داستان «شکوه قانون» نویسنده «فرانک اکانر»؛ مترجم «زهرا تدین»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «شکوه قانون» نویسنده «فرانک اکانر»؛ مترجم «زهرا تدین»

«دن براید» پیر برای اجاق چوب می‌شکست که صدایی شنید. می‌خواست هیزمی به زانویش بزند و بشکند که دست نگه داشت.

تا زمانی که مادر دن در قید حیات بود، از او مراقبت می‌کرد و پس از مرگ مادر هیچ زنی به خانه او پا نگذاشته بود. گویی خانه‌اش طلسم شده بود. تقریبا تمام وسایل خانه رابا دست‌ها و به روش خودش ساخته بود. نشیمن‌گاه صندلی‌ها در اصل کنده‌هایی گرد، کلفت و زمخت بودند، درست به همان شکلی که از زیر اره در آمده بودند و رگه‌های چوب هنوز از لایه چرک‌ها و برقی که اصطکاک شلوارهای زبر و زمخت بر آن‌ها برجا گذاشته بود، به روشنی نمایان بودند. پشتی و پایه‌های این صندلی‌ها را نیز شاخه‌های کلفت و گره‌دار درخت زبان گنجشک بودند که دن آن‌ها را به کنده‌های برش خورده میخ کرده بود. میز خانه که از چوب کاج بود و از مغازه خریداری شده بود، از مادرش به ارث رسیده بود و مایه غرور و شاید تنها دلخوشی و یادگار او بود، اگر چه هر زمانی دستش به آن می‌خورد لق می‌زد. به دیوار بی‌رنگ و جلا و لکه‌دار باسمه‌ای از «مارکوس استون» آویزان بود که بر پهنه دیوار تنها و رمزآلود می‌نمود، کنار در تقویمی با تصویر یک اسب مسابقه به چشم می‌خورد، بالای در تفنگی کهنه اما خوب و به درد بخور آویزان بود و جلو بخاری سگ شکاری پیری دراز کشیده بود که هرگاه دن از جا بر می‌خاست یا حتی می‌جنبید مشتاقانه سرش را بلند می‌کرد.‌

هنگامی که صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد سگ سر بلند کرد و چون دن دسته ترکه‌ها را زمین گذاشت و و دستش را با شلوارش پاک کرد، به صدای بلند پارس کرد، گویی فقط می‌خواست نشان بدهد که هشیار است.حیوان کم و بیش مانند انسان‌ها باشعور بود. می‌دانست که مردم خیال می‌کنند که پیرو ناتوان شده و بهار زندگی‌اش را پشت سر گذاشته است.پیش از آن‌که دن سر برگرداند، سایه مردی روی تکه نور مستطیل شکل و خاک‌آلودی که از بالای در بر زمین تابیده بود، افتاد.

صدایی پوزش طلبانه پرسید: «تنهایی، دن؟«

پیرمرد بانگ زد: «بیا تو، بیا تو، گروهبان، خوش آمدی.»

و با گام‌های نسبتا لرزان به طرف در رفت. گروهبان در آستانه در ایستاده بود، نیمی از سر و بدنش در نور آفتاب و نیمی در سایه بود؛ درون خانه واقعا تاریک بود. یک طرف چهره سرخش رو به نور بود و پشت سرش شاخه‌های سبز و خرم درخت زبان گنجشکی در برابر آبی آسمان خودنمایی می‌کرد. مزرعه‌های سبز، که گاه قلوه سنگ‌های قهوه‌ای و سرخ‌ در میان آن‌ها به چشم می‌خورد، تا پایین تپه امتداد داشتند و پشت آن‌ها دریا درخشان و شفاف در سراسر افق گسترده بود. چهره گروهبان گوشتالود و تر و تازه بود و چهره پیرمرد که از تاریکی آشپزخانه بیرون آمده بود رنگ باد و خورشید را به خود گرفته بود، اجزای صورتش در کشاکش نبرد با زمانه و آب و هوای نامساعد طوری شکل گرفته بود که گویی بر صخره‌ای حک شده بود.

گروهبان گفت: «‌حالت چطور است دن؟ به خدا روز به روز جوان‌تر می‌شوی.»

