داستان «دنیای هری» نویسنده «استیو آتکینسون»؛مترجم «نگین کارگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «دنیای هری» نویسنده «استیو آتکینسون»؛مترجم «نگین کارگر» 

بهترین وضعیت این است که زود اینجا باشی، به‌خصوص شنبه‌ها. آن‌وقت دیگر راحتی. سوتک کتری بالا آمده و صدای سوت کتری با صدای فس‌فس اجاق پیکنیکی قاطی شده. این اجاق بیست سالش است، چند‌روز پیش رسید خریدش داخل کشو پیدا شد‌، حراج به قیمت 4.50 پوند، اما همیشه خرج دارد.

اولین فنجان چایی گل چایی است. با شانس کمتر شاید فنجان‌هایی که بلافاصله ریخته می‌شود هم خوب باشد. بخار از کنار قوری بلند می‌شود. وقتی چای حاضر باشد از بویش معلوم می‌شود. می‌توانید امتحان کنید.

هیچ‌وقت بقیه روز این‌طور نیست. حتی آخر کار که همه به خانه‌هایشان می‌روند. نه، هیچ‌وقت اینطور نیست.

بعد از چایی و البته روزنامه، به‌خصوص شنبه‌ها... مسابقه است. می‌دانید مثل خواندن یک فرم‌. هیچ‌وقت شرط نمی‌بندم. نه، الان دیگر نه، وقتی جوان‌تر بودم گاهی شرط می‌بستم ولی حالا نه.

امروز شنبه است. منظورم این است که برای من با شنبه‌های دیگر فرقی ندارد، بجز در مورد مسابقه که شبیه به روزهای دوشنبه است. نه، واقعا فرقی نمی‌کند.

ساعت 8:30 همه کارکنان رسیدند. نمی‌توانم صدایشان را واضح بشنوم اما صدای آرام و دور بالا و پایین رفتن آسانسور، آن‌ها را با خود می‌برد.

البته این یک روال عادی است. مشکلی نیست. این چیزها زمان را اندازه‌گیری می‌کند، این‌طور نیست؟ حتی قبل از کریسمس و در زمان حراجی بعد از آن همه‌چیز یک روال عادی دارد. اگرچه زمان مثل یک جذر و مد غیر قابل پیش‌بینی در ساختمان کش می‌آید و جمع می‌شود- روال عادی روزمره هنوز همان‌جا است، مخفی می‌شود، زیر سطح آب می‌رود و با جریان آب به پایین کشیده می‌شود. به‌عنوان مدیر باید موهایشان را بگیرم و آن‌ها را از زیر آب بیرون بکشم و رگ‌هایشان را محکم کنم و سر همکارانشان داد بزنم که اولویت‌بندی‌ها را دوباره مشخص کنند و اولویت‌هایی که پشت همه روزمرگی‌ها منتظرند‌ را در برنامه بگذارند. اینجا همه درگیر بردگی هستند حتی اگر حرکت کنند، ازدواج کنند، بمیرند...

همیشه کسان دیگری هستند که ارباب باشند و برده بگیرند. من هم برده روزمرگی‌ام... ولی برایم مهم نیست.

از پله‌ها پایین می‌روم و درب اصلی را باز می‌کنم. نباید جمعیت را منتظر بگذارم.

ساعت 11 به ملاقات آقای رادکلیف که مدیر است می‌روم. او چاق است. کوچک‌ترین حرکت هر کدام از اندام‌هایش باعث می‌شود عرق کند.

همان‌طور که گفتم امروز بسیار شبیه به روز‌های دیگر است. در میان ساختمان زنان معمولی با زیرپوش مثل روح حرکت می‌کنند، اینجا لمس می‌کنند، آنجا حس می‌کنند. شوهرانشان در مورد سرگردانی و حرکت غیرعادی آن‌ها می‌اندیشند و با ماسک خونسردی و خستگی مواجه می‌شوند. در بخش لوازم خانگی خانم‌هایی با دامن فاستونی درب قوری‌ها را برمی‌دارند و مثل یک سگ پودل که کاسه ظرفش را بو می‌کند، بو می‌کشند. همه‌چیز را بر می‌گردانند تا قیمت آن‌را چک کنند و قبل از نزدیک شدن کارمند خسته قیمت‌ها را جابجا کنند. زمانی‌که‌ نور خورشید از شیشه پنجره به‌صورت اشعه‌های پهن به داخل می‌تابد و تمام اتصالات کرومی را روشن می‌کند، بچه‌های خودسر و خسته به‌دنبال چرخ‌های ترولی ]گاری پذیرایی[ من گم می‌شوند.

در آسانسور بالا و پایین می‌روند و دکمه‌های بی‌نام را فشار می‌دهند تا شاید بین طبقات فروشگاه به طبقات خدمات برسند. رگال‌های لباس، کت، پیراهن، بلوز، شلوار، ژاکت، لباس شنا و لباس‌های مد امسال. در طبقات خرید، لباس زیر، لباس زنانه، مردانه، بچگانه، فرم مدرسه، مبل راحتی، لوازم برقی و وسایل لوکس.

روتین و روزمرگی. موسیقی فلوت تک‌آهنگ پارسال مثل صدای ساعت در تمام فروشگاه پخش می‌شود. صدای متناوب دستگاه‌های بارکدخوان. هوای گرم و خشک مثل یک زیر‌سیگاری تقریباً بلافاصله صدای آگهی پخش شونده از بلندگوها را جذب می‌کند.

