داستان «سگ قهوه‌ای» نویسنده «استفن کرین» مترجم «مائده مرتضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «سگ قهوه‌ای» نویسنده «استفن کرین» مترجم «مائده مرتضوی»

این داستان در تابستان 1893 نوشته شد و در سال 1901 در مجله «کوسموپولیتن» به‌چاپ رسید. این داستان جز بیست داستان کوتاه برتر ادبیات امریکا به نقل از مجله «نیویورکر» می‌باشد.

***

کودک در گوشه خیابان ایستاده بود. شانهاش را به نرده‌های چوبی تکیه داده و خودش را به جلو و عقب تاب می‌داد و در همان حال به سنگریزه‌های کف زمین لگد‌پرانی می‌کرد. نور خورشید بر‌سنگفرش‌ها می‌تابید و باد کند تابستانی گرد و خاک زرد رنگی را سرتاسر خیابان پراکنده بود. کامیونی تلق‌تلق‌کنان با باری که به وضوح دیده نمی‌شد از خیابان عبور کرد. کودک غرق در رویاهایش‌، به‌همه چیز خیره گشته بود.

پس از مدتی‌، سگ قهوه‌ای تیره رنگی‌، یورتمه‌کنان با سیمایی مصمم، از پایین پیاده‌رو ظاهر شد. طناب کوتاهی که از گردنش آویزان بود‌، روی زمین می‌کشید و گه‌گاه سگ آن را لگد می‌کرد و رویش سکندری می‌خورد.

سگ مقابل کودک توقف کرد‌. هر دو یکدیگر را از نظر گذراندند. سگ برای لحظه‌ای تامل نمود اما عنقریب با جنباندن دمش کمی به جلو رفت. کودک او را لمس و صدا کرد. سگ متقابلا نزدیک‌تر آمد و هر دو معامله دوستانه‌شان را از سر گرفتند‌، یکی با نوازش و دیگری با جست و خیز.

سگ که از این دیدار بسیار هیجان‌زده به نظر می‌رسید، با جست و خیز‌های شادمانه‌اش کودک را ناخواسته روی زمین انداخت و موجبات ترس او را فراهم کرد. کودک ترسان، متقابلا ضرباتی را نثار سر سگ نمود. سگ از این عمل کودک قلبش جریحه‌دار شد و نومیدانه در میان پاهای کودک فرو رفت. هنگامی که این ضربات با حالتی دوستانه تکرار شدند سگ به پشتش برگشت و خودش را به طرز غریبی روی پنجه‌هایش انداخت و در همان حال به نظر می‌رسید با تمام وجود از کودک طلب بخشش می‌کند.

سگ در این حالت بسیار مضحک به‌نظر می‌رسید. هنوز به همان‌طرز عجیب و غریب خودش را روی پنجه‌هایش نگه‌داشته‌ و موجبات سرگرمی کودک را فراهم نموده بود. کودک هم ضربات آهسته‌اش را متناوب تکرار می‌کرد تا او را هم‌چنان در آن حالت نگه دارد. سگ قهوه‌ای، تصور می‌کرد. جرمی بزرگ مرتکب شده و مستحق این تنبیه است. سگ خودش را جمع کرد و تا جایی‌که می‌توانست پشیمانی‌اش را با عجز و لابه و در‌خواست برای بخشش‌، به کودک اظهار نمود.

سرانجام کودک از این سرگرمی تازه خسته شد‌. سگ را رها کرد و راه خانه را در پیش گرفت. سگ به پشت دراز کشید با چشمانی سرشار از انزوا و تمنا.

سگ دراز کشید و آن‌قدر عجز و لابه کرد تا کودک دست از زدنش برداشت و از نو راهی گشت. سگ تقلا‌کنان بلند شد و به تعقیب کودک ادامه داد.

سگ روی پاهایش ایستاد و به تعقیب کودک همت گمارد. کودک مسیر خانه را سرسری وار می‌پیمود و گه‌گاه که توجهش به چیزی جلب می‌شد‌، توقف می‌کرد و پس از وارسی موضوع‌، دوباره راه خانه را در پیش می‌گرفت. در یکی از همین توقف‌ها، متوجه سگ قهوه‌ای شد که همچون راهزنی پیاده در تعقیبش است‌. کودک تعقیب کننده بی‌زبانش را با تکه چوبی که بر سر راه یافته بود‌، کتک زد. سگ دراز کشید و آن‌قدر عجز و لابه کرد تا کودک دست از زدنش برداشت و از نو راهی گشت. سگ تقلا‌کنان بلند شد و به تعقیب کودک ادامه داد.

