• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • داستان ترجمه کودک و نوجوان «تومبلینا؛ دخترک بندانگشتی» (Thumbelina) نویسنده «هانس كریستین آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

داستان ترجمه کودک و نوجوان «تومبلینا؛ دخترک بندانگشتی» (Thumbelina) نویسنده «هانس كریستین آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه کودک و نوجوان «تومبلینا؛ دخترک بندانگشتی» (Thumbelina) نویسنده «هانس كریستین آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

در زمان‌های بسیار دور و در مملکتی غریب زنی زندگی می‌کرد که همواره آرزو می‌کرد تا بچه‌ای داشته باشد امّا به آرزویش نمی‌رسید. او سرانجام به نزد ساحره‌ای رفت و از او پرسید: من بسیار مایلم که بچه‌ی کوچولویی داشته باشم تا به او محبت نمایم و دوستش داشته باشم بنابراین آیا می‌توانی چاره‌ای بیندیشی و به من بگویی که از کجا می‌توانم آن را بیابم؟

ساحره پاسخ داد: اوه، من این مشکل را می‌توانم به‌راحتی برایت حل کنم. در اینجا یک‌دانه جو به‌خصوص دارم که در مزارع كشاورزان بندرت یافت می‌شود و هیچ‌گاه نظیر جوهای دیگر به مصرف ماکیان نمی‌رسد. من آن را به شما می‌دهم و شما باید آن را در یک گلدان کشت نمایید و آبیاری کنید سپس منتظر اتفاقاتی باشید که آرزو دارید.

زن گفت: از شما بی‌نهایت متشکرم که کمکم کردید. او آنگاه چندین سکه به‌عنوان بهای آن دانه جو بخصوص به ساحره داد و با عجله به خانه برگشت.

زن به خانه رسید و دانه‌ی جو را در گلدان کاشت. دانه بلافاصله جوانه زد و رشد نمود و یک گل بزرگ و زیبا را به وجود آورد که ظاهری همچون گل لاله داشت امّا برگ‌هایش کاملاً بسته بودند آن چنانکه شبیه غنچه به نظر می‌رسیدند.

زن با خودش گفت: این یک گل بسیار زیبا است. او از شدت علاقه‌مندی و عشق به بچه داشتن شروع به بوسیدن برگ‌های قرمز متمایل به طلایی گل نمود. لحظاتی بعد گلبرگ‌های گل زیبا گشوده شدند. آن‌ها همچون یک گل لاله‌ی واقعی به نظر می‌رسیدند. در داخل گل و بر روی پرچم‌های مخملی‌اش دختری بسیار کوچک، ظریف و زیبا نشسته بود که به‌دشواری به‌اندازه‌ی نصف طول انگشت شست انسان می‌رسید.

زن و شوهر با مشاهده دخترک کوچولو بسیار شادمان شدند و اسم او را "تومبلینا‌" یعنی "بند انگشتی‌" گذاشتند. آن‌ها قرار گذاشتند كه او را "تینی " صدا بزنند زیرا دخترك بسیار کوچک و ریزه‌میزه بود. آن‌ها یک پوسته گردو را با ظرافت صیقل دادند و به‌عنوان گهواره‌ی دخترک بکار گرفتند. بسترش را از برگ‌های بنفش آبی‌رنگ فراهم ساختند و روتختی را از گلبرگ‌های گل سرخ انتخاب کردند.

"تینی " شب‌ها را در چنین بستری می‌آرمید امّا روزها بر روی یک میز سرگرم می‌شد جایی که زن کاسه‌ای پُر از آب را بر روی آن گذاشته بود. در اطراف کاسه نیز حلقه‌ای از گل‌های زیبا نهاده می‌شدند که ساقه‌های آن‌ها درون آب قرار داشتند تا پژمرده نشوند. بر فراز سطح آب نیز یک برگ بزرگ لاله شناور بود تا همچون قایقی برای "تینی " باشد. دخترک بر روی قایق می‌نشست و ازیک‌طرف کاسه به سمت دیگرش پارو می‌زد. او برای این کار از دو عدد پاروی ظریف و کوچک استفاده می‌کرد که آن‌ها را از موهای یک اسب سفید ساخته بودند و بدین گونه منظره‌ای بدیع به وجود آمده بود.

