شاخه و برگ‌ها وجود داشت.

عاقبت نیز اینگونه شد و آن‌ها مشتعل گردیدند. دختران جوان فریاد زدند: کمک، کمک. سپس آن‌ها سریعاً به یاری همدیگر آتش را خاموش کردند. درخت اینک دیگر حتی یارای لرزیدن هم نداشت. او حال خودش را نمی‌فهمید. درخت بسیار ناراحت بود که مبادا بخشی از اشیاء پُر زرق و برق را از رویش حذف کنند زیرا به‌نحو باور نکردنی و غیر ضروری می‌درخشیدند و اطرافش را روشن می‌ساختند.

این زمان ناگهان هر دو لنگه‌ی درب اتاق باز شدند و یک گروه از بچه‌ها به داخل یورش آوردند به طوریکه ممکن بود باعث واژگونی درخت شوند. آن‌گاه افراد بزرگ‌تر نیز به دنبال بچه‌ها وارد اتاق شدند. کوچک‌ترها ابتدا کاملاً ساکت ایستادند اما همه‌ی این‌ها در چشم‌بهم‌زدنی تغییر یافت. بچه‌ها شروع به سروصدا کردند آن‌چنان‌که فریادهای شادمانه آن‌ها محیط را آکنده ساخت. آن‌ها در اطراف درخت می‌رقصیدند و هر کدام یکی از هدایا را بر می‌داشتند.

درخت اندیشید: چه شده است؟ چه اتفاقی در حال وقوع می‌باشد؟

شمع‌ها تا انتها در حال سوختن بودند و همچنان که به پایان می‌رسیدند، به ناگاه یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتادند. اندک زمانی بعد به بچه‌ها اجازه دادند تا درخت را چپاول کنند و هر کس هر آنچه می‌خواست، بر دارد بنابراین بچه‌ها با خشونت و بی‌رحمی به جان درخت افتادند به‌طوری‌که تمامی شاخه‌هایش را شکستند. بدین‌گونه درخت کاج بیش از این قادر به حفظ ثبات و پایداری خویش بر سطح زمین نبود لذا ابتدا کج شد و سپس بر زمین افتاد.

بچه‌ها در اطراف درخت کاج می‌رقصیدند درحالی‌که هدایای قشنگی نصیب هر کدام شده بود. هیچ‌کس به‌جز خدمتکار پیر توجهی به درخت جوان نداشت. او زیر چشمی نگاهی به مابین شاخه‌های درخت کاج انداخت اما او فقط یک میوه‌ی انجیر و یک عدد سیب له شده را یافت که دیگران آن‌ها را نادیده گرفته بودند.

بچه‌ها سرخوش از جشن بودند ولیکن هم صدا فریاد زدند: یک داستان، یک داستان.

آن‌ها آنگاه یک مرد کوچک اندام و چاق را به جلو درخت آوردند. مرد صندلی خویش را به کنار درخت کشاند و گفت: من اینک در کنار این درخت نشسته‌ام تا او نیز به صحبت‌های ما گوش دهد اما من قصد دارم تنها یک داستان برایتان بازگو نمایم. حالا بگویید کدامیک از این داستان‌ها را برایتان تعریف کنم؟ داستان «آویدی داویدی» یا داستان «هامپی دامپی»؟ یعنی فردی که از پله‌ها به پایین غلطید و با پرنسس زیبا ازدواج کرد و به پادشاهی رسید؟

تعدادی از بچه‌ها یک‌صدا فریاد زدند: داستان «آویدی و داویدی».

اما سایرین داد کشیدند: داستان «هامپی دامپی».

همهمه‌ای برپا شد و جیغ و فریادهای بچه‌ها در هم آمیخت. تنها درخت کاج جوان ساکت مانده بود و به سرنوشت خویش چنین می‌اندیشید: آیا کسی به فریادم خواهد رسید؟ آیا آن‌ها دیگر هیچ کاری با من ندارند؟ بدین‌گونه درخت کاج با اینکه یکی از حاضرین جشن بود ولی نمی‌دانست که چه کاری باید انجام بدهد و چه عواقبی در انتظارش است.