طی مسیر‌، کودک بارها سگ را مورد ضرب و شتم قرار داد و با منطق کودکانه‌اش به سگ اعلان داشت که از نظر او سگی فاقد ارزش و در خور این تحقیر می‌باشد. سگ هم که به حقارت حیوان‌گونه خود در برابر کودک پی برده بود هر بار به گونه‌ای عذرخواهی می‌کرد و در حسرت توجه کودک می‌سوخت. اما دست از تعقیب کودک برنمی‌داشت.

هنگامی که کودک به پلکان خانه‌اش رسید، سگ تنها چند متر با او فاصله داشت و از این موفقیتی که به آن نایل آمده بود آنقدر سرمست گردید که برای لحظاتی طناب دور گردنش را فراموش کرد و روی آن سکندری خورد.

کودک روی پله نشست و بار دیگر هر دو یکدیگر را از نظر گذراندند. سگ این بار هر‌چه در توان داشت برای جلب توجه کودک انجام داد. حرکات نمایشی و جست و خیز رقص‌گونه‌اش کودک را به راستی به وجد آورد و سگ را در نظر کودک به موجودی ارزشمند تبدیل نمود. کودک با چابکی و هوشمندی خود توانست طناب دور گردن سگ را به چنگ آورد‌. او اسیر بی‌زبانش را به سمت دالان سوق داد و از پله‌های بی شمار آپارتمان تنگ و تاریک‌، بالا کشید. سگ خود برای بالا رفتن راغب بود اما مهارت زیادی برای خزیدن روی پله‌ها نداشت و بدن کوچک و نرمش این اجازه را به او نمی‌داد و سرانجام در مقابل قدم‌های پر توان کودک و جرات‌مندی درونی‌اش، وحشت‌زده شد و این باور در ذهن سگ شکل گرفت که به سوی محل دهشتناکی برده می‌شود. چشمانش از فرط وحشت گشاد شدند. سگ سرش را دیوانه‌وار تکان می‌داد و پاهایش را سفت و محکم نگه داشته بود. کودک در مقابل‌، طناب را محکم‌ترکشید و روی پلکان جنگی نابرابر در گرفت. کودک به دلیل هدف و انگیزه محکمی که داشت و نیز جثه کوچک سگ پیروز این میدان شد. کودک غنیمت جنگی‌اش را بالا کشید و فاتحانه تا نزدیک در پیش آورد.

کسی داخل خانه نبود. کودک روی زمین نشست و با سگ مشغول شد. سگ نهایت شفقت و مهربانی‌اش را نثار کودک کرد و در مدتی کوتاه رفاقتی مستحکم بین آن دو شکل گرفت.

با آمدن دیگر اعضا خانواده کودک‌، غوغایی به راه افتاد. سگ به دقت مورد معاینه‌، تعبیر و تفسیر قرار گرفت و اسامی مختلفی رویش گذارده شد. تمسخر و تحقیری که از چشم‌های دیگران به سمت سگ نشانه می‌رفت او را دست پاچه نمود و مانند گیاهی ریشه سوخته‌، پژمرده‌اش ساخت.

کودک با بازوانی قلاب کرده، سگ را درآغوش گرفت‌، به میان جمعیت رفت و با صدای بلند به رفتار‌شان با سگ اعتراض کرد. در همین حال پدر خانواده از راه رسید. پدر علت قیل و قال کودک را جویا شد و به دفعات از زبان دیگران شنید که کودک مصر است این سگ بی‌نام و نشان را به دیگر اعضای خانواده تحمیل نماید.

شورای خانوادگی برای تعیین سرنوشت سگ برگزار شد. سگ بی‌اعتنا به اوضاع پیش آمده مشغول جویدن لباس کودک بود‌. شورا به سرعت خاتمه یافت و پدر خانواده که عصر آن‌روز بسیار‌ عصبانی به نظر می‌رسید و ادامه مرافعه و قیل وقال از حوصله‌اش خارج بود‌، به ماندن سگ رضایت داد. کودک در حالی‌که هنوز به آرامی اشک می‌ریخت سگ را به گوشه‌ای دنج برد تا با او خلوت کند. پدر هم سعی در فرو نشاندن خشم همسرش داشت و این‌گونه سگ به عنوان یکی از اعضا خانواده پذیرفته شد.

