داستان کوتاه «اشباح خیابان فورد غربی» مترجم «پی‌تر لاوسی»؛ مترجم «مریم طباطبائی‌ها»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «اشباح خیابان فورد غربی» مترجم «پی‌تر لاوسی»؛ مترجم «مریم طباطبائی‌ها»

طبق معمول همیشه آسانسور خراب بود و آقای باترفیلد گرامی که با وعده‌های رنگ و وارنگش از اهالی آپارتمان برای جمع کردن رای به منظور رسیدن به سمت مدیریت آپارتمان تلاش کرده بود، هیچ کاری برای تعمیر آن نکرده بود. پله‌ها را به سختی بالا آمدم و جلوی در آپارتمان که رسیدم نفس راحتی کشیدم. شاید هم حق با اورسولا بود و من حسابی پیر شده بودم. هر چند فکر می‌کنم ۵۹ سال آنقدرها هم سن زیادی برای این چنین انتقادهای کوبنده نباشد. دسته‌ی حجیم کلیدها را از جیب پالتوی خاکستری رنگم بیرون کشیدم و هنوز کلید آپارتمان را پیدا نکرده چشمم به پاکت آبی رنگی که میان جرز در معلق مانده بود افتاد. پاکت را از جرز در بیرون کشیدم و با دقت رویان را خواندم. «خدمت سرکار خانم اورسولا جفرسون». همینکه پاکت به نام اورسولا بود نشان می‌داد که من نباید داخل آن را بخوانم. هرچند خودم هم اصلاً تمایل نداشتم شبی را که قرار بود به آرامش سپری شود به صحنه یک جنگ پارتیزانی تبدیل کنم.

 

داخل رفتم و پاکت آبی رنگ را روی میز کوچک کنار کاناپه رها کردم. گرچه به شدت از نامه‌هایی که این اواخر مدام به دست اورسولا می‌رسید آزرده‌خاطر بودم. اورسولا هم آن‌ها را مثل یک راز مخفی نگه می‌داشت. حدوداً یک ماهی می‌شود که رفتارش تغییر کرده است و من سعی می‌کنم مدام تغییر رفتارش را به حساب رفتن جف و آدلا به شیکاگو بگذارم. اورسولا همیشه مادر حساسی بود. این حساسیت زیاده از حدش به بچه‌ها گاهی آن جنبه از روح مرا که هنوز اندکی کودک مانده بود به چالش دعوت می‌کرد. اما بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم که او همیشه از هر لحاظ خوب بوده است و اگر منصف باشم نمی‌توان گفت که همسر بدی بوده است. همیشه وقتی به کمد لباس‌های اتو کشیده و خوراک استیک یر میز شام و نوازش‌های پر از مهر او نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم که من برعکس خیلی از هم سن و سال‌های خودم همسر بی‌نظیری دارم.

اما این اواخر اورسولا کاملاً تغییر کرده است و این از دید براوونی هم که سگی فوق العاده با هوش است مخفی نمانده است.

نگاهم را می‌اندازم به پادری کوچک بنفش رنگی که زیر پنجره قدی پذیرایی جا خوش کرده است و براوونی همیشه روی آن چرت می‌زند. ظرف غذا را پر می‌کنم و با دقت خاصی آن را جلویش می‌گذارم. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم، چند ساعتی از غروب گذشته است و هنوز خبری از اورسولا نیست. معمولاً هر کجا که می‌بود زودتر از این‌ها به خانه برمی‌گشت. یعنی این دیر کردن‌هایش هم به تغییر رفتارش مربوط می‌شد؟

به ساختمان تقریباً کهنه سازی که سال‌هاست روبرویمان قد علم کرده است نگاه می‌کنم. چراغ‌های طبقه آخر بعد از مدت‌ها روشن شده است. یعنی چند روزی است که روشن شده است و من مدام با خودم می‌گویم که یعنی چه کسی به خودش جرات داده است خریدار یک همچین آپارتمان زهوار در رفته‌ای باشد.

براوونی به سمت در می‌دود و من مطمئن می‌شوم که اورسولا همین حالا کلید را فقل می‌چرخاند. لبخند همیشگی‌اش را به لب دارد. پاکت‌های بزرگ قهوه‌ای رنگی را که در دست دارد به سمت اتاق خواب می‌برد و بلافاصله بر می‌گردد و با آن صدای زیرش می‌گوید.

- آدام تو هنوز نخوابیده‌ای؟

و من هم با کمال تعجب به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم و می‌گویم: یعنی باید می‌خوابیدم؟

اورسولا کمی دستپاچه می‌گوید: نه نه اصلاً منظورم این نبود با خودم گقتم شاید به خاطر سر درد شدیدی که صبح داشتی ترجیح می‌دادی کمی استراحت کنی.

ناگهان به یاد سردردم افتادم. تمام روز را در اداره‌ی پست با آن دست و پنجه نرم کرده بودم و حالا به لطف داروی مسکنی که خانم پالمر برایم بعد از پایان ساعت کاری آورده بود کمی آرام بودم.