سرانجام مرد چاق در مورد «هامپی دامپی» صحبت کرد و اینکه او چگونه ناگهان به پایین پله‌ها لغزید، با پرنسس زیبا ازدواج کرد و بر تخت پادشاهی جلوس نمود.

بچه‌ها برایش دست زدند، تشویقش کردند و فریاد کشیدند: ادامه بده، ادامه بده. آن‌ها می‌خواستند که در مورد «آویدی داویدی» نیز بشنوند اما مرد چاق تنها به «هامپی دامپی» بسنده کرد.

درخت کاج همچنان ساکت مانده بود و افکارش را تحمل می‌نمود. او می‌دانست که پرندگان جنگل هیچگاه رابطه‌ای با درخت صدمه دیده‌ای همانند او نخواهند داشت.

درخت کاج در ذهنش مرور کرد: «هامپی دامپی» به پایین پله‌ها افتاد آنگاه با پرنسس زیبا ازدواج نمود و سرانجام پادشاه شد. بله، بله، این شیوه‌ی مرسوم جهان است. درخت کاج با خودش همچنان در اندیشه بود. او همه آن‌ها را باور کرده بود.

مردی که این داستان‌ها را بازگو می‌کرد، بسیار خوش‌سیما و خوش‌برخورد بود. او همچنان با خنده برای بچه تعریف می‌کرد: بسیار خوب، بسیار خوب، چه کسی از آینده با خبر است؟ شاید من هم یک‌روز از پله‌ها به پایین بیفتم و یک همسر پرنسس نصیبم گردد.

درخت کاج جوان با شادمانی و امید منتظر فرا رسیدن فردا بود زمانی‌که انتظار داشت تا دوباره با انواع لامپ‌های رنگی، اسباب بازی‌ها، میوه‌ها و اشیاء پُر زرق و برق آراسته گردد.

درخت با خود اندیشید: من فردا نخواهم ترسید و به لرزه در نمی‌آیم. من از تمام زرق و برق‌هایی که به من آویزان می‌کنند، لذت خواهم برد. فردا مجدداً داستان «هامپی دامپی» و شاید «آویدی داویدی» را خواهم شنید. او تمام طول شب را همچنان ایستاد و عمیقاً به تفکر پرداخت.

صبح زود خدمتکاران و پیشخدمت‌ها به داخل اتاق آمدند. درخت با خود اندیشید: اینک آراستن من مجدداً آغاز خواهد شد اما آن‌ها او را از اتاق بیرون کشیدند و به بالای پله درون اتاقک زیر شیروانی بردند و در آنجا در گوشه‌ای تاریک که نور خورشید به آنجا نمی‌رسید، قرار دادند.

درخت اندیشید: این کارها چه معنی می‌دهند؟ من در اینجا چکار باید انجام بدهم؟ من از اینجا چگونه می‌توانم از اوضاع بیرون با خبر گردم؟ واقعاً در عجبم!

او به دیوار مقابل تکیه داد و به خیال‌پردازی مشغول شد. او هیچ فرصتی برای واکنش نداشت. مدت‌ها گذشت. برای روزها و شب‌های متمادی هیچ‌کس به سراغش نیامد آن‌گاه هم که کسی به آن‌جا می‌آمد، تنها برای گذاشتن یا برداشتن چیزی از یک گوشه‌ی اتاق و دورتر از محل استقرارش بود. انگار درخت از چشم‌ها ناپدید گردیده است. بنظرش می‌آمد که او را کاملاً فراموش کرده‌اند.

