داستان «این شروع یک درد است» نویسنده «جیمز لازدان»؛ مترجم «مریم طباطبائی¬ها»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «این شروع یک درد است» نویسنده «جیمز لازدان»؛ مترجم «مریم طباطبائی¬ها»

 


- ناهار چطوره آقای بایر؟

- بی‌نظیر.

- دریاییه؟

- نه این یک منوی چینی ست.

- راستی همسرتان تماس گرفتند.

او با خانه تماس می‌گیرد و همسرش پشت خط حاضر می‌شود:

-می‌تونم بپرسم کجای این کره‌ی خاکی هستی؟

-خیلی عذر می‌خوام عزیزم. الان متوجه شدم که تماس گرفته بودی. همین الان که برای ناهار سر میز آمدم.

عجیب بود که دارد مثل همین چند وقت اخیر به او دروغ می‌گوید،آن در مورد مراسمی مثل مراسم تدفین یک انسان.

جولی آرام از پله ها پایین می‌آید و پشت میز می‌نشیند و با بی‌میلی چنگالش را داخل گوشت ماهی سالمونی که چندان هم خوب نپخته است فرو می‌کند. با حالتی منزجر به ماهی که از نظرش کاملا نپخته است نگاه می کند و چنگال را کناری می‌گذارد و از خوردن منصرف می‌شود.

حدود ده سال پیش با کارمن آشنا شده بود و شاید هیچ‌وقت نتوانسته بود کسی را تا به آن حد دوست بدارد. همان کارمنی که آرام وارد کافه می شد و مثل همیشه چیزی محکم و با ریشه در مورد فرهنگ و ادبیات برای گفتن در چنته داشت. با بحث‌های چالشی و داغ در مورد نحوه‌ی تفکر و اندیشه‌های کافکا و مارکز.

همان ده سال پیش تصمیم گرفته بودند که ازدواج کنند. قبل از اینکه کارمن ناگهان تصمیمی بگیرد برای کشف یک دنیای جدید از این شهر برود. بایر خوب می‌دانست که در تمام این ده سال عاشق کارمن مانده است و دلیل ازدواجش هم فقط قطع امید از بازگشت او بوده است. و حالا به او خبر رسانده بودند که او هفته گذشته از دنیا رفته است و کسی را هم برای خودش باقی نگذاشته است که حداقل در مراسم تدفینش شرکت کند.

خبر را خیلی فوری و ناگهانی به او داده بودند. او نمی‌دانست که کارمن بیمار بوده است. چون تقریبا هشت سالی بود که دیگر حتی از دوستان مشترک‌شان هم خبری از او به دستش نرسیده بود و یا نخواسته بود که بعد از ازدواجش هم خودش و هم همسرش را بیش از پیش بیازارد.

و حالا با شنیدن این خبر می دید که کاملا از کنترل خارج شده است.

اما در عین حال خسته بود. از اینکه حالا بعد از ده سال شنیدن خبر مرگ کسی که او را ترک کرده است آن هم به بهانه‌های واهی او را این‌طور از درون ویران کرده است. دفتر خلوت بود و همه سعی در فرو دادن ماهی سالمونی داشتند که اصلا مناسب نبود و حتی می‌شد گفت نپخته است.

یک هفته بود که سعی در پنهان کردن موضوع داشت. کارمن حالا در تنهایی‌ای که خودش از قبل برنامه‌ریزی‌اش کرده بود از دنیا رفته بود و مراسم تشیع جنازه‌اش باید به نحوی آبرو‌مند برگزار می‌شد. مجبور بود به دنبال کارها برود و در عین حال تمام ماجرا را از همسرش پنهان بکند.

خوب می‌دانست که در این سال‌ها که از کارمن حتی خبر کوچکی هم در دست نبود این همسرش بود که زندگی را مثل چرخ‌های یک اتومبیل در کنار هم قرار می‌داد تا راه خودشان را بروند و مبادا از حرکت بایستند. درست است که او را از صمیم قلب دوست داشت و سعی کرده بود در تمام این سال‌ها همسر خوبی باشد. می‌دانست که شاید نتوانسته است قلبش را خالی کند اما سعی هم کرده است که جایی بسیار محکم و معقول برای هلن، همسرش باز بکند.

دلش می‌خواست با هلن رو راست باشد اما نمی‌توانست در مورد مسئله کارمن چیزی به او بگوید. نمی‌توانست در مورد مراسم تششیع جنازه حرفی به زبان بیاورد. برایش بسیار سخت بود.