"تینی‌" همچنین می‌توانست آوازهایی بخواند که در گیرایی و دلپذیری نظیر نداشتند.

یک‌شب زمانی که "تینی " در بستر زیبایش آرمیده بود، قورباغه‌ای بزرگ و زشت و لزج از میان قاب شکسته‌ی پنجره به داخل اتاق خزید و بر روی میزی جست که "تینی " درون تختخواب و در زیر لحافی از گلبرگ‌های رُز خوابیده بود.

وزغ با دیدن دخترک گفت: عجب دختر کوچولوی زیبایی است! او می‌تواند همسر مناسبی برای پسرم باشد. وزغ آنگاه پوسته‌ی گردو که "تینی‌" کوچولو در داخلش خوابیده بود را برداشت و از طریق پنجره‌ی شکسته به داخل باغ جهید.

وزغ در حاشیه‌ی باتلاقی یک جویبار عریض در داخل باغ به همراه پسرش زندگی می‌کرد. پسر وزغ بسیار زشت‌تر از مادرش بود. پسر زمانی که دخترک زیبا را در بستر ظریفش دید، با تمام قدرت و از شادمانی فریاد زد: "کروآک "، "کروآک "، "کروآک."

وزغ مادر گفت "‌فریاد نزن، دخترک بیدار می‌شود و ممکن است بترسد و از اینجا فرار کند. او همچون قوها سفید و زیبا است. ما باید موقتاً او را بر روی یکی از برگ‌های سوسن آبی درون جویبار اسكان بدهیم. آنجا می‌تواند همچون جزیره‌ای برایش باشد. او بسیار سبك و كوچك است بنابراین قادر به فرار نخواهد بود. همچنین در مدتی كه او در خارج از آب زندگی می‌کند، ما می‌توانیم با كمی عجله یك اتاق مجلل و راحت در زیر لجن‌ها برایش آماده سازیم تا پس از ازدواج با یكدیگر در آنجا زندگی كنید.

در داخل جویبار، تعدادی سوسن آبی رشد یافته بودند كه برگ‌های سبز بسیار پهنی داشتند آن چنانکه به نظر می‌رسید كه بر روی سطح آب شناورند. وزغ‌ها بزرگ‌ترین این برگ‌ها كه دورتر از سایرین قرار داشت را برای استراحت "تینی " انتخاب كردند و وزغ پیر درحالی‌که پوسته‌ی گردو را به همراه داشت و "تینی‌" همچنان در داخلش بخواب رفته بود، شناكنان به سویش رفت.

مخلوق ظریف و كوچولو صبح زود از خواب برخاست و به تلخی شروع به گریه كردن نمود. او مشاهده كرد كه در یك محل ناآشنا قرار دارد و هیچ‌یک از وسایل موردنیازش در آنجا نیست به‌جز اینكه تمامی اطراف برگ سبز و بزرگی كه او بر روی آن نشسته بود، با آب فراگرفته و هیچ راهی برای رسیدن به خشكی مشاهده نمی‌شود.

در این اثناء وزغ پیر در زیر لجن‌ها مشغول كار بود و اتاق مختص "تینی‌" را با گل‌های وحشی زرد رنگ و جگن‌ها می‌آراست. او سعی داشت تا اتاق را برای عروسش بسیار زیبا سازد. وزغ آنگاه به همراه پسر زشتش به‌سوی برگی شنا كردند كه "تینی " كوچك و بینوا بر رویش نشسته بود. وزغ قصد داشت كه بستر زیبای دخترك را مجدداً مرتب سازد تا حجله‌گاهی آماده برای او باشد.

وزغ پیر تا حد امكان از درون آب برای دخترك تعظیم كرد و گفت: این شخص پسر من است. او قصد دارد كه شوهرت بشود لذا شماها باید در لجن‌های جویبار به خوشی و سعادت در كنار همدیگر زندگی كنید. پسر نیز با فریادهای پی‌درپی نظر موافقش را به دخترك اظهار می‌داشت: "كروآك‌"، "كروآك‌"، "كروآك‌".

