هیچوقت برادرم «سانی» را از صمیم قلب دوست نداشتم. از همان لحظهای که به دنیا آمد، شد سوگلی مادر و از آن به بعد هم هميشه با خبرچينی از شيطنتهای من سبب میشد که مادر از دست من خشمگین شود. البته من هم چندان بچه عاقل و سر به راهی نبودم. وضعیت درسیم نیز در مدرسه تعریفی نداشت و البته مطمئن بودم که خوب بودن سانی در درسهايش هم، بيشتر از روی لجبازي با من است. او به خوبی میدانست که مادر او را به دلیل هوش و ذکاوتش به او بیشتر توجه میکند.
مثلا میگفت: «مادر؛ لاری را صدا کنم که بیاید با ما چای بنوشد؟» و يا:«مادر کتری در حال جوشیدن است.»
و هر زمان هم که او واژهای را به اشتباه میگفت، مادر خیلی زود اشتباه او را تصحیح میکرد و سانی هم بدون مکث واژه تصحیح شده را تکرار میکرد و سپس میگفت:«مادر، خوب میتوانم واژهها را هجي كنم.»
مطمئنم با اين وضع؛هر كس ديگری هم که به جای او بود میتوانست علامه دهر شود.
البته بايد بگویم كه من هم بچه كودنی نبودم، تنها كمی بازيگوش بودم و نمیتوانستم فکرم را برای مدتی طولانی روی يك موضوع متمركز كنم. من هميشه درسهای سال گذشته يا سال آینده را مطالعه میكردم اما چيزي را كه اصلا دوست نداشتم و نمیتوانستم تحملش کنم، درسهايی بود كه باید در همان زمان میخواندم.
آن روزها هنگام غروب از خانه بيرون میرفتم تا با بچههاي دارودسته «دوهرتی» بازي كنم. البته اين كارها به دليل خشونت من هم نبود بلکه بيشتر به اين دليل بود كه من هیجان را بسیار دوست میداشتم و البته هیچگاه نمیتوانستم درک کنم چرا درس خواندن ما بری مادر تا این اندازه مهم است.
مادر كه از شدت خشم، رنگش پریده بود گفت:«نمیتواني ابتدا درسهایت را بخواني و بعد سراغ بازی بروی؟ بايد شرمسار باشی از اینکه برادر کوچکترت بهتر از تو میتواند کتاب بخواند.»
احتمالا مادر متوجه اين موضوع نبود كه من دلیلی برای شرمسار شدن نداشتم. به نظر من خرخواني کردن كاري نبود كه قابل تشویق و ستايش باشد چرا که این کار را تنها بچههای لوس و ننری مانند سانی میکردند.
مادر میگفت:«هيچكس نمیداند که سرانجام کار تو به کجا میرسد،اگر کمی به درسهایت بیشتر اهمیت دهی، میتوانی در آینده شغلی آبرومند به دست آوری، مثلا كارمند اداره شوی يا مهندس» در همان حال سانی نیز با حالتی از خود راضی میگفت:«مادر،من كارمند اداره خواهم شد.»
من هم تنها براي اين كه کمی او را اذيت کرده باشم، میگفتم:«او دلش میخواهد يک كارمند بیچاره اداره شود؟ من که میخواهم سرباز شوم.»
مادر آرام آهي میكشيد و دوباره میگفت:«كسي چه میداند؟ نگرانم که سرآخر تنها كاري كه لياقتش را داشته باشي همين باشد.»
گاهي با خود فكر میكردم که حتما عقل مادر پاره سنگ برداشته است. آخر مگر كاری هم بهتر از سرباز بودن هست؟!
گاهي با خود فكر میكردم که حتما عقل مادر پاره سنگ برداشته است. آخر مگر كاری هم بهتر از سرباز بودن هست؟! |
هر چه به كريسمس نزديك تر میشديم، روزها كوتاهتر میشد و خیابانها شلوغتر. من هم كمكم به فكر چيزهايي افتادم كه احتمالا میشد از بابانوئل عيدي گرفت.
بچه هاي دارودسته دوهرتي میگفتند كه بابانوئلي وجود ندارد و هديهها را پدر و مادرها میخرند، اما اين بچهها از دارودسته اراذل و اوباش بودند و به همین دلیل حتما بابانوئل برای آنها هدیه نمیآورد. من سعي كردم از هر جا كه ممکن است به اطلاعاتي در مورد بابانوئل دست یابم، اما گويا هيچكس چيز زيادي درباره او نمیدانست. من قلم خوبي نداشتم، اما اگر با نامه نوشتن به بابانوئل میتوانستم اطلاعات بیشتری در مورد او بدست آورم، حاضر بودم حاضر بودم که نامه نوشتن را تمرین کنم و یاد بگیرم.