به سمت پنجره چرخیدم و مردی را که در آن ساختمان خالی این طرف و آن طرف می‌رفت با کمال بی‌رحمی نگاه کردم. همیشه تعریفم از حریم خصوصی یک چیز منطقی و کاملاً خاص بود اما حالا با کمال بی‌رحمی داشتم این حریم را زیر سوال می‌بردم.

مرد قد بلند بود با موهایی جو گندمی. درک درستی از چهره‌اش نداشتم اما از همین فاصله هم می‌توانستم عینک بزرگش را تشخیص بدهم. بلافاصله به خودم آمدم و به آرامی پنجره را بستم.

اورسولا میز شام را آماده کرده بود اما با به صدا در آمدن زنگ تلفن همراهش تقریباً مجبور شدم شام را تنها صرف کنم. حالا دیگر مطمئن شده بودم که اطرافم اتفاقاتی در حال رخ دادن است اما انگار حتی جرات این را نداشتم که پیش خودم هم یادآوری‌اش کنم.

بلافاصله از پشت میز شام بلند شدم و پشت نگاه‌های متعجب اورسولا که به نظرم احمقانه می‌رسید به سمت اتاقم رفتم. مدام به فکر کسی که پشت خط صحبت می‌کرد بودم. کسی که اورسولا را بدون توجه به من حدود ۲۰ دقیقه پشت خط کاملاً هیجان زده نگه داشته بود. به نظر می‌رسید افکارم در هم گره خورده است. از یک سو نمی‌خواستم به افکارم اجازه تند روی بدهم و از یک سویی دیگر مغزم فرمان تجزیه و تحلیل وقایا را صادر می‌کرد.

۲۰ جولای بود و یک صبح زیبا. اما من کاملاً کسل و خسته از خواب بیدار شدم و بدون خوردن صبحانه‌ای که اورسولا با سلیقه تمام آماده کرده بود به سمت اداره راه افتادم. به انتهای خیابان خودمان یعنی خیابان فورد غربی که رسیدم با مردی سینه به سینه شدم که در همان لحظه اول حس می‌کردم چهره‌اش کاملاً آشناست. دست راستش را به سمتم دراز کرد و با خوشرویی‌ای که من اصلاً به دلم ننشسته بود گفت: من نیلسون هنکس هستم. در ساختمان روبروی شما در طبقه ششم دو آپارتمان مجاور را خریداری کرده‌ام و بازسازی‌اش کرده و برای مراسم خاصان را اجاره می‌دهم. بعد لبخندی طبیعی زد و ادامه داد: مثلاً یک جایی مثل یک کلوپ درست کرده‌ام. شما می‌توانید مرا نیلسون صدا بزنید.

بلافاصله به یاد آوردم، همان مردی بود که زاغ سیاهش را چوب زده بودم. همان مرد مو قهوه‌ای. با اکراه دستم را دراز کردم و به خاطر آمدنش به خیابان فورد به او تبریک گفتم.

به اداره پست که رسیدم دوباره آن سر درد لعنتی به سراغم آمد. و تمام روز را با آن دست و پنجه نرم می‌کردم. همکارم آلبرت مدام از زیر آن عینک بزرگش زیر نظرم داشت و می‌دانستم که تا حدودی نگران است. اما اصلاً حوصله درد دل کردن آن هم در مورد موضوع احمقانه و در عین حال خصوصی زندگی‌ام را با او نداشتم.

به خانه که رسیدم دوباره میان در نامه‌ای با پاکت آبی که خطاب به اورسولا نوشته شده بود توجهم را جلب کرد. مصمم شدم که آن را باز کنم و برای چاره‌ی کار و خبردار نشدن او از اینکه به حریم شخصی‌اش تجاوز کرده‌ام تصمیم گرفتم نامه را گم و گور بکنم. دررا باز کردم و داخل شدم و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم. اما با وجود شهامتی که در آن لحظه در وجودم احساس می‌کردم نتوانستم نامه را باز کنم. بی‌حوصله آن را روی میز غذاخوری پرتاب کردم و به سمت حمام هجوم بردم. زیر آب گرم و مطبوعی که از دوش بیرون می‌آمد احساس آرامش کردم. هنوز از حمام خارج نشده بودم که صدای باز شدن در و متعاقب آن صدای صحبت اورسولا با تلفن همراهش را شنیدم. همان جا داخل حمام کمی ماندم. به طرز موزیانه‌ای تصمیم داشتم از خلال حرف‌هایش متوجه بشوم که با چه کسی صحبت می‌کند. اما صداها گنگ میامد و من چیزی درک نمی‌کردم.

با صدای سرفه‌ای رسا از حمام خارج شدم و این مصادف شد با قطع کردن تلفن توسط اورسولا. همان لبحند همیشگی‌اش را تحویلم داد و دستپاچه گفت: اوه آدام نمی‌دانستم تو در خانه‌ای.