با این وضع، وزغ رختخواب ظریف و زیبا را برداشت و آن را شناكنان با خودش برد و "تینی " را تنها بر روی برگ سبز باقی گذارد درحالی‌که دخترك همان‌جا نشست و شروع به گریستن نمود. دخترك نمی‌توانست چنین تصوّری را بپذیرد كه باید با وزغ پیر زندگی بكند و پسر زشت او را به‌عنوان شوهر بپذیرد.

ماهی كوچولوهایی كه در عمق آب به شنا مشغول بودند، وزغ پیر را در آن حال دیدند و حرف‌هایش را شنیدند بنابراین از روی كنجكاوی سرهای خود را از آب جویبار خارج ساخته و به دخترك نگریستند. آن‌ها به‌محض اینكه نظرشان بر دخترك افتاد، او را بسیار ظریف و زیبا دیدند لذا از فكر اینكه او باید در عمق لجن‌ها با پسر زشت وزغ زندگی بكند، بی‌اندازه متأسف شدند بنابراین در درون آب گردهم آمدند و گفتند كه: نه چنین اتفاقی هیچ‌گاه نباید صورت پذیرد لذا دور ساقه‌ای كه برگ سبز را بر روی خود داشت و دخترك بر سطح آن نشسته بود، تجمع كردند و با دندان‌هایشان شروع به جویدن ریشه‌های گیاه نمودند به‌طوری‌که عاقبت برگ را از گیاه جدا كرده و بر سطح آب شناور ساختند. آن‌ها شناكنان برگ را به حرکت درآوردند تا اینكه "تینی‌" را به خشكی رساندند.

"تینی‌" مدتی به حرکت خویش ادامه داد و از چندین آبادی گذشت تا اینكه پرنده‌های كوچك بوته‌زار او را دیدند و صدا زدند: عجب موجود عجیب و زیبایی است. آن‌ها این را گفتند و برگ شناور را درحالی‌که "تینی‌" بر رویش قرار داشت، به دورتر و دورتر هدایت كردند تا اینكه او را به یك خشكی دیگر رساندند.

یك پروانه سفید، كوچك و زیبا دائماً در اطراف "تینی " پرواز می‌کرد و عاقبت نیز بر روی برگ حامل دخترك فرود آمد. "تینی‌" از این کار خوشنود شد و با شادمانی او را پذیرفت زیرا اینك وزغ هیچ‌گاه قدرت دسترسی به او را نداشت. سرزمینی كه دخترك به آنجا رسیده بود، بسیار زیبا به نظر می‌آمد. خورشید بر فراز آب‌ها می‌درخشید و همچون طلای مذاب متصوّر می‌شد. دخترك كمربندش را گشود و آن را بر انتهای بدن پروانه گره زد و طرف دیگر كمربند را به برگ شناور بست كه بدین گونه سریع‌تر از همیشه حركت می‌کرد و دختر كوچك و ظریف را كه بر آن ایستاده بود با خودش می‌برد.

به‌زودی یك سوسك طلایی بزرگ و بالدار كه در حال پرواز كردن بود، چشمش به آن‌ها افتاد. او كمربند ظریف دخترك را با چنگالش گرفت و او را در ادامه پروازش به داخل یك درخت برد درحالی‌که برگ سبز شناكنان بر روی جویبار به راهش ادامه داد و دور شد. پروانه نیز برگ را همچنان مشایعت می‌کرد زیرا به آن بسته‌شده بود و نمی‌توانست رهایی یابد.