مادر با لحن نگراني میگفت: «واقعیتش، اصلا نمیدانم که امسال بابانوئل ميآید يا نه. بابانوئل سرش بسیار شلوغ است و به همین دلیل هم سراغ بچههایی میرود که خوب درسهایشان را میخوانند.»
ساني گفت: «مادر، بابانوئل سراغ بچههايي میرود كه ميتوانند كلمهها را خوب هجي كنند، درست است؟»
و مادر با لحني قاطع گفت:«باباتوئل سراغ بچه هايی میرود كه تمتم تلاش خود را میکنند حال چه خوب هجی کنند و چه نه!»
من واقعا تمام تلاش خودم را كرده بودم، من مقصر نبودم كه درست چهار روز پيش از تعطيلات، خانم«فلوگرداولي» مسالههايي داد كه نمیتوانستيم حل كنيم.
سپس«پيتردوهرتي» و من مجبور شديم که از مدرسه فرار کنیم. اين كار به دليل علاقه ما به فرار از مدرسه نبود، باور كنيد که ماه دسامبر زمان مناسبی برای فرار از مدرسه و ولگردی نيست و ما بيشتر وقتمان را صرف اين میكرديم كه یک انبار یا بار انداز پیدا کنیم و به آن پناه ببریم تا از باران در امان باشیم. تنها اشتباه ما اين بود كه فکر میكرديم میتوانيم اين كار را تا زمان موقع تعطيلات ادامه دهيم بيآنكه گير بيفتيم و همين خودش نشان میداد كه ما اصلا اهل دورانديشی و اين جور چيزها نبوديم.
بايد بگويم كه خانم فلوگرداولي متوجه موضوع شد و يادداشتي به خانه ما فرستاد كه چرا فلاني به مدرسه نمیآید. روز سوم زمانی که به خانه آمدم مادر چنان نگاهي به من انداخت كه هيچ گاه فراموشم نمیشود. سپس گفت:«شامت آنجاست.» آن چنان دلش پر بود كه حتی نتوانست با من يك كلمه حرف بزند. زمانی که داشتم تلاش میکردم تا سعي دربارهخانم فلوگرداولي و مسالههاي غیرقابل حلش توضيح بدهم، بيتوجه به صحبت من گفت:«بازهم چیزی هست که بخواهی بگویی؟»
آنوقت متوجه شدم چيزي كه مادر را بیشتر از فرارم از مدرسه ناراحت میكند، این صحبتهای من است. مادر چند روزي با من صحبت نکرد و من حتی آن زمان هم باز درک نکردم که چرا درس خواندن من اینچنین برای او اهمیت دارد. بدتر از همه اين بود كه اين ماجرا سبب شد سانی بیشاز حد به خود مغرور شود. آنچنان که کم مانده بود بگوید: «نمیدانم اگر من نبودم شما در اين خراب شده چه میكرديد!»
ساني كنار درب ورودي ايستاده و به چارچوب در تكيه داده بود و دستها را در جيب شلوارش فرو برده بود و تلاش میکرد که ژست پدر را به خود بگیرد.
«لاري اجازه ندارد از خانه بيرون برود، لاري انسانیست كه با پيتردوهرتي از مدرسه فرار كرده و مادر ديگر با او صحبت نمیکند.»
شب هنگام، زمانی که به رختخواب رفتيم ساني باز هم دست بردار نبود و میگفت:« امسال بابانوئل برای تو هيچ چیزی نمیآورد.»
من گفتم:«میآورد، حالا میبيني.»
«از كجا میداني؟»
«چرا نياورد؟»
«برای اين كه تو با دوهرتي از مدرسه فرار کردی، من حتی با بچههای دوهرتی بازی هم نمیکنم چون سبب بدنامی و ننگ هستند.»
«این بچههای دوهرتی هستند که با تو بازي نمیکنند.»
«نه! من خودم نمیخواهم با آنها همبازی شوم. آنها آدم حسابي نيستند و آخر تو و آنها پاي پليس را به این خانه باز میکنید!»
من كه دیگر از دست او كفري شده بودم غرولندکنان گفتم:«بابانوئل از كجا میفهمد كه من با پيتردوهرتي از مدرسه فرار كردم؟»
«می فهمد، مادر به او می گوید.»