پیرمرد جواب داد: «بد نیستم گروهبان، شکایتی ندارم.»

لحنش نشان می‌داد که تعریف گروهبان را باور کرده است اما ادب به او اجازه نمی‌دهد که زیاد به روی خودش بیاورد.

-چه خوب، چون اگر هم می‌نالیدی کسی باور نمی‌کرد. تازه سگ پیرت هم تکان نخورده.

سگ به آرامی غرید، گویی می‌خواست بفهماند که بی‌ادبی گروهبان را که به سن و سالش اشاره کرده بود به یاد خواهد سپرد، اما در اصل هر وقت که نامش را می‌آوردند می‌غرید چون خیال می‌کرد که مردم فقط از او بد می‌گویند.

-خودت چطوری گروهبان؟

مثل همه، نه خیلی خوب و نه خیلی بد. هرکس برای خودش گرفتاری‌هایی دارد، اما به لطف خدا در زندگی دلخوشی‌هایی هم هست.

-زن و بچه‌هایت چطورند؟

-خدا را شکر، همه خوبند. یک ماهی بود که از من دور بودند، رفته بودند «کلر»، دیدن مادرزنم.

-راستی؟ به «کلر» رفته بودند؟

-آره، این یک ماهه خیلی آرامش داشتم.

پیرمرد دور و برش را نگاه کرد و بعد به اتاق خواب رفت و لحظه‌ای بعد با پیراهنی کهنه برگشت. نشیمن‌گاه و پشتی صندلی نزدیک بخاری را با همان پیراهن گردگیری کرد و گفت: «بنشین، گروهبان، حتما بعد از این همه راه خسته‌ای.چطور آمدی؟»

- «تیگ لیری» مرا رساند. دن، تو را خدا خودت را به زحمت نینداز. زیاد اینجا نمی‌مانم. قول داده‌ام که یک ساعت دیگر برگردم.

دن گفت: «حالا چه عجله‌ایست؟ ببین، پیش پای تو اجاق را روشن کردم.»

- ای بابا، دن، می‌خواهی برایم چای درست کنی.

- نه بابا، می‌خواهم برای خودم چای درست کنم و اگر یک فنجان نخوری واقعا ناراحت می شوم.

-دن، نمی‌خواهم رویت را زمین بیندازم و نارحتت کنماما همین یک ساعت پیش در پادگان چای خوردم.

- صبرکن، بابا، صبرکن، برایت چیزی می‌آورم که اشتهایت را باز کند.

پیرمرد کتری سنگین را به زنجیر بالای اجاق آویزان کرد، سگ از جا بلند شد و با اشتیاق گوش‌هایش را تکان داد. گروهبان دکمه‌های یونیفورم و کمربندش را باز کرد. از جیب روی سینه‌اش یک پیپ و مقداری تنباکو درآورد، با آرامش پا روی پا انداخت و با چاقوی جیبی‌اش به آهستگی و با دقت تکه‌ای از تنباکو جدا کرد. پیرمرد سراغ قفسه ظرف‌ها رفت و دو فنجان خوش‌ نقش و نگار بیرون آورد. فقط همین دو فنجان را داشت؛ هر دو لب‌پر بودند و دسته هم نداشتند، پیرمرد فقط در موارد استثنایی از آن‌ها استفاده می‌کرد؛ ترجیح می‌داد در پیاله چای بنوشد. تصادفا چشمش به درون فنجان‌ها افتاد و دید که گردی که همیشه در کلبه کوچک و دود ‌زده‌اش پراکنده بود بر آن‌ها هم نشسته است، معلوم بود که از مدت‌ها پیش مورد استفاده قرار نگرفته بودند. دوباره رفت سراغ پیراهن کهنه و بیرون فنجان‌ها را با ان خوب پاک کرد و برق انداخت. بعد خم شد و در گنجه را باز کرد و یک بطری پر از مایعی بی‌رنگ، بیرون آورد. چوب‌پنبه بطری را برداشت و آن را بویید، لحظه‌ای درنگ کرد گویی می‌خواست به یاد بیاورد که پیش از آن دقیقا در کجا این بوی خاص به مشامش خورده است. خاطر جمع که شد قد راست کرد و با دست و دل‌ بازی محتوی بطری را در فنجان ریخت و با لحنی آرام و مغرورانه گفت: «گروهبان، این را امتحان کن. »

اگر گروهبان دغدغه خاطری هم از فکر نوشیدن ویسکی قاچاق داشت بر آن سرپوش گذاشت و به دقت محتوی فنجان را نگاه کرد و آن را بویید، سپس به پیرمرد نگاه کرد و گفت: «چیز خوبی به نظر می‌رسد.»