با آمدن دیگر اعضا خانواده کودک‌، غوغایی به راه افتاد. سگ به دقت مورد معاینه‌، تعبیر و تفسیر قرار گرفت و اسامی مختلفی رویش گذارده شد.

کودک تا هنگام خواب، لحظه‌ای از سگ جدا نمی‌شد. کودک هم دوست سگ بود هم ولی و نگهبانش. اگر کسی سگ را می‌زد یا چیزی به سمتش پرتاب می‌نمود این کودک بود که با صدای بلند‌، فریاد اعتراضش را به‌گوش فرد خاطی می‌رساند. یک بار کودک با صورتی از اشک خیس‌، در حالی‌که به شدت فریاد می‌کشید‌، از راه رسید. خشم کودک به دلیل صدمه‌ای بود که پدر دوستش هنگام پرت کردن ماهیتابه به سگ رسانده بود. این عمل عاری از انسانیت و عطوفت‌، کودک را بسیار آزرده خاطر ساخته بود. از آن پس اعضای خانواده روی پرتابه های خود دقت بیشتری اعمال می داشتند تا صدمه‌ای متوجه سگ نشود‌. با گذشت زمان سگ هم متقابلا یاد گرفت در برابر پرتابه‌ها چگونه جاخالی بدهد و هم چنین آموخت چطور مثل آدم روی دو پا راه برود. در اتاق کوچکی که شامل یک اجاق گاز، میز، جالباسی و تعدادی صندلی بود‌، سگ با مهارت از این‌سو به آن‌سو می‌رفت و لا‌به‌لای اثاثیه جست و خیز می‌کرد. سگ اکنون می‌توانست از پس چهار نفر که به چوب و چماق و گاه ذغال، برای ضربه زدن به او مجهز شده بودند بر بیاید و ضربه‌ای نخورد. و احیانا اگر ضربه‌ای به او اصابت کرد جای صدمه و خراشی از آن روی بدنش بر جای نماند.

این صحنه‌ها قطعا هنگامی که کودک حضور داشت رخ نمی‌داد. این موضوع را دیگر همه می‌دانستند که آزار سگ مساوی‌ست با خشم بی‌امان کودک و گریه‌ای آشوب‌گرانه که عملا فرونشاندن آن به‌راحتی میسر نمی‌شد. این گریه‌های بی‌امان برای سگ‌، حکم جان پناه را داشت.

به‌هر حال کودک همیشه هم کنار سگ نبود. بانگاهان، هنگامی که او خواب بود‌، دوست قهوه‌ای‌اش از گوشه تاریک اتاق‌، ناله‌هایی تاثر انگیز سر می‌داد. آوازی مملو از احساس یاس و فرومایگی نامحدود که به هق هق و بغض آزار دهنده ای منتهی می‌گردید. همسایگان این ناله‌ها را با ناسزا پاسخ می‌گفتند. و افراد خانواده هم با پرتاب وسایل آشپزخانه سعی‌در خاموش نمودن سگ داشتند.

گاهی اوقات خود کودک نیز سگ را کتک می‌زد‌، البته نه با قصد و نیت قبلی. سگ قبول تقصیر می‌کرد و پذیرای همه‌ی این ضرب و شتم‌ها بود. او سگی بود که حتی نمی‌توانست نقش قربانی را خوب ایفا کند چه برسد به این‌که بخواهد نقشه انتقام بکشد. همه‌ی آزارها و اذیت‌ها را با تواضع و فروتنی می‌پذیرفت، علاوه بر این، پس از اتمام کتک زدن‌های کودک‌، همه‌چیز را به‌سرعت فراموش می‌کرد و‌ با زبانش از کودک دلنوازی می‌نمود.

هنگامی‌که کودک از همه‌چیز و همه‌کس ناامید می‌شد و روح لطیفش درهم می‌شکست، به زیر میز می‌خزید و سر کوچک مضطربش را روی بدن سگ می‌گذاشت، روی بدن تنها غم‌خوارش. اصلا قابل تصور نبود که سگ در چنین شرایطی بخواهد درصدد انتقام برآید و جواب کتک زدن‌های بی‌دلیل کودک را با حمله‌ای از پیش تعیین شده بدهد.