«نه! من خودم نمیخواهم با آنها همبازی شوم. آنها آدم حسابي نيستند و آخر تو و آنها پاي پليس را به این خانه باز میکنید!» |
«مادر چطور می تواند به او بگوید؟بابانوئل خودش الان در قطب شمال است.معلوم شد که تو يه بچه قنداقی بيشتر نيستي.»
«من بچه قنداقيام؟ كور خواندهاي. من هيچ نباشم اما لااقل از تو بهتر میتوانم هجي كنم. بابانوئل هم براي تو هيچ چیزی نمیآورد.»
از خدا که پنهان نيست از شما هم پنهان نباشد كه آن حالت بزرگتري، يك توپ تو خالي بيشتر نبود، هيچگاه نمیتوان فهمید که این بچههاي استثنايي دركشف كارهاي خلاف آدم تا چه اندازه استعداد و توانایی دارند. از قضيه فرار از مدرسه وجدانم ناراحت بود، چرا که تا تا آن زمان، هیچگاه مادر را تا آن حد ناراحت و خشمگین نديده بودم.
همان شب فهميدم تنها كار منطقي اين است كه خودم بابانوئل را ببينم و همه چيز را برايش توضيح بدهم. او يك مرد است و شايد موضوع را بهتر درك كند. آن روزها من بچه خوش بر و رويي بودم و هر وقت میخواستم راهي به دلها بازكنم فقط كافي بود لبخند مليحي به يك رهگذر پير در خيابانهاي شمالي شهر بزنم تا بتوانم سكهاي از او بگيرم. فكرمیكردم اگر بتوانم بابانوئل را تنها گير بياورم چه بسا كه بتوانم همان لبخند را به او نیز بزنم و شايد هم هديه با ارزشي از او بگيرم، من آرزوي يك قطار اسباب بازي داشتم و البته عاشق اسباب بازيهاي ديگر مانند بازي مار و نردبان و لودو هم بودم.
شب و روز تمرين میکردم که چطور بيدار باشم و خود را به خواب بزنم. اين كار را با شمردن از يك تا پانصد آغاز كردم و بعد تا هزار هم شمردم. میكوشيدم ابتدا صداي زنگ ساعت يازده شب و سپس نيمه شب را از برج «شاندون» بشنوم.
مطمئن بودم بابانوئل حدود نيمه شب پيدايش میشود و میدانستم از سمت شمال میآيد و به سمت جنوب میرود.
آن چنان در محاسبات خود فرو رفته بودم كه ديگر جايي براي توجه به مشكلات مادر باقي نمانده بود،آن زمانها من و ساني با مادر به شهر میرفتيم و زماني كه او مشغول خريد بود، ما پشت ويترين يك مغازه اسباببازي فروشي در خيابان «نورت مين»میايستاديم و درباره هديهاي كه دوست داشتيم شب كريسمس از بابانوئل بگيريم، صحبت میكرديم.
شب عيد كريسمس زمانی که پدر از سر كار به خانه بازگشت و خرجي روزانه را به مادر داد، مادر رنگش مانند گچ سفيد شد و به آن پول زل زد و ماتش برد.
پدر عصباني شد و با پرخاش گفت: «خوب، چه شده؟»
مادر با همان حالت بهت آلود گفت:«چه شده؟ آن هم شب عيد كريسمس!» پدر كه دست هايش را توي جيب شلوارش برده بود گويي می خواهد باقي مانده پولهاي جيبش را محكم نگاه دارد، با خشونت پرسيد: «خيال میكني چون كريسمس است من گنج پیدا کردهام؟»
مادر گفت: «خداي من، در خانه نه یک تکه کیک داریم و نه حتا یک شمع، آه در بساطمان نیست.» پدر كه عصباني شده بود با فریاد زد: «بسیارخوب، قیمت یک شمع چقدر میشود؟»
مادر با ناله گفت: «بهخاطر خدا، به جای آن كه جلو بچهها جر و بحث كني آن پول را به من بده! خيال كردهاي میتوانم اجازه دهم که بچهها در همچین روزی با شکم گرسنه بخوابند؟» پدر با عصبانیت گفت: «مرده شور تو و بچههایت را ببرند! من بايد همیشه خدا جان بکنم تا تو دست رنج مرا براي خريدن چند اسباب بازي اين طور بر باد دهي؟» و در همان حال كه دو سكه دو شلينگ و نيمی را روي ميز پرتاپ میكرد افزود: «بيا، دار و ندارمن همين است، محض رضای خدا با احتياط خرجش كن!»