دن بی‌درنگ پاسخ داد: «باید هم خوب باشد.»

گروهبان گفت:«چه طعم خوبی دارد!»

دن که نمی‌خواست از مهمان نوازی خود، آن هم در خانه‌اش تعریف کند، گفت: «نه بابا، آنقدرها هم تعریف ندارد

گروهبان بی‌آن‌که قصد کنایه زدن داشته باشد، گفت: «حتما تو بهتر از من می‌دانی. »

دن گفت: «در این اوضاع و احوال دیگر مشروب هم مانند مشروب‌های قدیم نمی‌شود.»

دن تلاش می‌کرد از قانونی که مهمانش مجری آن بود با صراحت ایراد نگیرد.

گروهبان متفکرانه گفت: «این را از دیگران هم شنیده‌ام. آدم‌های با تجربه می‌گویند که مشروب‌های قدیم خیلی بهتر بودند. »

پیرمرد گفت: «عمل آوردن مشروب وقت زیادی می‌خواهد. اصلا هیچ کار درست و حسابی را که نمی‌شود با عجله انجام داد. »

- این هم برای خودش هنری است.

- همین طور است.

-هنر،زمان و حوصله می‌خواهد.

دن با تاکید اضافه کرد: «و کاردانی و مهارت. هر هنری راز و رمز و فوت و فنی دارد و رمز عرق‌کشی هم مانند ترانه‌های قدیم از یادها می‌رود. بچه که بودم در روستای ما کسی نبود که دست کم صد ترانه را حفظ نباشد، اما زمانی که مردم پراکنده شدند و هر کدام به جایی رفتند، ترانه‌ها هم گم شدند»، سپس محتاطانه گفت: «از زمانی که وضع این طور شدهآن قدر مردم به دوندگی افتاده‌اند که دیگر کسی به دنبال این رمز و رموز و فوت و فن ها نیست و آن‌ها از یاد رفته‌اند.»

-حتما فوت و فن‌های زیادی در کار بوده.

- همین طور است. از هر کسی که امروزه ویسکی درست می‌کند بپرس که آیا بلد است با خلنگ، ویسکی درست کند یا نه.
گروهبان پرسید: «در قدیم از خلنگ ویسکی می‌گرفتند؟»

- بله.

- خودت هیچ‌ وقت از آن نوع ویسکی خورده‌ای؟

- نه، اما پیرمردهایی را می‌شناختم که از آن نوشیده بودند و می‌گفتند مشروب‌هایی که امروزه درست می‌کنند اصلا با آن قابل مقایسه نیستند.

- عجب! دن، گاهی وقت‌ها به این فکر می‌افتم که غیر قانونی کردن عرق‌کشی اشتباه بزرگی بوده.

دن سر تکان داد، اما نگاهش گویا بود. با این همه از ادب به دور بود که آدم از حرفه مهمانش انتقاد کند. بعد با لحنی دو پهلو گفت: «شاید این طور باشد، شاید هم نباشد.»

-اما آخر مردم بیچاره چه دلخوشی دیگری دارند؟

-حتما آن‌هایی که قانون وضع می‌کنند برای خودشان دلیلی دارند.

-با تمام این‌حرف‌ها، قانون سختی است.

آخر گروهبان هم نمی‌خواست که در بزرگواری از دن عقب بماند. هر چند پیرمرد از مافوق‌های او و راه و روش‌های پر طمطراق آن‌ها دفاع می‌کرد اما ادب حکم می‌کرد که صحبت او را کاملا تایید نکند.

دن و گفت: «به همین خاطرست که دلم می‌سوزد.عده‌ای می‌میرند و عده‌ای به دنیا می‌آیند. یکی می‌کارد و دیگری درود می‌کند و می‌خورد، اما چیزی که از یادها رفت دیگر برای همیشه از یاد رفته و گم شده است
گروهبان با لحنی اندوهگین گفت: «درست است، برای همیشه از یاد می‌رود و گم می‌شود.»

