داستان ترجمه کودک و نوجوان « آبگیر مک فیگل بی» نویسنده «کارول مور»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه کودک و نوجوان « آبگیر مک فیگل بی» نویسنده «کارول مور»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

در فاصله‌ای نه چندان دور از شهر و در پشت انبار غله بزرگ و قرمز رنگی در حاشیه جنگل درختان گردو‌، یک آبگیر بسیار زیبا قرار داشت که درخت بلوط کهنسالی بر کناره‌اش سایه اندازی می‌کرد‌. تمامی این منطقه متعلق به شخصی به‌نام "مک فیگل بی" بودند بنابراین آبگیر را نیز به‌نام صاحبش می‌شناختند‌.

"مک فیگل بی" هر‌گونه ماهیگیری را در آبگیر ممنوع کرده و برای اطلاع‌رسانی رهگذران و همسایگان اقدام به نصب 5 تابلو هشدار‌دهنده در اطراف آبگیر نموده بود‌. او همواره می‌گفت که من قبل از اینکه به حتی یک پسر بچّه اجازه ماهیگیری در آبگیرم را بدهم‌، ترجیح می‌دهم که تابلوهای هشدار را قبلاً از‌جا درآورم و در تصمیم خودم استثناء قائل نشوم‌.

‌پسران کوچکی که اغلب در حاشیه آبگیر به بازیگوشی مشغول می‌شدند‌، سروصدای بسیاری به‌پا می‌کردند‌. آن‌ها با داد و فریاد و دست زدن باعث فرار ماهی‌ها از کناره‌های آبگیر می‌شدند و این‌گونه تفریح می‌کردند‌. پسرها گاهی به درون آب‌های آرام آبگیر لجن می‌ریختند تا تیره شود و همچنین بر سطح آب از صمغ و قطعات درختان می‌پاشیدند‌.

‌مدت مدیدی بدین منوال گذشت و هیچ‌کس موفق به ماهیگیری در آبگیر نشده و آرامش محل زندگی ماهیان را به‌هم نزده بود تا اینکه پسری به‌نام "جورج جانسون" تصمیم گرفت که مقررات موجود را بشکند و تعدادی از ماهیان آبگیر را صید کند‌. او می‌گفت که‌: "من مثل یک گربه چالاک از آبگیر ماهی خواهم گرفت به‌خصوص از آب‌های زیر درخت بلوط کهنسال که از دیگر جاها خنک‌تر و عمیق‌تر است‌."

  "جورج" می‌گفت که‌: من مثل "گوانا" (نوعی بزمجه استرالیایی) هستم که بر زانوهایش می‌نشیند و بعد به هوا می‌جهد و با پنجه‌هایش به داخل استخر شیرجه می‌رود سپس مثل یک گربه چاق و تنبل در زیر تابش خورشید تابستان به استراحت می‌پردازد‌. او می‌گفت که‌: هیچ‌کس نمی‌تواند مرا در حال ماهیگیری گیر بیندازد چونکه من بسیار سریع و باهوشم همه "جورج" را نصیحت می‌کردند که استخر مثل رودخانه و یا دریا نیست و تو نمی‌توانی برای خودت از استخر ماهی

مجانی بگیری و این‌کار نوعی دزدی است‌. از آن گذشته هیچ‌کس نمی‌دانست که علاوه بر ماهی‌ها چه چیز دیگری در استخر وجود دارد زیرا مردم از دیرباز برخی آشغال‌ها و وسایل مازادشان را هم در آنجا می‌ریختند.

مردم به "جورج" می‌گفتند که باید کاملاً مراقب باشد زیرا معلوم نیست که چه موجودات خطرناکی در استخر زندگی می‌کنند‌. آنها مدام از او می‌پرسیدند که‌: تو واقعاً می‌خواهی از استخر ماهی بگیری ؟ آیا شهامت و قدرتش را داری‌؟

امّا "جورج" با خودپسندی فقط دماغش را می‌مالید و وانمود می‌کرد که چیزی نشنیده است بدان‌گونه که انگار چوب پنبه‌ای را در گوشش فرو کرده باشند. او فکر می‌کرد که ماهی‌های زیادی در آبگیر زندگی می‌کنند پس چرا باید از ماهیگیری در آنجا بهراسد‌؟

"جورج" دائماً در این افکار بود تا این‌که یک‌روز صبح زود از خواب برخاست و به آرامی به طرف آبگیر براه افتاد‌. او در مسیرش ابتدا انبار غله را پشت سر گذاشت سپس وارد بیشه‌زاری شد که در حاشیه آبگیر وجود داشت‌. او وقتی به کناره آبگیر رسید بلافاصله قلابش را آماده کرد و طعمه خوبی به آن متصل نمود. سپس قلاب را در بخشی از آبگیر که عمق کافی داشت غوطه‌ور ساخت آنگاه در گوشه‌ای خزید و درحالی‌که به استراحت و چُرت زدن می‌پرداخت‌، به انتظار نشست‌.