ساعت 11 به ملاقات آقای رادکلیف که مدیر است می‌روم. او چاق است. کوچک‌ترین حرکت هر کدام از اندام‌هایش باعث می‌شود عرق کند. آن طرف میز دور از من می‌نشیند مثل مردی‌که هیچ‌وقت جرئت نکرده در چشم کسی نگاه کند. سریع و تا حدودی محکم حرف می‌زند. بیشتر از من چشمش به ساعت می‌افتد. کلماتش را با دقت بیان می‌کند و با جاذبه تن صدایش کلمات را از گلویش پایین می‌کشد در حالی‌که ممکن است حرف‌هایش بی‌اهمیت و از هوا سبک‌تر باشند. مطمئنم همین‌طور است و مطمئنم که او می‌داند که من می‌دانم حرف‌هایش مهم نیست. او سعی می‌کند برخی کلمات بزرگ را خرج کند مثل «وقت آزاد»، «پکیج تشویقی»، «صندوق بازنشستگی»، «سرگرمی»، «خدمات نمونه» و حتی کلمات سنگین‌تر، به شرطی‌که موقع نگاه کردن به ساعت بیشتر عرق کند.

در غذاخوری کارکنان در زمان ناهار دوباره آقای رادکلیف را می‌بینم که غذا و دو جور دسر سفارش می‌دهد. اما تا آنجا که من می‌دانم این چیز غیر‌معمولی نیست.

من اغلب اینجا نمی‌آیم، ترجیح می‌دهم ناهارم را در اتاقم که بالای پله‌هاست بخورم، آنجا می‌توانم بی‌وقفه مطالعه کنم. اما امروز غذاخوری را انتخاب کردم حتی اینجا هم پشت میز شش‌نفره مثل یک جزیره تنها و دور افتاده از بقیه نشسته‌ام که البته خوب است. آدم‌ها اینجا به ناچار و بدون اراده گروه گروه می‌شوند. مدیر یک میز را اشغال کرده است، همان‌طور که تعدادی نوجوان سرحال پشت یک میز نشسته‌اند. گروهی از زنان جوان در مورد «خیابان کرونیشن» صحبت می‌کنند و گروهی از دختران جوان‌تر برای آخرین کلمه مسابقه امشب با هم رقابت می‌کنند.

و من اینجا هستم. یک گروه تک نفره.

آن‌قدر خر نیستم که ندانم اینجا شهرت خاصی دارم، یک‌جور گوشه‌گیری نابه‌هنجار، در حقیقت فکر نمی‌کنم این حالت بخشی از طبیعت من باشد و یا حداقل قبلا اینطور نبوده است. من می‌خواهم آقای خودم باشم. همین.
من زمان کمی برای شایعات بی‌فایده دارم. سال‌ها پیش، وقتی جوانی بودم که در ماه ژوئن یا جولای تازه آغاز به کار کرده بودم خیلی اجتماعی‌تر بودم. من را به پیگیری مسابقات اسب‌دوانی عادت دادند یا برای یک فنجان چایی یا غیبت غیرمجازشان به دفتر من می‌آمدند. اما قضیه کمی از کنترل خارج شد. دیگر آرامش نداشتم. برای همین کمی کج خلق شدم و کم‌کم بدخلقی‌هایم همیشگی شد. غیر قابل پیش‌بینی و پرخاشگر شدم. اول مثل بازی بود بعد عادت شد و بعد در آخر خود من.

حالا شهرت من به من برتری می‌دهد.

آن‌قدر خر نیستم که ندانم اینجا شهرت خاصی دارم، یک‌جور گوشه‌گیری نابه‌هنجار، در حقیقت فکر نمی‌کنم این حالت بخشی از طبیعت من باشد و یا حداقل قبلا اینطور نبوده است.

هوا گرگ و میش است و فروشگاه دوباره ساکت است. کتری به آرامی روی پایه اجاق تکان می‌خورد. تنها صدای هوم ترافیک 5 بعدازظهر از بیرون می‌آید. انحنای راهرو پشت درب دفتر کارم در تاریکی فرو می‌رود. آشفته بازار جعبه‌های قدیمی و سایه مانکن‌های شکسته چدنی با روکش کرکدار روی زمین خاکی افتاده است. اطراف اتاقم را نگاه می‌کنم. ردیف‌های کتاب و ستون مجلات، تلوزیون قابل‌حمل قدیمی و رادیو. من اموال واقعی خیلی کمی دارم. واقعا یک مرد چه چیزی می‌خواهد؟ من چیزهای مورد نیازم را کم‌کم از آپارتمان آورده‌ام. حالا فکر کنم همه آنچه نیاز دارم را آورده‌ام. گاهی گمان می‌کنم آنها حدس زده‌اند که من شب‌ها اینجا می‌مانم. اما دانستن آن‌ها ناراحتم نمی‌کند.

فروش کامل آپارتمان برایم آسودگی خاطر به‌همراه داشت. آنجا احساس راحتی نمی‌کردم.

نامه بازنشستگی‌ام را گرفته‌ام آن‌را از داخل پاکت درآوردم و روی کفپوش فرسوده اتاق انداختم. حالا مثل یک کایت شکسته روی زمین افتاده. من اینجا می‌نشینم. صبر می‌کنم تا موش‌ها از مخفیگاهشان بیرون بیایند و از گوشه‌هایش شروع به جویدن کنند و تمام کلماتش را بخورند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692