واسیلی ماکاروویچ شوکشین، (1929-1974)- روسیه
نویسنده، کارگردان و بازیگرمعروف. دارنده جایزه دولتی لنین، جایزه دولتی اتحاد شوروی، جایزه دولتی «برادران واسیلیف» روسیه
این تصمیمی بود که میبایست میگرفت و گرفت. روزی درحالیکه حال خودش را نمیفهمید و رنگش زرد شده بود به خانه رفت و بدون این که به زنش نگاه کند، گفت: «من ... پولمو گم کردم. صد وبیست روبل.»
ضمن گفتن این حرف، دماغ کج و قوزدارش از زرد به قرمزريال تغییر رنگ داد.
چانهی زنش آویزان و در چهرهاش حالت بخشش پدیدار شد. با خودش فکر کرد: «نکنه شوخی میکنه؟... نه اون که هیچوقت شوخی نمیکنه. بلد نیست.»
بعد با حالت احمقانهای پرسید: «کجا؟»
مرد ناخواسته اِهِمی کرد وگفت: «اگه میدونستم کجا که میرفتم و ...»
«شاید یادت بیاد. شاید سرکاریه جایی گذاشتی؟ شاید زیردستگاه نجاری گذاشتی و یادت رفته؟»
«سرکار چیه؟ بعد از کار رفتم بانک. سر کار!!»
«پیش کسی نرفتی؟»
«پیش هیچکس نرفتم.»
«شاید وقتی نوشیدنی میخوردی ازدستت افتاده. بدو شاید کسی پیداش کرده و بهت بده.»
«من امروز اصلا نوشیدنی نخوردم.»
«پس کجا گمش کردی؟»
«از کجا بدونم؟»
«چه قد لازمش داشتم. قراربود امروز با بچهها بریم پالتوها رو اندازه بگیریم. انتخابشون کردم. خیلی خوبن.»
«بس کن دیگه! هی ادامه میده.»
یک هفته تمام آندری یرین لولهکش کارگاه کوچکی که درنه کیلومتری روستا بود حال خیلی بدی داشت. زنش تمام مدت از او عصبانی بود.
ولی روزها سپری شدند. زن آرام شد. آندری منتظر بود. سرانجام به این نتیجه رسید که وقتش رسیده است. آن شب دیر وقت از سرکار برگشت. در دستش جعبهای بود که وزنش سنگین به نظر میرسید. به آرامی لباساش را کند و منتظر ماند تا حواس بقیه متوجه او شود.
«این چیه؟ خیلی خوشحالی.»
آندری به سمت میز رفت و مدت طولانی مشغول باز کردن جعبه شد. بالاخره آنرا گشود و در حالیکه میکروسکوپی را روی میز قرارمیداد گفت: «بهخاطر بازده بالای کاری اینو دادن»
«این برا چته؟»
آندری یرین دستپاچه بود ولی دستپاچگیاش با بقیه مواقعی که قصوری کرده بود تفاوت داشت. «باهاش ماه رو نیگا میکنیم.» این را گفت و قهقهه زد. پسرش که کلاس پنجم بود گفت: «ماه با میکروسکوپ؟» |
آندری یرین دستپاچه بود ولی دستپاچگیاش با بقیه مواقعی که قصوری کرده بود تفاوت داشت.
«باهاش ماه رو نیگا میکنیم.»
این را گفت و قهقهه زد. پسرش که کلاس پنجم بود گفت: «ماه با میکروسکوپ؟»
مادر رنجیده خاطر پرسید: «شماها چی میگین؟»
پدر و پسر همچنان قهقهه میزدند. مادر نگاه خشمگینی به آندری انداخت و او ساکت شد. بعد ظرف آبی را که زن آورده بود گرفت وگفت: «میدونی دورو برت پر از میکروبه؟ مثلا فکر میکنی آب میخوری؟»
«خب آره. آبه.»
آندری درحالی که قهقهه میزد گفت: «فکر میکنه آب میخوره!»