مادر به تلخی گفت: «حتما بقیه پولهایت را گذاشتهای برای میخانه.»
سپس مادر خودش به تنهایی به شهر رفت و با بستههاي زيادي به خانه برگشت. شمع عيد كريسمس هم خريده بود. ما منتظر پدر شدیم تا براي خوردن چای و کیک عصرانه به خانه بيايد، اما نيامد. اين بود كه چاي عصرانهمان را با يك تکه كيك كريسمس خورديم و سپس مادر ساني را روي صندلي نشاند و کاسه آب مقدس را به دستش داد تا شمع را تبرك كند. وقتي ساني شمع را روشن كرد مادر گفت:«خدايا نور بهشتي را به ارواح ما بتابان.» به خوبي احساس میكردم که مادر نارحت است، چون پدر به خانه نيامده بود. آخر در چنين مراسمی بزرگترين و كوچكترين فرد خانواده بايد حضور داشته باشند. وقتي هم که به رختخواب رفتیم، پدر هنوز به خانه نيامده بود.
مادر گفت:«خداي من، در خانه نه یک تکه کیک داریم و نه حتا یک شمع، آه در بساطمان نیست.» پدر كه عصباني شده بود با فریاد زد:«بسیار خوب، قیمت یک شمع چقدر میشود؟» |
آن وقت دو ساعت آخر كه مشكل ترين ساعات زندگي من بود فرا رسيد. آنچنان خوابم میآمد که کاملا گيج بودم، اما هراس این را داشتم که قطار اسباببازي را از دست بدهم. اين بود كه كمی دراز كشيدم و حرفهايي را كه بايد وقت آمدن بابانوئل به او میگفتم در ذهنم مرور كردم. اين حرفها خيلي متفاوت بودند، بعضي از آنها احمقانه و بعضي مؤدبانه و جدي بودند. آخر بعضي از بزرگترها دوست دارند بچهها متين و متواضع و خوش سخن باشند و بعضي ديگر بچههاي تخس و پررو را ترجيح میدهند. وقتي تمام اين حرفها را براي خودم تكرار كردم سعي كردم ساني را از خواب بيدار كنم تا تنها نباشم و خوابم نبرد اما سانی طوري خوابيده بود كه گویی خواب هفت پادشاه را میبيند.
زنگ ساعت يازده شب از برج «شاندون» به گوش رسيد.
همان زمان صدای باز شدن قفل در نیز آمد، اما اين پدر بود كه به خانه بازگشته بود. وانمود می كرد از اين كه مادر به انتظارش مانده غافلگير شده است. به مادر گفت: «سلام،دختر كوچولو!»و سپس با خندهای تصنعي گفت: «برای چه تا اين وقت بيدار ماندهای؟»
مادر به آرامی پرسيد: «میخواهی شامت را بياروم؟»
پدر جواب داد: «نه، نه، سر راه به خانه «دانين» رفتم و یک تکه گوشت خوک خوردم (دانين عموی من بود)» سپس شگفتزده فرياد زد: «خداي من،چقدر دیر شده!» و با شگفتی بیشتر گفت: «اگر میدانستم اينقدر ديراست، میرفتم كليسای شمالی تا دعای نيمه شب را بخوانم. دوست دارم باز هم آواز «آدسته» را بشنوم، این سرود را بسیار دوست دارم، از آن سرودهايیست كه تاثیرگذار است.»
سپس با صدای كشدار مردانهاش سرود را زمزمه كرد:
آدسته في دلز
سولز دوموس داگوس
پدر سرودهای لاتيني را بسیار دوست میداشت، بهخصوص زمانهایی که الکل مصرف میکرد، اما از آنجا كه معني كلمات را كه میخواند، نمیدانست، گاهی، کلمات را در خود در میآورد و میخواند و هميشه اين موضوع مادر را بسیار عصباني میكرد.
مادر با صداي غمانگيزي گفت: «آه، دیگر خفهشو!» و از اتاق بيرون رفت و در را بهشدت پشت سرش به هم كوبيد. پدر گویی که لطيفه بامزهاي شنيده باشد قهقهه سر داد و كبريتي روشن كرد تا پيپش را روشن کند و پكهای عمیقی زد. نوري كه از زير در اتاق میتابيد كمرنگ و خاموش شد اما پدر همچنان با احساس به خواندن دعا ادامه داد:
ديكسي مدير
توتوم تانتوم
ونيته آدورموس
کلمات را غلط میخواند. داما اثرش بر من همانطور بود كه در كليسا میشنيدم. داشتم براي يك چرت خواب میمردم و دیگر نمیتوانستم بيدار بمانم.