درخت به فکر فرو رفت و با خود اندیشید: اینک در بیرون از این اتاق زمستان شده است. زمین کاملاً سفت و سخت شده و پوشیده از برف است. انسان‌ها حتماً نمی‌توانند این زمان مرا در خاک بنشانند بنابراین مرا در اینجا پناه داده‌اند تا فصل بهار فرا برسد. آن‌ها چقدر درست و صحیح فکر می‌کنند! انسان‌ها به‌راستی مهربان و دانا هستند. به‌هرحال اگرچه اینجا تاریک است و من یکه و تنها مانده‌ام ولیکن از آزار خرگوش‌های وحشی در اینجا خبری نیست و از اینکه این موقع سال خارج از جنگل هستم، راضی می‌باشم زیرا زمانی‌که برف سطح زمین را بپوشاند، خرگوش‌های وحشی به جست و خیز می‌پردازند. بله، بیاد دارم که وقتی یک خرگوش در کودکی بر رویم پرید آنچنان ترسیدم که هیچگاه مجدداً نمی‌توانم آن لحظات را در ذهنم تصور بکنم.

موش کوچولو از سوراخش دزدکی نگاهی به بیرون انداخت و صدا داد: جیز جیز، جیز جیز. سپس موش کوچولوی دیگری به او پیوست. آن‌ها به صحبت در مورد درخت کاج جوان پرداختند و فش‌فش کنان به لابلای شاخه و برگ‌هایش فرو رفتند.

موش کوچولو گفت: سرمای بیرحمانه‌ای است اما او حتماً در اینجا شاد و مسرور است. آیا درخت کاج پیر چنین نمی‌خواست؟

درخت کاج گفت: من به‌هیچ‌وجه پیر نشده‌ام. در جنگل درختان زیادی هستند که سن بیشتری نسبت به من دارند.

موش کوچولو گفت: تو را از کجا به اینجا آورده‌اند؟ تو در اینجا چکار می‌کنی؟ او سپس با کنجکاوی بیشتری پرسید: لطفاً در مورد مکان‌های قشنگی که تاکنون در روی زمین دیده‌اید، برایمان تعریف کنید. آیا تا حالا در مکان‌های زیبا بوده‌اید؟ آیا هیچ‌گاه تا اکنون به محل‌های نگهداری غذاها رفته‌اید؟ همان مکان‌هایی که قفسه‌هایش مملو از پنیر هستند و گوشت‌های نمک سود را از سقفش آویزان می‌کنند. جاهایی که بتوان بر روی توده‌های دمبه و چربی رقصید. جاهایی را سراغ داری که بتوان به داخلش رفت و استراحت کرد تا تنومند و چاق شد؟

درخت کاج پاسخ داد: من از چنین مکان‌هایی بی‌اطلاعم اما مطالب زیادی در مورد جنگل می‌دانم. جایی که خورشید می‌درخشد و پرنده‌ها آواز می‌خوانند. درخت آنگاه خاطراتی در مورد دوران جوانی خویش برای آن‌ها تعریف کرد. مطالبی که موش‌های کوچولو تاکنون نظایر آن‌ها را نشنیده بودند. موش‌های کوچولو به دقت به حرف‌های درخت کاج گوش داده و سپس گفتند: خوب، حالا مطمئن شدیم که چه چیزهایی را دیده‌اید و چقدر از زندگی لذت برده‌اید!

درخت کاج اندکی بفکر فرو رفت و سپس گفت: من، آه بله، در حقیقت اوقات خوشی در زندگی‌ام داشته‌ام. او سپس در مورد عید کریسمس صحبت کرد زمانی که او را با شمع‌ها و شیرینی‌ها آراسته بودند.

موش کوچولو گفت: اوه، چقدر خوشبخت و خوش‌شانس بوده‌اید درخت پیر!

درخت کاج مجدداً یادآوری کرد: من اصلاً پیر نیستم. مرا زمستان امسال از جنگل آورده‌اند. من در اوج جوانی قرار دارم و فقط دوران کوتاهی از زندگی خویش را پشت سر نهاده‌ام.