دن فنجانش را برداشت و در یک سطل آب تمیز که کنار در بود آبش کشید و با همان پیراهن خشکش کرد. فنجان را با احتیاط کنار دست گروهبان گذاشت. از قفسه یک پارچ شیر و کیسه‌ای آبی رنگ که پر از قند بود، بیرون آورد؛ بعد کره محلی و یک تکه نان خانگی تازه و دست نخورده کنار آن‌ها گذاشت. کاملا معلوم بود که پیرمرد منتظر مهمان بوده است. در این بین آب کتری به جوش آمد و سگ گوش‌هایش را تکان داد.

دن لگدی به سگ زد و با کج خلقی گفت: «گم شو، حیوان نفهم

چای درست کرد و در دو فنجان ریخت. گروهبان یک تکه بزرگ نان برید و با دست و دل بازی به آن کره مالید.

پیرمرد با آرامش خاص سالخورگان موضوع صحبتش را پی گرفت و گفت: «داروها هم به همین سرنوشت دچار شده‌اند. تمام فوت و فن‌های کار فراموش شده، هیچ کس نمی‌تواند ادعا کند که پزشک‌های امروزی به اندازه آن‌هایی که فوت و فن‌های قدیمی را بلد بودند در کارشان واردند.»

گروهبان با دهان پر پرسید: «راستی؟»

- معلوم است، زمانی که در اینجا هم پزشک داشتیم و هم حکیم‌باشی همه این را می‌دانستند.

-لابد مردم پهلوی پزشک‌ها نمی‌رفتند، نه؟

-معلوم است که نه. می‌دانی چرا؟سپس با دستش اشاره به دنیای بیرون از کلبه‌اش کرد و گفت: «آن بیرون، در دامنه تپه‌ها دوای هر دردی پیدا می‌شود. چون این را نوشته‌اند»، شستش را بر میز کوبید و ادامه داد:«این را شاعران نوشته‌اند: "هر کجا دردی باشد درمانش هم پیدا می‌شود." اما مردم از تپه‌ها بالا و پایین می‌روند و تنها چیزی که به چشم‌شان می‌آید یک مشت گُل است، گُل، انگار خداوند قادر متعال کاری جز آفریدن یک مشت گُل به درد نخور نداشته!‌»

گروهبان گفت: «بله، حکیم‌باشی‌ها درد‌هایی را مداوا می‌کردند که پزشک‌ها از درمانش ناتوان بودند.»

دن با تلخ‌کامی گفت: «آی گفتی! »

گروهبان با لحنی متاثر پرسید: «هنوز رماتیسم اذیتت می‌کند؟«

- بله،بله، کجایی ای«کیتی اوهارا»؟ کجایی ای «نورا مالی»؟ اگر شماها زنده بودید از باد کوهستان و باد دریا هراسی نداشتم، ناچار نبودم با این نسخه‌های به دردنخور به داروخانه بروم و از این آدم‌های احمق و نادان،آشغال‌های آبی و صورتی و زرد را بگیرم.

گروهبان گفت: «حالا که این طور است، خودم، دوای دردت را تهیه می‌کنم.»

-ای بابا، هیچ دوایی درد مرا درمان نمی‌کند.

- اشتباهت همین جاست، دن. ابتدا امتحان کن و بعد نتیجه را به من بگو. عمویم آن قدر پایش درد می‌کرد که فریاد می‌زد و التماس می‌کرد که نجار بیاوریم تا هر دو پایش را با اره دستی ببرد اما همین دارو مداوایش کرد.

دن با لحنی پر طمطراق گفت: «حاضرم پانصد و پنجاه پوند بدهم تا از شر این درد خلاص بشوم.»

گروهبان چایش را با یک جرعه سر کشید و خدا را شکر کرد. سپس کبریتی روشن کرد و چون سرگرم جواب دادن به پرسش‌های پیرمرد بود کبریت خاموش شد. دوباره و سه باره این کار را تکرار کرد، گویی می‌خواست با دست‌دست کردن اشتیاقش را به پیپ کشیدن بیشتر کند. دست آخر پیپش را روشن کرد، دو مرد صندلی‌هایشان را به طرف اجاق چرخاندند و نوک پاهایشان را کنار هم روی خاکستر درون اجاق گذاشتندوبا کیف و لذت به پیپ‌ها پک‌های عمیق می‌زدند، گاه با هم گپ می‌زدند و گاهی مدت‌ها سکوت می‌کردند.