نزديك سحر از خواب بيدار شدم. احساس میكردم حادثهي وحشتناكي اتفاق افتاده است. تمام خانه در سكوت فرو رفته بود و اتاقخواب كوچكمان كه پنجرهاش رو به حياطخلوت باز میشد كاملا تاريك بود. تنها زمانی که از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم چگونه پرتو نقرهفام از آسمان فرود آمده است. از رختخواب بيرون پريدم تا جورابهايم را بگردم. اما خوب میدانستم چه حادثه وحشتناكي اتفاق افتاده است. بابانوئل زمانی که من در خواب بودم آمده بود و با برداشت كاملا نادرستی از رفتار من خانه را تر ك كرده بود، چون تنها چيزي كه براي من گذاشته بود چند تا كتاب بستهبندي شده و يك قلم و يك مداد و يك پاكت شيريني دوپنسي بود. حتي اسباببازي مار و پله هم برايم نياورده بود! چند لحظه آنچنان گيج و منگ شده بودم كه نمیتوانستم درست فكر كنم. بابانوئل چهكسي بود كه میتوانست راحت از پشت بامها عبور كند و از سوراخ دودكش و بخاري پايين بيايد و آنجا گير نكند! خداي من! چرا بابانوئل اینچنین کم عقل است؟! فکر میکردم بیش از اینها بفهمد!
كنار رختخواب ساني رفتم و به جورابهايش دست زدم. او هم با آن همه مهارتش در هجي كردن كلمهها و چاپلوسي كردنهايش، وضع بهتري از من نداشت. |
سپس رفتم تا ببينم بابانوئل برای این پسر بچه حیلهگر؛ ساني چه هديهاي آورده است. كنار رختخواب ساني رفتم و به جورابهايش دست زدم. او هم با آن همه مهارتش در هجي كردن كلمهها و چاپلوسي كردنهايش، وضع بهتري از من نداشت. به جز يك پاكت شيريني مثل پاكت شيريني من،تنها چيزي كه بابانوئل برايش آورده بود يك تفنگ بادي بود، از آن تفنگ ها كه چوب پنبه اي بسته شده به يك تکه نخ را شليك می كند و در بساط هر دورهگردي به قيمت شش پنس پيدا می شود.اما اين واقعيت وجود داشت كه هديه او يك تفنگ بود. معلوم است كه تفنگ از كتاب خيلي بهتر است. دوهرتي ها دارو دسته اي بودند كه با بچه هاي كوچه استرابري كه میخواستند در خيابان ما فوتبال بازي كنند دعوا میكردند. اين تفنگ در خيلي از جاها به کار من میآمد، اما براي ساني كه اگرخودش هم دلش میخواست نمیتوانست با بچههاي گروه بازي كند هیچ ارزشی نداشت.
ناگهان فكري به ذهنم رسید، آنچنان که گویی اين فكر از آسمانها به من وحي شده است. فرض كنيد من تفنگ را برمیداشتم و جايش كتاب را براي ساني میگذاشتم! ساني براي دسته ما به هيچ دردي نمیخورد. فقط عاشق هجيكردن كلمات بود و بچه درسخواني مثل او از همچین كتابي خيلي چيزها میتوانست ياد بگيرد. از آنجا كه ساني هم مانند من بابانوئل را نديده بود، پس حتماً هديهاي كه هنوز آنرا ندیده و باز نكرده بود، او را غمگين نمیكرد. پس من به كسي صدمهاي نمیزدم، درواقع، اگر ساني میتوانست بفهمد، من داشتم خدمتي به او میكردم كه باعث میشد بعدها از من تشكر كند. من هميشه بسیار مشتاق بودم که كارهاي خیر انجام دهم. شايد منظور بابانوئل هم همين بوده. احتمالا بابانوئل ما را با یکدیگر اشتباه گرفته بود. اين اشتباه را ممكن است هر كسي مرتكب شود. بنابراين من كتاب و مداد و قلم را در جوراب ساني گذاشتم و تفنگ بادي را در جوراب خودم قرار دادم، سپس دوباره به رختخواب رفتم و خوابيدم. همان طور كه گفتم، آن روزها نيروي ابتكار من بسیار قوي بود.