سگ کوچکترین صمیمیت و محبتی از دیگر اعضای خانواده دریافت نمی‌کرد. در بین آنها احساس راحتی نداشت. هر‌بار سعی کرده بود به نحوی به آنها نزدیک شود با نهایت خشم‌شان مواجه شده بود. یکی از تفریحات معمول آنان‌، گرسنه گذاشتن سگ بود. معمولا کودک به سگ غذا می‌داد اما اگر به دلیلی فراموش می‌کرد، سگ مخفیانه چیزی به چنگ می‌آورد و رفع گرسنگی می‌کرد.

سگ کم‌کم به خود تکیه کردن را آموخت. او توانست از پوسته‌های درخت که به‌تدریج از تنه درختان تراشیده بود‌، فرش مانندی برای خود فراهم نماید. او توانست زوزه‌های شبانه‌اش را متوقف سازد، اما گهگاه در خواب‌، صداهایی از او به گوش می‌رسید برخی از درد‌، برخی هم به‌دلیل کابوس‌های شبانه‌اش‌، که می‌دید سگ‌هایی وحشی قصد آزار او را دارند.

از خودگذشتگی سگ در برابر کودک، به‌حدی بود که انگار کودک موجودی در مرتبه قدیسان است. او همیشه نزدیک کودک بود‌. در مسیری که کودک گام بر می‌داشت آن‌چنان غرق می‌شد که می توانست صدای پای او را میان همهمه دیگر همسایگان به‌راحتی تشخیص دهد. انگار که قدم‌های کودک او را صدا می زد.

دنیای رفاقت آن دو مثل قلمرویی بود با پادشاهی کودک و رعیتی سگ. در دل این رعیت، هرگز احساسی از انتقاد و شورش طلبی نسبت به پادشاهش راه نداشت. در اعماق رمز آلود و پنهان روح و روان سگ‌، تنها گل عشق و وفاداری روییده بود.

کودک بنا بر عادت دیرینه، هر روز به سیر و سیاحت در اطراف می‌پرداخت. و در این سفرهای روزانه‌، دوست وفادارش‌، یورتمه‌کنان او را همراهی می‌کرد. سگ جلو می‌رفت و از این بابت خرسند بود. هر چند دقیقه یک‌بار نگاهی به پشت سرش می‌انداخت تا از بودن کودک آسوده خاطر گردد. سگ به ضرورت این سفرها کاملا آگاه بود و از این‌که چون ملازمان‌، پادشاهش را همراهی می‌کرد احساس غرور می‌نمود.

روزی‌، پدر خانواده در حالی‌که کاملا مست بود به خانه بازگشت. او کارناوال شادیش را با پرتاب وسایل آشپزخانه و آزار همسرش ادامه داد. هنگامی که کودک و سگ قهوه‌ای از سفر روزمره‌شان به خانه بازگشتند. مرد، تازه گرم تفریح شده بود.

اصلا قابل تصور نبود که سگ در چنین شرایطی بخواهد درصدد انتقام برآید و جواب کتک زدن‌های بی‌دلیل کودک را با حمله‌ای از پیش تعیین شده بدهد.

کودک بلافاصله متوجه موقعیت پدر‌ش شد و فورا به زیر میز جهید. جایی که به تجربه دریافته بود امن‌ترین مکان ممکن است. سگ که تجربه‌ای از این وضعیت نداشت، با چشمانی حاکی از هیجان به جهش ناگهانی کودک ،طی پرشی شادمانه بر آن بود که مانند کودک به زیر میز جست بزند. سگ در این حالت حکم تصویری زنده را داشت که در تعقیب دوستش می‌باشد. اما درست در همان لحظه‌، پدر متوجه سگ شد. مرد فریادی حاکی از شعف سرداد و در همان حال قهوه جوشی را که در دست داشت به سمت سگ پرتاب نمود. سگ نعره کشید‌، نعره‌ای از روی ترس و سرگشتگی. از درد به خود پیچید و برای یافتن مامنی پا به فرار گذاشت. مرد با پاهای سنگین‌اش اجازه فرار به سگ نداد و او را لگد‌مال کرد وسگ انگار که به شدت کشیده شده باشد، بدنش به یک سمت کج شد و انحنا یافت‌. اصابت مجدد قهوه جوش او را کاملا نقش زمین کرد.