آه كه چقدر "تینی‌" كوچولو وحشت‌زده شده بود وقتی كه سوسك طلایی پروازكنان او را به داخل درخت برد امّا او بیشتر از این مسئله متأسف بود كه چرا پروانه‌ی سفید را به برگ بسته است زیرا اگر پروانه نتواند خود را رهایی بخشد، به‌زودی از گرسنگی خواهد مُرد. درعین‌حال سوسك طلایی هیچ اهمیتی برای معضلی كه برای "تینی " رُخ داده بود، قائل نبود. او دخترك را در كنار خویش بر روی یك برگ سبز بزرگ نشانید و به او مقداری شهد كه ازگل‌ها جمع‌آوری كرده بود، داد تا بخورد. سوسك طلایی به دخترك گفت كه او در نظرش بسیار زیبا است ولیكن کوچک‌ترین شباهتی به یك سوسك طلایی ندارد.

مدتی گذشت و یكی از سوسک‌های طلایی كه برای تماشای "تینی " آمده بود، شاخك خود را به‌طرف بالا گرفت و گفت: او چقدر زشت است! بیچاره دو عدد پا بیشتر ندارد!

یكی دیگر از سوسک‌ها گفت: او شاخك هم ندارد! كمرش کاملاً باریك است. پیف، چقدر هم شبیه آدم‌ها است!

یكی از سوسک‌های طلایی ماده گفت: اوه، او خیلی زشت و بدتركیب است درحالی‌که برعكس نظرشان "تینی‌" بسیار زیبا بود. آنگاه سوسكی كه "تینی " را همراه خویش آورده بود نیز باور كرد كه حق با سایر سوسک‌های طلایی است و "تینی‌" بسیار زشت می‌باشد لذا دیگر هیچ مطلبی دراین‌باره عنوان نكرد و علاقه‌ای به دخترك نشان نداد. او به "تینی‌" گفت كه آزاد است و اینك می‌تواند به هرکجا كه مایل است، برود.

سوسك طلایی "تینی‌" را پروازكنان از درخت پائین آورد و او را بر روی یك گل آفتابگردان نهاد. دخترك شروع به گریستن نمود زیرا فكر می‌کرد كه بسیار زشت است آن چنانکه سوسك طلایی نیز هیچ صحبتی و ابراز علاقه‌ای به او نداشته است درحالی‌که او حقیقتاً یكی از زیباترین مخلوقاتی بود كه هر كس می‌توانست تصوّر كند. "تینی " بسیار ظریف و جذاب همچون گلبرگ‌های رُز به نظر می‌آمد.

"تینی " كوچولوی بینوا سراسر تابستان را یكه و تنها در جنگل وسیع گذرانید. او یك تختخواب از برگ علف‌ها برای خودش بافت سپس آن را در زیر یك برگ پهن و بزرگ آویزان نمود تا خودش را از باران‌ها محافظت نماید. "تینی‌" شهد گل‌ها را به‌عنوان غذا می‌مکید و از شبنمی كه صبحگاهان بر روی برگ‌ها جمع می‌شد، برای رفع تشنگی می‌نوشید.

به‌زودی تابستان و پائیز هم گذشتند و زمستان با سرمای طولانی فرا رسید. تمامی پرندگانی كه قبلاً با صدای دل‌نشینی برایش آواز می‌خواندند، جملگی بال گشودند و به مناطق دوردست و گرم‌تر پرواز كردند. درختان و گل‌ها همگی از سرما پژمرده گردیدند. برگ‌های بزرگ و شاداب شبدرهای زیر پناهگاهی كه او زندگی می‌کرد، اینك چروكیده شده و در همدیگر فرو رفته بودند و از آن‌ها چیزی به‌جز یك ساقه‌ی زرد و پژمرده بجا نمانده بود.

"تینی‌" احساس سرمای کشنده‌ای می‌نمود زیرا لباس‌هایش به‌مرور پاره شده بودند ضمن اینكه خودش نیز بسیار ظریف و شكننده بود؛ بنابراین دخترك بینوا تا حد یخ زدن و مرگ رسیده بود. برف شروع به باریدن می‌نمود و "تینی " تکه‌های كوچك برف را بر روی خویش حس می‌کرد. تکه‌های كوچك برف برای "تینی " همانند بیلچه‌ای بودند كه بر روی انسان‌ها می‌افتند زیرا ما در مقایسه با "تینی " بسیار بزرگ هستیم درحالی‌که دخترك فقط یك اینچ ارتفاع داشت.