گروهبان گفت: «امیدوارم که مزاحم تو و کارت نشده باشمگویی تازه به این فکر افتاده بود که بیش از حد در آنجا مانده کرده است.

-نه،مزاحم نیستی و کاری هم نداشتم

-اگر مزاحمم بگو. اصلا دوست ندارم زمانت را بخاطر من هدر بدهی.

- حتی اگر تا صبح هم اینجا بمانی مزاحم نیستی.

گروهبان گفت: «خودم هم ازصحبت کردن با تو لذت می‌برم.»

دوباره گرم صحبت شدند. نور خورشید به سمت طلایی شدن می رفت، کم‌‌کم آشپزخانه را دور زد و ناپدید شد. فضای آشپزخانه خاکستری‌ شد و نوری سرد و بی‌رنگ بر فنجان‌ها و کاسه‌های روی قفسه افتاد. پرنده‌ای روی درخت زبان‌گنجشک آوایی سر داد. نور اجاق در تاریک روشن اتاق پررنگ و پررنگ‌تر شده بود و اینک به لکه‌ای گرم و سرخ می‌مانست.

وقتی که گروهبان از جا برخاست تا راهی شود، در بیرون کلبه نیز هوا رو به تاریکی گذاشته بود. کمربند و دکمه‌های یونیفورمش را بست، لباسش رامرتب کرد و کلاهش را کمی رو به عقب و کج بر سر گذاشت و گفت: «خوب، یک دل سیر با هم صحبت کردیم.»

دن گفت: «واقعا خوشحالم کردی.»

- حتما آن دارویی را که گفتم را برایت می‌آورم.

- خدا خیرت دهد!

- فعلا خداحافظ دن.

-خداحافظ گروهبان، موفق باشی.

دن گروهبان را فقط تا دم در همراهی کرد. کنار اجاق نشست، پیپش را دوباره بیرون آورد و متفکرانه در لوله‌اش دمید. خم شده بود تا ترکه‌ای را روی آتش بگیرد و روشنش کند که دوباره صدای پایی به گوشش خورد.روهبان بود. سرش را از پنجره کمی تو آورد و به آرامی گفت: «راستی، دن

دن برگشت و پرسید: «چه‌کار داری، گروهبان؟» دستش هنوز طرف ترکه دراز بوچهرهوگروهبان را نمی‌دید و تنها صدایش را می‌شنید.

-دن، نمی‌خواهی آن جریمه ناچیز را بپردازی؟

سکوتی کوتاه برقرار شد. دن ترکه را که اینک آتش گرفته بود برداشت، به آرامی از جا بلند شد و در حالی که ترکه شعله ور را در کاسه تقریبا خالی پیپش می‌گذاشت به سمت پنجره رفت. گروهبان دست‌ها را در جیب شلوارش کرده بود و به ‌راه جلو خانه چشم دوخته بود، بخش بزرگی از پهنه دریا نیز دیده می شد.

دن با خونسردی گفت: «گروهبان، راستش را بخواهی، نه.»

من هم همین فکر را می‌کردم، دن؛ فکر می‌کردم که حاضر نیستی جریمه را بدهی.

- هر دو مدتی سکوت کردند. آواز پرستو بلندتر شد.

خورشید غروب بر پاره ابرهای ارغوانی که آن بالا، فراتر از وزش باد، در آسمان بی‌حرکت بودند، پرتو می‌تاباند.

گروهبان گفت: «راستش را بخواهی به همین دلیل آمدم به دیدنت.»

-من هم همین فکر را می‌کردم، گروهبان، درست زمانی که از در بیرون می‌رفتی به این فکر افتادم.

-دن، اگر نگران پول هستی، مطمئنم که بسیاری حاضرند با کمال میل کمکت کنند.