کودک با صدایی بلند گریه سر می‌داد و قهرمانانه برای نجات سگ فریاد می‌کشید. اما پدر کوچکترین توجهی به ضجه مویه کودک نداشت. سگ پس از دومین حمله چابکانه مرد‌، تمام امیدهای خود را برای فرار از دست داد. خودش را جمع کرد و پنجه‌هایش را به شکل غریبی حایل اندامش نمود. در این زمان به نظر می‌رسید با تمام وجودش در حال استغاثه و طلب بخشش است.

پدر که هنوز در فاز تفریح و سرگرمی بود. ناگهان به فکر پرتاب کردن سگ از پنجره افتاد. حیوان زبان بسته را با پایش از روی زمین ربود‌، پیچ و تابی به حیوان داد و سگ را در حالی‌که سرش به‌طور مضحکی روی بدنش تاب می‌خورد از پنجره به بیرون پرتاب کرد.

پرتاب سگ‌، هیاهویی میان همسایگان به راه انداخت. همسایه روبه رو، زنی که درحال آب دادن گلدان‌هایش بود، با دیدن سگ فریادی غیر ارادی کشید و گلدانش را روی زمین انداخت. کمی آن‌طرف‌تر مردی برای دیدن سگ‌، به‌طرز خطرناکی از پنجره خم شده بود. زنی که در ایوان خانه‌اش مشغول پهن کردن رخت و لباس‌هایش بود برای دیدن سگ جست زد. دهان پر از گیره‌های لباس و دستانش که به حالت تعجب احاطه‌اش کرده بودند از او سیمایی مثل زندانیان دهان بسته ساخته بود. بچه‌ها فریاد می‌زدند.

بدن سگ قهوه‌ای پنچ طبقه پایین‌تر، به توده‌ای روی سقف‌، برخورد کرد و بقیه مسیر را تا سنگفرش‌های خیابان‌، با غلتیدن طی نمود. گریه‌های نوحه مانند کودک ادامه داشت. کودک شتابان از خانه بیرون زد. زمان زیادی به طول انجامید تا به خیابان برسد. به دلیل جثه کوچکش مجبور بود از پلکان عقبی استفاده کند. پله‌ها بلند بودند و او با دست‌هایش خود را از پله بعدی بالا می‌کشید.

لحظاتی بعد‌، دیگر اعضا خانواده‌، کودک را در حالی یافتند که جسد دوست قهوه‌ای‌اش را درآغوش می‌فشرد.

مختصری درباره نویسنده:

استفن کرین‌، زاده اول نوامبر 1871 و درگذشته پنج ژوئن 1900 نویسنده و شاعر امریکایی است. کرین در آثارش‌، پلیدی‌های‌ زندگی تهی دستانه را می‌نمایاند و بر قدرت تعیین کننده‌ی ارث و محیط تاکید می‌کند. با این همه او شگردی با ناتورالیست‌ها در پیش می‌گیرد، شگردی که در آن نمونه‌ها دست چین می‌شوند و به گونه‌ای غیر مستقیم نشان داده می‌شوند. رمان «مگی، دختر ولگرد» برخی از ویژگی‌های برجسته رمان ناتورالیستی را نشان می‌دهد.

تاثیر کرین در آثار هنرمندانی چون جوزف کنراد، شروود اندرسن‌، ویلا کاتر و کارل سندبرگ مشهود است. اما نویسنده‌ای که بیش از همه مدیون کرین است کسی نیست جز ارنست همینگوی. سبک عریان‌، موجز و پرمایه همینگوی‌، همه مرهون کرین است.

داستان «سگ قهوه‌ای» از داستان‌های کوتاه تاثیر‌گذار کرین است. توصیفی که کرین در این داستان از حالات سگ و کودک ارایه می‌کند بسیار دلپذیر می‌باشد. داستان کوتاه «زورق بی‌حفاظ» نیز از داستان‌های کوتاه مشهور دیگر اوست. استفن کرین در سن بیست وهشت سالگی به علت بیماری دار فانی را وداع گفت.

 

 

دیدگاه‌ها   

#1 مجید زندی 1398-02-05 12:30
درود برشما سرکار خانم
از بابت ترجمه این داستان بسیار سپاسگزارم....خیلی بدردم خورد..روز خوش

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692