جولی در حال تعریف بود: می‌دانی آقای بایر کارمن شما را دوست داشت و شاید به همین دلیلی نتوانست چند ماهی بیشتر در کنار همسرش زندگی کند. یا بهتر بکویم دوام بیاورد. بایر بی‌تفاوت با چنگالش شروع به بازی کرد.

-اما شما بهتر از من کارمن را می‌شناسید. او روحیه‌ای ماجرا‌جو داشت. مجبور بود برای یافتن سوژه‌های عکاسی‌اش شهر به شهر سفر کند.

- سفر؟

- بله سفر. مگر نمی‌دانید سفر جزو ارکان زندگی یک انسان ماجرا جوست؟

- می‌دانم.این را می‌دانم که آن‌قدر مهم است که انسان حتی می‌تواند زندگی‌اش را نادیده بگیرد.

این جمله را با تحقیر خاصی گفته بود. همان کاری که هلن هیچ‌گاه نکرده بود.همسرش خیلی وقت‌ها به خاطر او و مایکل از خود گذشتگی را به حد اعلی رسانده بود.

از جا بلند می‌شود و روی صندلی حصیری بزرگی که ته سالن قرار دارد می‌نشیند و سیگار برگش را روشن می‌کند. با اولین نفسی که داخل می‌دهد سرفه‌اش می‌گیرد. نمی‌داند به خاطر آنفولانزایی است که به تازگی دست از سرش برداشته است یا به خاطر این است که تقریبا 8 ماهی می‌شود لب به سیگار نزده است. باز هم آن حسی بدی که به خاطر دروغ گفتن در این روزها به هلن داشته است به سراغش می‌آید.

جولی هم از خیر خوردن آن ماهی سالمون گذشته است و حالا رو به روی بایر روی کاناپه نشسته است.

بایر از داخل بسته سیگارها سیگاری به جولی تعارف می‌کند و جولی هم دستش را پس نمی‌زند و سیگار را روشن می‌کند.آرام و تقربا زیر لبی می‌گوید: نباید یک مرده را تنها گذاشت.

بایر بی‌تفاوت می‌گوید: تنها نمی‌گذاریمش. من تمام کارهایی که مربوط به مراسم تدفین است را انجام داده‌ام و می توانیم فردا او را دفن بکنیم.

انگار تا حدودی خیال جولی را با این حرف راحت کرده است. که جولی به پشت صندلی تکیه می‌کند و سیگارش را در آرامش می‌کشد.

بایر هم به نقطه نامعلومی خیره می‌شود. به هلن فکر می‌کند به تمام کمک‌هایی که تا به حال برای پیشرفت او کرده است. و به این فکر می‌کند که آیا چیزی وجود دارد که هلن در موردش به او دروغ گفته باشد؟

تصمیم می‌گیرد با مترو به خانه برود. وارد همهمه‌ی ترن که می‌شود متوجه می‌شود که تمام وقت نه به عشق اساطیری‌اش که فقط به هلن فکر کرده است. به اینکه گاهی از سر دلتنگی آوازی را زیر لب زمزمه می‌کند و گاهی آنقدر خسته است که به حالت نیمه بیهوش روی کاناپه‌ی کرکی بزرگ داخل اتاق نشیمن خوابش می‌برد. به یاد آورد که هر دو تنها به لندن رفته بودند و فارق از مایکل که به مادر هلن سپرده بودنش چقدر خوش گذرانده بودند. به این فکر کرد که در طی این سال‌ها چقدر شاد بوده‌اند و شاید کمتر زمان‌هایی پیش می‌آمده که به کارمن فکر بکند.

هلن هیچ‌وقت در مورد زندگی شخصی‌اش چیزی نپرسیده بود و همیشه برای موفقیت او پیش قدم بوده است.

از ترن بیرون می‌آید و آرام آرام از پله‌های بالا می‌آید. با کمال تعجب هلن را می‌بیند که بالای پله‌های ایستاده است و منتظر اوست.

بایر با تعجب می‌پرسد: چطور اینجا آمده‌ای و همسرش با کمال تعجب می‌گوید: مگر فراموش کرده‌ای‌، امروز چهارشنبه است و ما با هم به خانه می‌رویم، و قرار است به گوشت فروشی سر بزنیم تا مثل هر چهارشنبه ماهی سالمون بخریم.

بایر تازه متوجه زمان و مکان شده است. لبخندی می‌زند و به همراه هلن داخل پیاده رو راه می‌افتند.

دلش می‌خواهد مراسم فردا هر چه سریع‌تر تمام شود تا زندگی طبق روال 10 سال گذشته ادامه پیدا کند.

بایر آرام آرام در کنار هلن قدم بر می‌دارد و به صحبت‌های او در مورد اتفاقات روز از صمیمی قلب گوش می‌دهد.


 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692