موش کوچولو گفت: شما داستان‌های دلپسندی بیاد دارید. موش‌های کوچولو این را گفتند و به درون لانه‌هایشان رفتند. آن‌ها شب بعد به همراه چهار موش کوچولوی دیگر برگشتند تا جملگی به حکایت‌های درخت کاج گوش بدهند. درخت جوان نیز بیشتر و بیشتر از خاطراتش برای آن‌ها بازگو می‌کرد. او سعی می‌کرد تا لحظات خوشی را برای موش‌های کوچولو فراهم سازد. موش‌های کوچولو شب‌های بعد نیز همچنان آمدند و شنیدند که «هامپی دامپی» به پایین پله‌ها افتاد، با پرنسس زیبا ازدواج کرد و بر تخت پادشاهی نشست. او همچنین از لحظات خوشی گفت که چگونه درخت کوچک و زیبای توسکا در داخل جنگل از زمین روئید زیرا او در نظر درخت کاج جوان براستی همچون یک پرنسس دلربا و افسونگر می‌نمود.

یکی از موش کوچولوهای جدید پرسید: «هامپی دامپی» کی بود؟ این چنین بود که درخت کاج جوان تمامی داستان را همانگونه که از مرد چاق شنیده بود، مجدداً برایشان بازگو کرد. او توانست تمامی کلماتی را که شنیده بود، اینک بیاد آورد و با آب و تاب فراوان برای موش‌های کوچولو بازگو نماید. موش کوچولو که با شنیدن داستان «هامپی دامپی» به وجد آمده بود، از شادمانی جستی زد و خود را به قسمت‌های بالاتر درخت کاج رسانید.

شب بعد دو موش دیگر به آن‌ها اضافه شدند. شب یکشنبه نیز دو موش صحرایی با آن‌ها آمدند اما آن‌ها گفتند که داستان‌های درخت جوان آن‌چنان جالب نیستند. این صحبت موش‌های صحرایی گواینکه همه‌ی موش کوچولوها را آزرده ساخت ولی آن‌ها ادامه دادند و گفتند که این داستان‌ها به هیچ‌وجه سرگرم کننده نیستند.

موش صحرایی در ادامه از کاج جوان پرسید: آیا شما فقط همین یک داستان «هامپی دامپی» را بلدید؟

درخت کاج جوان پاسخ داد: بله، متأسفانه فقط همین یک داستان را بیاد دارم. من آن‌را نیز در شادترین غروب زندگی‌ام شنیده‌ام اما اینک حتی نمی‌دانم که چگونه باید شاد باشم.

موش صحرایی گفت: این یک داستان مسخره است. آیا داستانی در مورد گوشت‌های نمک‌زده و توده‌های دنبه و چربی به خاطر دارید؟ آیا می‌توانید داستانی در مورد انبارهای آذوقه تعریف بکنید؟

درخت جوان گفت: نه، چنین داستان‌هایی را بلد نیستم.

موش‌های صحرایی گفتند: پس خداحافظ شما. آن‌ها سپس آنجا را ترک کردند و به خانه‌هایشان رفتند. ساعاتی بعد موش‌های کوچولو نیز آنجا را ترک نمودند.

درخت کاج آهی از حسرت کشید و با خود گفت: بهر حال من خیلی راضی هستم از اینکه موش‌های کوچولو در اطرافم می‌چرخند و به آنچه می‌گویم، گوش فرا می‌دهند. البته الآن آن‌ها نیز رفته‌اند ولی بسیار خوشحال خواهم شد زمانی که مجدداً بازگردند. اما راستی آن‌ها چه زمانی بر خواهند گشت؟

یک روز صبح تعدادی از افراد به آنجا آمدند و در اتاقک زیر شیروانی به کار پرداختند. آن‌ها چوب‌ها و تخته‌ها را جابجا نمودند و درخت کاج را به بیرون کشیدند و با شدت به دور انداختند. بله، حقیقت داشت. او را بر کف زمین پرت کردند. آنگاه یک مرد او را تا جلوی پله‌ها هل داد جایی که نور خورشید محیط را روشن ساخته بود.