بعد لحناش جدی شد و ادامه داد: «عزیزم، تو در واقع میکروب میخوری. میکروب. با هر قلپ آب دومیلیون تا میکروب میخوری. نوش جونت.»
پدر و پسر دوباره نتوانستند جلو خندهشان را بگیرند. آندری ظرف آب را به سمت میکروسکوپ برد، مدت زیادی آن را تنظیم کرد، بعد یک قطره آب روی شیشه ریخت. روی لوله خم شد وچیزی حدود دو دقیقه درحالی که به زحمت نفس میکشید به آن نگاه کرد. پسر پشت سرش ایستاده بود و درحد مرگ دلش میخواست نگاه کند.
آندری فریاد زد: «اینجا رو ببین. ایناهاشن. سگای کثیف!»
بعد با شعف نجوا کرد: «براخودشون ول میگردن! این وراون ور.ای سگای کثیف!»
پسرگفت: «پاپا»
مادرکه معلوم بود خیلی دلش میخواهد نگاه کند، با لحن خشنی دستورداد: «بزار بچه هم ببینه.»
آندری با تأسف از لوله جدا شد و جایش را به پسر داد. بعد درحالی که با حرص وحسادت پشت سرش ایستاده بود، با بیصبری پرسید: «خب؟»
پسر ساکت بود.
«خب؟»
پسرک نعره زد: «ایناهاشن. چهقد ریزن.»
پسر بزرگتر زد زیرخنده. مادرپس گردنی به او زد. بعد بچههای کوچکتر را نزدیک میکروسکوپ برد وگفت: «آقای دکتر بعد از این، بزار بچهها هم ببینن. مگه بهش چسبیدی؟»
پدر از میکروسکوپ دور شد و با نگرانی و در حالی که تو فکر بود شروع به قدم زدن دراتاق کرد.
سرشام هم آندری تو فکر بود. به میکروسکوپ نگاه میکرد وسرش را تکان میداد. یک قاشق سوپ برداشت و به پسرش نشان داد. «به نظرت چند تا این تو هست؟ تخمینی.»
پسر پیشانی را اخم انداخت و گفت: «حتما نیم میلیونی هست.»
آندری یرین ضمن نگاه به قاشق چشمانش را تنگ کرد وگفت: «کمتر از این نمیتونه باشه. اونوقت ما همه رو هام... میفرستیم تو...»
سوپ را بلعید و با مشت محکم به سینهاش کوبید.
«حالا خود بدن حسابشونو میرسه. ازپسشون برمیآد.»
زن با نارضایتی به میکروسکوپ نگاه کرد وگفت: «واقعا خودت اینو خواستی؟ بهتر نبود جارو برقی میگرفتی؟ دست کم باهاش خونه رو تمیز میکردیم.»
نیمه شب آندری دوبار بیدار شد، چراغ را روشن، به میکروسکوپ نگاه و نجوا کرد: «ها. سگای کثیف! چه غلطی میکنن؟ چه غلطی میکنن؟ خواب ندارن!»
حدود یک هفته آندری یرین گویی درخواب به سرمیبرد. از سرکار برمیگشت. دست و رویش را به دقت میشست، شامش را زود تمام میکرد و روی میکروسکوپ خم میشد.
میگفت: «موضوع اینه که عم رانسان صدوپنجاه سال مقررشده. حالا این سوال پیش میآد که پس چرا مردم شصت سال و به زورهفتاد سال عمر میکنن و بعد دراز به دراز میافتن؟ همهاش زیر سرمیکروباس. اونا عمر آدمو کوتاه میکنن. به بدن رخنه میکنن و به محض این که یه ذره ضعیف میشه، قدرت رو به دست میگیرن.»
او و پسرش ساعتها کنار میکروسکوپ مینشستند و تحقیق میکردند. آب چاه، آب شیر، حتی آب باران را بررسی میکردند. یکبار پدر پسر را فرستاد تا نمونهای از آب گودال بیاورد که تعداد خیلیخیلی زیادی میکروب درآن وول میخوردند.