با خونسردی کاملاً ساختگی‌ای گفتم: یک ساعتی می‌شود که آمده‌ام. مثل اینکه گرفتاری. برای کارت که مشکلی پیش نیامد؟

- نه به هیچ‌وجه همه چیز مرتبه. قهوه؟

- نه ممنون میل ندارم.

حالا دیگر مطمئن بودم که من و اورسولا به گفته خودش دیگر به درد هم نمی‌خوریم. حس می‌کردم این فکر را مدت‌هاست در ذهن پرورش می‌دهد و تمام رفتارهایش را می‌توانستم تجزیه و تحلیل بکنم. در افکارم غرق بودم که اورسولا لباس عوض کرده رو برویم ایستاد و اعلام کرد که برای انجام کاری باید از منزل خارج شود. درست است که خارج شدنش از منزل آن هم وقتی که تازه از محل کارش برگشته است کمی غیر طبیعی به نظر می‌رسید اما به هر حال نمی‌توانستم مثل کودکان دبستانی جلویش را بگیرم. خداحافظی کوتاهی کردم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا کمی دراز بکشم.

هنوز نیم ساعتی از رفتن اورسولا نگذشته بود که برای ریختن یک فنجان قهوه که شاید سر دردم را تخفیف دهد از رختخواب بیرون آمدم. براوونی روی پادری‌اش دراز کشیده بود. همان جا زیر پنجره. به سمتش رفتم. نسیم ملایمی از سمت پنجره به بیرون می‌وزید. چراغ منزل آقای نیلسون روشن بود و او طبق معمول با مدادی پشت گوشش این طرف و آن طرف می‌رفت. اما انگار با کسی در حال بحث بود. به طرز مرموزانه‌ای همان جا پشت پنجره ایستادم. نیلسون مدام دستانش را تکان می‌داد و در حال شرح دادن واقعه‌ای برای کسی به نظر می‌رسید. اما ناگهان... خدای من باور نمی‌کردم. نمی‌دانستم در حال دیدن یک کابوس تلخ هستم و یا اینکه بیدارم. اما انگار درست می‌دیدم. آن زن اورسولا بود. خدای من. اورسولا در منزل و یا شاید به عبارت بهتر در محل کار نیلسون چه می‌کرد.؟

به طرز ابلهانه‌ای مورد حجوم افکار تحقیر کننده‌ام قرار گرفتم. درست است که من و اورسولا در چند سال تخیر دچار تضاد و شاید اختلاف نظرهایی بودیم اما این دلیل نمی‌شد که هنوز یکدیگر را دوست نداشته باشیم و بخواهیم از یکدیگر جدا بشویم. به مغزم فشار اوردم تا شاید دلیل قانع‌کننده‌ای برای رفتار اورسولا پیدا کنم. اما نه. یا شاید هم من چنبن دلیلی به ذهنم نمی‌رسید.

دلم می‌خواست غافلگیرش کنم. دلم می‌خواست دلیل این کارش را بدانم. بدون توجه به اینکه پایم با ظرف آب براوونی برخورد کرد و تمام آن را روی پادری سرازیر کرد، کت خاکستری‌ام را پوشیدم و به سمت ساختمان روبرو به راه افتادم.

احساس می‌کردم تحقیر شده‌ام و امیدوار بود که اورسولا برای کارش توضیح مناسبی داشته باشد. از لابی قدیمی ساختمان گذشتم و وارد راه پله‌ها شدم. نه کسی جلویم را گرفت و نه کسی سوالی ازم پرسید. به طبقه دوم رسیدم و در آپارتمان شماره ۱۴ را زدم. بلافاصله نیلسون در را باز کرد. چراغ‌های پشت سرش خاموش بود. با همان لبخند کذایی دستم را فشرد و مرا به داخل دعوت کرد. ناگهان از اینکه آنجا هستم خجالت زده شدم. شاید اشتباه دیده بودم، و یا شاید هم...

من و من کردم و قبل از اینکه نیلسون به داخل دعوتم کند خودم وارد شدم. همه جا تاریک بود... اما... ناگهان تمام چراغ‌ها با هم روشن شدند. خدای من چه می‌دیدم. عمه کاترینا، عمو لارنس، آلبرت بهترین دوستمان و خانواده‌اش و...

ملاقات آن روزمان با نیلسون را در خیابان به یاد آوردم: من دو واحد مجاور را خریده‌ام و آن را برای مراسم اجاره می‌دهم. در واقع او یک برگزار کننده مراسم بود و امروز ۲۷ جولای سالگرد ازدواج من و اورسولا بود. خدای من چطور من تمام این اتفاقات را نتوانسته بودم برای متهم نکردن همسر عزیزم کنار هم بچینم.

اورسولا با لبخنذی زیبا و شاخه گلی سفید رنگ به من نزدیک شد. عمه کاترینا با صدای پیرش از آن سمت سالن گفت: اوه آدام تو خیلی خوشبختی که همسری مثل اورسولا داری و همه برایمان کف زدند. و من با خودم فکر کردم: چقدر خوب است که من همسری مثل اورسولا دارم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692