درخت با خود اندیشید: اینک شادی‌های زندگی گذشته مجدداً به سراغم خواهند آمد. او پرتو جانبخش نور خورشید را و جریان هوای تازه را بر تنش احساس نمود اما اندکی بعد خودش را در حیاط خانه یافت. همه چیز خیلی سریع می‌گذشتند. تعداد زیادی در اطرافش به رفت و آمد مشغول بودند ولیکن آن‌ها درخت جوان را کاملاً نادیده می‌انگاشتند.

حیاط به یک باغ نسبتاً بزرگ متصل بود و سرتاسر باغ پوشیده از گل‌های رنگارنگ می‌نمود. گل‌ها روزهنگام بسیار شاداب بودند و عطرشان همه جا را پُر می‌ساخت. بوته‌های گل خطمی مملو از غنچه‌های تازه بودند. پرستوها در کنار گل‌ها و بوته‌ها به جستجوی حشرات پرواز می‌کردند و می‌خواندند: «کوری بیت»، «کوری بیت»، شوهرم بیا اینجا. انگار این همان درختی است که قبلاً درون جنگل دیده بودیم.

درخت جوان با شادی گفت: اینک من حقیقتاً از زندگی‌ام لذت می‌برم. او سپس شاخه‌هایش را به اطراف گسترد و گفت: اما افسوس که شاخه‌هایم تماماً زرد و پژمرده شده‌اند.

درخت کاج را در گوشه‌ای از باغ انداخته بودند و او اینک در میان علف‌های هرز و خارها محصور شده بود درحالیکه ستاره طلایی و پُر زرق و برق شب کریسمس همچنان بر نوک درخت قرار داشت و در نور خورشید می‌درخشید.

در حیاط خانه، تعدادی از بچه‌های شاد و خندان به بازی مشغول بودند همان‌هایی که در شب کریسمس در اطراف درخت کاج می‌رقصیدند و در مقابلش خوشحالی می‌کردند. یکی از جوان‌ترین بچه‌ها به سمت درخت کاج دوید و ستاره‌ی طلایی را از نوک درخت برداشت. او سپس نگاهی به درخت انداخت و گفت: نگاه کنید که چه به روز درخت کریسمس آورده‌اند! شاخه‌هایش را تماماً زیر پا له کرده و شکسته‌اند.

درخت نگاهی به گل‌های زیبا انداخت که تازه و شاداب در داخل باغ روئیده بودند. او سپس نگاهی به سر تا پای خودش افکند و آرزو کرد که ای کاش در همان گوشه تاریک اتاق زیر شیروانی با موش‌های کوچولو محشور می‌ماند. او دوران جوانی خویش را در میان جنگل انبوه بیاد آورد و اینکه چه ساعات خوشی را در شب کریسمس گذرانیده بود. او بیاد موش‌های کوچولو افتاد که چگونه با میل و رغبت به داستان «هامپی دامپی» او گوش می‌دادند.

درخت نگون بخت با خودش گفت: اینک همه چیز گذشته و به انتها رسیده است. من اگر هم وقتی برای خوشحالی کردن داشته باشم اما دلیلی برای اینکار نمی‌بینم. افسوس که همه چیز پایان یافته است.

عاقبت یک روز پسرک باغبان به سراغ درخت کاج آمد و او را به قطعات کوچک تبدیل کرد سپس بصورت توده‌ای بر روی زمین انباشت. مدتی بعد چوب‌های درخت کاج با شکوه و جلال در آتش می‌سوختند تا دیگ مسی بزرگ غذا را بجوش آورند. درخت آهی عمیق بر کشید ولیکن هر آه او بر شدت شعله‌های آتش می‌افزود.

بچه‌ها در داخل حیاط بازی می‌کردند و ستاره طلایی بر سینه‌ی جوان‌ترین آن‌ها می‌درخشید همان ستاره‌ای که در شادترین غروب زندگی درخت کاج بر فرازش نصب شده بود. اینک همه چیز به پایان رسیده بود. درخت کاج نابود گشته و داستان زندگیش پایان یافته بود همان‌گونه که یک روز همه‌ی افسانه‌ها و داستان‌ها خاتمه می‌یابند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692