"تینی‌" یك برگ خشك را در اطراف خودش پیچید تا بدین‌وسیله از سرمای هوا در امان بماند امّا آن‌هم از وسط شكاف برداشت و قادر به گرم نگه‌داشتن "تینی " نبود. دخترك از شدت سرما شروع به لرزیدن كرد. در نزدیكی جنگلی كه "تینی‌" در آنجا زندگی می‌کرد، یك مزرعه‌ی ذرت قرار داشت كه محصول آن را از مدت‌ها قبل درو كرده بودند و دیگر چیزی در آنجا باقی نمانده بود امّا كاه و کلش‌های باقیمانده از محصول مانع یخزدگی خاك می‌شدند. داشتن مقداری از این كاه و كلش می‌توانست "تینی‌" را از سرمای درون جنگل محفوظ دارد. آه، كه دخترك چگونه از شدت سرما به خود می‌لرزید.

دخترك عاقبت به درب لانه‌ی یك موش مزرعه رفت كه خانه‌ای در زیر خاك مزرعه‌ی ذرت داشت. موش مزرعه در لانه‌ی گرم و راحتش ساكن بود. او انباری پُر از دانه‌های ذرت، یك آشپزخانه و یك اتاق نشیمن بسیار زیبا نیز در خانه‌اش فراهم ساخته بود. "تینی " كوچولوی بینوا همانند یك دختر گدای كوچولو در جلوی درب لانه‌ی موش مزرعه ایستاد تا شاید چند دانه ذرت یا جو به او بدهد زیرا دو روز بود كه چیزی برای خوردن نداشت.

موش مزرعه كه سالخورده و دانا بود، گفت: شما موجود كوچولو و بینوایی هستید بنابراین به اتاق گرم من بیایید تا شام را با همدیگر بخوریم. او كه از دیدار "تینی‌" راضی و خوشحال شده بود، گفت: چرا این‌چنین ساكت و آرام در آنجا ایستاده‌اید، به داخل خانه‌ام بیانید و اگر مایل هستید تمام طول زمستان را با من زندگی كنید ولی به شرطی كه اتاق مرا تمیز و پاكیزه نگهدارید و برایم قصه بگوئید زیرا شنیدن قصه‌های خوب برایم بسیار لذت‌بخش است.

"تینی‌" تمامی خواسته‌های موش مزرعه را پذیرفت و در آنجا موقتاً آسایش یافت. یک روز موش مزرعه گفت: ما به‌زودی یك ملاقات‌کننده خواهیم داشت. همسایه‌ام هفته‌ای یک‌بار به دیدارم می‌آید. او از بسیاری لحاظ بر من برتری دارد. همسایه‌ام اتاق‌های بزرگی در خانه‌اش دارد و اغلب كت مخمل سیاه می‌پوشد. اگر تو او را به‌عنوان شوهر بپذیری آنگاه او می‌تواند تمامی نیازهای تو را فراهم سازد. به خاطر داشته باش كه او كور است. از تو می‌خواهم كه بهترین داستان‌هایت را امروز برایش تعریف نمایید.

"تینی‌" هیچ احساس و علاقه‌ای نسبت به همسایه‌ی موش مزرعه نداشت زیرا او یك موش كور بود. موش كور همان‌گونه كه قرار گذاشته بودند، به دیدار آن‌ها آمد درحالی‌که كت مخمل سیاهش را پوشیده بود. موش مزرعه گفت: او بسیار باهوش و ثروتمند است و خانه‌اش بیست برابر خانه‌ی من وسعت دارد.

"تینی‌" در پاسخ گفت: شكی نیست كه موش كور همسایه‌ی شما بسیار دانا و ثروتمند است ولیكن او زیبایی گل‌ها و تلألؤ نور خورشید را انكار می‌کند زیرا هرگز آن‌ها را ندیده است.