با صداي ساني از خواب بيدار شدم، داشت مرا تكان میداد كه بگويد بابانوئل آمده و برایش تفنگي آورده! من وانمود كردم كه از دريافت تفنگ شگفت زده و ناراضي هستم. براي اين كه فكر او را از اين موضوع منحرف كنم وادارش كردم عكسهاي كتابش را به من نشان دهد و با آب و تاب بسیاری از كتابش تعريف كردم.
همانطور كه میدانستم، ساني آماده بود هر چيزي را زود باوركند. پس از آن به هيچچيز نمیانديشيد جز اين كه هديه را ببرد و به پدر و مادر نشان بدهد.
اما اين لحظه خوبي نبود. پس از آن كه به دليل فرار از مدرسه مادر چنان رفتاري با من كرد، من ديگر به او بدگمان شده بودم، اگر چه باور داشتم تنها كسي كه میتواند با من سر ناسازگاري پيدا كند حالا جايي در قطب شمال است و همين مرا تسكين میداد و نوعي اعتماد به نفس به من میبخشيد. بنابراين من و ساني با هديههايمان توي اتاق پريديم و فرياد برآورديم: «بياييد ببينيد بابانوئل برايمان چه آورده!»
پدر و مادر بيدار شدند.مادر لبخندي زد اما اين لبخند، لحظهاي بيش نپاييد. تا به من نگاه كرد حالت صورتش تغییر کرد. من آن نگاه را میشناختم، تنها من بودم كه اين نگاه را به خوبي میشناختم. اين همان نگاهي بود كه وقتي پس از فرار از مدرسه به خانه آمدم، به من انداخت، همان زمان كه گفت:« بازهم حرفي داري که بزني؟»
با صداي آهستهاي گفت:«لاري،ان تفنگ را از كجا آورده اي؟» من كه سعي میكردم حالت ناراحتي به خودم بگيرم گفتم:«بابانوئل در جوراب من گذاشته،مادر.» هرچند گيج شده بودم كه مادر چه طور فهميده كه بابانوئل تفنگ را در جوراب من نگذاشته ادامه دادم:«باور کنید راست میگویم! خودش گذاشته!»
مادر كه از شدت خشم، صدايش میلرزيد گفت:«زمانی که آن بچه بيچاره خواب بوده تو تفنگ را از جورابش برداشتهای؟ هان؟ لاري، لاري، تو چطور میتوني اینچنین پست باشي؟»
پدر كه عاجزانه میكوشيد مادر را از خر شيطان پايين بياورد گفت: «خوب،خوب ديگر ادامه ندهید. کافیست دیگر، صبح عيد است.»
مادر هيجانزده گفت: «بله، اين موضوع به نظر جنابعالي بسیار ساده است، اما فکر میکنی اجازه میدهم که پسرم يک دروغگوي دزد بار بياید؟»
پدر به تندي گفت: «كدام دزد زن؟ حرف دهنت را بفهم.»
پدر زمانیکه حال و هواي خيرخواهانه داشت و كسي توي ذوقش میزد چنان از كوره درمیرفت كه گویی طرف شايد به سبب احساس گناه از رفتار شب قبل شدت بيشتری هم مییافت. همانطور كه پولي را از روي میز بالای تخت بر میداشت گفت: «بیا لاری!اين شش پني مال تو، اين هم مال ساني، مراقب باش گم نكنی.»
اما من نگاهي به مادر كردم و آنچه را كه در چشمانش موج میزد، دريافتم. با شتاب و گريه كنان از اتاق بيرون رفتم و تفنگ بادی را روي زمين پرتاب كردم و جيغزنان از خانه بيرون دويدم، هیچکس در خیابان نبود.
به سمت كوچه باريك پشت خانه دويدم و خود را روی سبزههای مرطوب انداختم.
همهچيز را فهميده بودم و اينها همه فراتر از تحمل من بود. فهميده بودم كه بابانوئلی وجود ندارد. همانطور كه دوهرتیها گفته بودند. اين مادر بود كه با زحمت زياد توانسته بود چندرغازی از خرج خانه صرفهجويي كند و برای ما هديهای بخرد. فهميده بودم كه پدر آدم پست و دائمالخمری بيش نيست و مادر هميشه میخواست به من متكي باشد تا او را از فلاكتی كه دست به گريبانش بود نجات دهم و فهميده بودم كه اين حالت نگاه او نشان از اين ترس بود كه نكند من هم مانند پدر، آدم پست و دائمالخمری بار بيايم.■