روزی پسر پیشنهاد کرد: «بیا خون رو بررسی کنیم.»
نیمه شب آندری دوبار بیدار شد، چراغ را روشن، به میکروسکوپ نگاه و نجوا کرد: «ها. سگای کثیف! چه غلطی میکنن؟ چه غلطی میکنن؟ خواب ندارن!» |
پدر با سوزن انگشتش را سوراخ کرد. یک قطره خون سرخ روشن بیرون آمد. آن را روی آینه ریخت. سرش را روی چشمی خم کرد و آه از نهادش بیرون آمد: «وای بدبخت شدیم پسر. تو خون هم رفتن.»
آندری یرین صاف نشست، با تعجب و به تلخی به اطراف نگریست.
«که این طور. اونا این انگلا رو بهتر از من میشناسن و حرفی نمیزنن.»
پسرمتوجه منظورش نشد. «کی؟»
«دانشمندا. میکروسکوپای اونا از مال ما بهتره. همهچی رو میبینن و صداشو درنمیآرن. نمیخوان مردم رو نگران کنن. ولی آخه چرا نباید بگن؟ شاید همه با هم بتونن راهی برای نابودیشون پیدا کنن. ولی نه. اونا تبانی کردن وحرفی نمیزنن. میترسن شورش بشه.»
آندری یرین روی چارپایه نشست و سیگاری کشید. «یه علف کوچیک باعث مرگ آدما میشه.»
قیافهاش داغان بود. پسر به میکروسکوپ نگاه میکرد.
«همدیگه رو دنبال میکنن. بعضیهاشون گِردن.»
«همه اونا گرد و درازن. همهشون یه رنگن. به مادرت نگو که ما اونا رو تو خون هم دیدیم.»
«بیا خون منم ببینیم.»
پدر با دقت به پسرنگاه کرد... وکنجکاوی و ترس در چشمانش منعکس شد. دستانش کارگری بزرگش که سالها بود زحمت میکشیدند و بوی قیر میدادند، روی زانوانش میلرزیدند.
از جا پا شد. با خشم لگدی به چارپایه زد و گفت: «لازم نیست. هرچند بچهها ... اَه. از دست شماها... پس دانشتون به چه دردی میخوره؟»
پدر مدت طولانی در فکر بود. «من دیدم چه بلایی به سرخون میآد.»
یک روز سرگی کولیکف که با آندری درکارگاه کار میکرد سری به آنها زد. در این اواخر آندری دیگر نوشیدنی نمیخورد و معتقد بود کسانی که میخورند رفتار بسیار احمقانهای دارند و هر چرت و پرتی که بگویی ازدهانشان خارج میشود.
آندری با بیمیلی او را دعوت کرد: «بیا پیش ما بشین.»
بعد از مدتی سرگی گفت: «بیا میکروبا رو نگا کنیم.»
«کدوم میکروبا؟ برو بگیر بخواب سرگی. من هیچ میکروبی ندارم.»
«چی روقایم میکنی؟ نکنه داری اسلحه قایم میکنی؟ پسرم مدام تو گوشم وزوز میکنه که دایی آندری میخواد همهی میکروبا رو از بین ببره.»
زویا زن آندری با این که تحمل آدمهای مست را نداشت، از شنیدن این حرف خوشحال بود که همهی اهالی ده درمورد شوهر دانشمندش حرف میزنند. با وجود این ازسرگی پرسید: «نمیتونستن چیز دیگهای غیر از میکروسکوپ هدیه بدن؟ کاش جاروبرقی میدادن.»
بدن آندری یخ کرد.
سرگی گفت: «نمی فهمم! جایزه دادن؟ ... میکروسکوپ؟»
آندری سعی میکرد با چشم به سرگی بفهماند ولی او مانند گوسفند به زویا نگاه میکرد.
«کدوم جایزه؟»
«همون که به ما دادن.»
«به کی؟»
«به آندری ... میکروسکوپ به خاطر بازده کاری بالا...»
تازه آن وقت بود که زن همه چیز را فهمید.■