- می‌دانم، گروهبان، از بابت پول نگران نیستم، بیشتر از این ناراحتم که اگر جریمه را بدهم دل آن مردک خنک می‌شود. آخر خیلی عصبانیم کرد.

گروهبان چیزی نگفت و باز سکوتی طولانی میان آن دو برقرار شد. سرانجام گروهبان سکوت را شکست و گفت: «حکم جلبت را به من داده‌اندلحنش نشان می‌داد که خود را از دست داشتن در چنین اقدام خصمانه‌ای مبرا می‌داند.
دن باتعجب پرسید: «راستی؟»

-بنابراین، هر زمانی که صلاح دانستی...

دن گفت: «حالا که حرفش را زدی، همین الان هم می‌توانم همراهت بیایماین را به عنوان پیشنهادی مطرح کرد که خودش هم می‌دانست جای بحث دارد.

گروهبان، همان طور که پیرمرد انتظار داشت، با حرکت دست پیشنهادش را رد کرد و گفت: «ای بابا، چرا همین الان بیایی؟»

دن دلگرم شد و اضافه کرد: «فردا هم می‌توانم بیایم.»

گروهبان با همان لحنی که پیرمرد انتظارش را داشت پرسید: «الان برای تو وقت مناسبی است؟»

پیرمرد با تاکید گفت: «راستش را بخواهی روز جمعه بعد از ناهار برایم از همه مناسب‌تر است، در شهر کارهایی دارم و می‌خواهم با یک تیر دو نشان بزنم

گروهبان گفت: «جمعه عالی است اگر هم نباشد به جهنم، بگذار منتظر بمانند. هر وقت صلاح دانستی به آنجا برو و بگو من تو را فرستاده‌ام

-گروهبان، اگر زحمت نباشد دلم می‌خواهد خودت هم آنجا باشی. آخر کمی خجالت می‌کشم.

- ای بابا،خجالتی ندارد. یکی از بچه‌های محله‌مان به اسم «ویلین» نگهبان زندانست. پیش او برو. به او می‌گویم که قرار است بیایی؛ مطمئن باش که وقتی بفهمد که تو دوست منی وسایل آسایشت را طوری فراهم می‌کند که انگار در خانه خودت باشی.

دن با رضایت گفت: «عالیست، گروهبان، دلم می‌خواهد دوستانم دور و برم باشند. »

-نگران نباش، در بین دوستانت خواهی بود.خداحافظ، دن. باید عجله کنم.

-صبرکن، صبرکن!میخواهم تا جاده همراهت بیایم.

با هم قدم زنان راهی را که به جاده منتهی می‌شد پیمودند و در راه دن جریان را برای گروهبان شرح داد و تعریف کرد که چطور شده بود که او، پیرمردی محترم، بد آورده بود و سر پیرمرد دیگری را طوری شکسته بود که ناچار آن بیچاره را به بیمارستان برده بودند و توضیح داد که چرا دلش نمیخواست برای صدمه‌ای که ضمن بگو‌مگو به دلیل بی‌ادبی پیرمرد مورد بحث به او وارد کرده بود جریمه نقدی بپردازد و دلش را خنک کند.

دن در حالی که به کلبه کوچک دیگری در بالای تپه چشم دوخته بود، گفت: «می‌دانی، گروهبان؟ همین الان پیرمرد آنجا نشسته است و با آن چشم‌های کم‌سو یش ما را می‌پاید و بزرگ‌ترین آرزویش این است که بروم و جریمه را بدهم. اما من داغ آن را به دلش می‌گذارم. حاضرم روی زمین لخت زندان بخوابم و رنج و عذاب بکشم تا او و بچه‌هایش از خجالت نتوانند سر بلند کنند

روز جمعه دن الاغش را آماده کرد و راهی شد. تعدادی از همسایه‌ها که می‌خواستند با او خداحافظی کنند دنبالش راه افتادند. بالای تپه که رسید ایستاد تا همسایگانش را راهی خانه‌هایشان کند. پیرمردی که در آفتاب نشسته بود شتاب‌زده به درون کلبه‌اش رفت و لحظه‌ای بعد در کلبه را به آرامی بست.

دن با همه دوستانش دست داد، الاغش را هی کرد و فریاد زد: «هین. حیوانو تک و تنها راه زندان را پیش گرفت و رفت.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692