"جورج" هر چندگاه تکانی به قلابش می‌داد و یا آن‌را به محل دیگری پرتاب می‌کرد تا ماهیان طعمه را بیابند‌. مدتی بدین منوال گذشت تا اینکه به‌ناگهان قلاب کشیده شد و انگار موجودی در آن بدام افتاده باشد‌. "جورج" سعی کرد که با تمام توان به مقابله با صیدش بپردازد‌. او شک نداشت که ماهی قزل‌آلای درشتی به قلابش گیر کرده است .

دقایقی گذشت و "جورج" همچنان در تلاش برای کشیدن قلاب به سمت ساحل می‌کوشید ولی هنوز او چیزی مشاهده نکرده بود و نمی‌دانست که چه موجودی را صید کرده است‌. او همچنان تصوّر می‌کرد که یک ماهی قزل آلای بزرگ صید نموده است درحالی‌که آنچه در قلاب افتاده بود همانا یک گربه ماهی بسیار عظیم و خطرناک بود که هر یک از زائده‌های ریش مانندش حدود 30 سانتیمتر طول داشتند‌.

آیا "جورج" واقعاً اشتباه وحشتناکی را مرتکب شده بود‌؟

"جورج" سعی داشت تا با تکیه بر پاهای عقبی‌اش بتواند قلاب را به‌طرف بالا بکشد و این‌کار را هر لحظه با پافشاری و قدرت بیشتری ادامه می‌داد و هیچ‌کس نبود که او را از ادامه کارش منصرف نماید‌.

آب متلاطم شده بود و انگار که آب‌ها در محوطه کوچکی میجوشیدند‌. آب کف‌آلوده و سپس تیره و گل‌آلود گردید و ناگهان به‌جای قزل آلا و یا گربه ماهی یک عدد کوسه بزرگ ظاهر گردید‌، کوسه‌ای بطول حدود 4 متر با دهانی به گشادی یک بشکه و دندان‌های تیزی که آماده گاز گرفتن بودند‌. این آن چیزی بود که در آن لحظه به نظر "جورج" رسید سپس حیوان با دمش که بسان دُم نهنگ بود ضربه‌ای هولناک بر سطح آب وارد ساخت و مقدار زیادی از آب‌ها را به هوا پرتاب کرد‌.

آیا حقیقتاًً یک نهنگ در آبگیر زندگی می‌کرد‌؟ این موجود عجیب واقعاً چه بود ؟

حیوان عجیب اینک طوفانی در آبگیر به‌پا کرده بود آنچنان‌که آب‌ها را تا ارتفاع چند متری به هوا پرتاب می‌کرد‌. به‌نظر می‌رسید که این موجود بسیار گرسنه هم باشد و دنبال غذا می‌گردد تا خود را سیر کند و این موضوع رنگ را از صورت "جورج" پرانید‌.

در اینجا این سؤال مطرح بود که حیوان یا "جورج" کدام‌یک دیگری را شکار خواهند کرد‌؟ "جورج" نمی‌دانست که چه‌کار باید بکند‌. او دیگر ماهیگیری را شوخی و سرگرمی به‌حساب نمی‌آورد پس مجدداً نگاهی به آبگیر انداخت و ناگهان قلابش را بر زمین پرت کرد‌، لوازم همراهش را رها نمود و شروع به دویدن کرد امّا دیگر دیر شده بود‌. نهنگ بزرگ به یک اژدهای دریایی تبدیل گردید و حیوان عجیب با بدنی لجن آلوده و پنجه‌هایی سرکج‌، تیز و بلند از آب خارج شد .

حالا "جورج" به هق و هق افتاده بود‌. او آرزو می‌کرد که ای‌کاش به نصایح دوستانش گوش کرده بود زیرا هیچ صیدی ارزش چنین مصیبتی را نداشت‌. در همان حالی که اژدها به سرعت به سمت "جورج" می‌آمد به‌ناگهان پسرک از خواب پرید‌. او فهمید که تمام این ماجراها را در خواب دیده است‌.

در این لحظه "جورج" نگاهی به قلابش انداخت‌. او متوجه شد که قلابش تکان می‌خورد پس آن‌را به آرامی از آب بیرون کشید و دید که یک ماهی طلایی به طول 5 سانتیمتر را صید کرده است‌. او خودش را پس از یک خواب وحشتناک سزاوار گرفتن فقط یک ماهی کوچولو ندانست بنابراین ماهی بدام افتاده را از قلاب خلاص کرد و در آب آبگیر رها نمود تا به‌جایی برود که بدانجا تعلق دارد .

اینک مدتی است که از آن ماجرا می‌گذرد ولی هر وقت دوستان "جورج" از او می‌پرسند که چه اتفاقی در آنجا برایش افتاده است‌؟ او با خونسردی دماغش را می‌خاراند و با مکث به آنها زُل می‌زند و ادامه می‌دهد‌: من به ماهیگیری بسیار علاقمندم امّا در آبگیر "مک فیگل بی" چیزهای جالبی برای صید و تفریح وجود ندارند.

هنوز در پشت انبار غله بزرگ و قرمز رنگ و در حاشیه بیشه‌زار گردو‌، آبگیری وجود دارد که درخت بلوطی بر کناره‌اش سایه انداخته است‌. من آن‌جا را از قدیم‌الایام بیاد می‌آورم و آن‌را با نام آبگیر "مک فیگل بی" می‌شناسم که آرام‌، ساکن و سرشار از زندگی است‌.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692