"تینی‌" آن روز مجبور شد كه با بی‌میلی برایشان آواز بخواند:

"‌كفشدوزك، كفشدوزك، پرواز كن و از خانه‌ات دور شو‌"

او همچنین چندین آواز دیگر را به زیبایی برای آن‌ها خواند. بدین طریق موش كور از آوازهای دل‌نشین دخترك خوشش آمد و عاشق "تینی‌" شد. به‌هرحال موش كور هیچ نگفت و كلامی بر زبان نیاورد زیرا او بسیار تودار و محتاط بود.

اندك زمانی پیش‌ازاین، موش كور اقدام به حفر یك تونل طویل در زیر زمین نموده بود كه سكونتگاه موش مزرعه را به خانه‌اش مرتبط می‌ساخت. او به موش مزرعه و "تینی‌" گفت كه اگر مایل باشند، می‌توانند قدم‌زنان از تونل جدید به خانه‌اش بیایند امّا به آن‌ها هشدار داد كه یك پرنده‌ی مُرده در تونل افتاده است. او یك پرنده‌ی كامل با نوك و پَر و بال است و مدت‌زمان زیادی از مردنش نمی‌گذرد. این پرنده درست در محلی مُرده بود كه مسیر احداث تونل موش كور از آنجا می‌گذشت.

موش كور قطعه‌ای از چوب منوّر را به دهان گرفت و از آن همانند شعله‌ی آتش برای روشن ساختن تاریكی استفاده كرد. او سپس قبل از موش مزرعه و "تینی‌" وارد تونل تاریك شد. آن‌ها وقتی كه به محل افتادن پرنده‌ی مُرده رسیدند آنگاه موش كور با پوزه‌ی پهن خویش به سقف آنجا فشار آورد و راهی به سطح زمین گشود؛ بنابراین حفره‌ای نسبتاً بزرگ در آنجا باز شد و نور خورشید به داخل تونل تابید. در وسط تونل زیرزمینی یك پرستوی مُرده قرار داشت كه بال‌های زیبایش را به‌طرفین گشوده بود درحالی‌که سر و پاهایش در زیر بال‌ها پنهان بودند و این موضوع نشان می‌داد كه پرنده در اثر سرمازدگی مُرده است.

"تینی‌" كوچولو از دیدن این منظره بسیار غمگین شد. او شواهدی از عشق به پرنده‌ی كوچك را در قلبش احساس می‌کرد زیرا پرنده‌ها تمامی تابستان را به آواز خواندن و ستایش زیبایی‌های طبیعی می‌گذراندند. موش كور پرنده‌ی مُرده را با پاهای كجش به كناری زد و گفت: او دیگر آواز نخواهد خواند. چطور این بدبخت می‌بایست یك پرنده‌ی كوچك بزاید. من بسیار خوشحالم كه هیچ‌یک از بچه‌هایم پرنده نخواهند شد زیرا آن‌ها هیچ كاری انجام نمی‌دهند به‌جز فریاد زدن و جیک‌جیک كردن و سرانجام نیز زمستان‌ها از گرسنگی می‌میرند.

موش مزرعه اظهار كرد: بله شما به‌عنوان یك مرد باهوش می‌توانید چنین عقیده‌ای داشته باشید. به‌راستی جیک‌جیک كردن چه فایده‌ای دارد زمانی که زمستان‌ها از گرسنگی و یخزدگی می‌میرند. به نظرم پرنده‌ها درست تربیت نمی‌شوند.

"تینی " دراین‌باره هیچ نگفت امّا وقتی كه آن دو پشت خود را به پرنده‌ی كوچك كردند، او به‌طرف پائین خم شد و پرهای نرم پرنده را كه سرش را پوشانده بود با دست‌هایش لمس كرد سپس پلک‌های بسته‌اش را بوسید. "تینی " با خودش گفت: این پرنده شاید از پرنده‌هایی باشد كه تابستان گذشته برایم آوازهای دل‌نشین می‌خواندند و به من امیدواری و سرخوشی می‌بخشیدند. این پرنده‌ی زیبا برایم بسیار عزیز است.

این زمان موش كور از میان حفره‌ای كه محل تابش نور خورشید بود، گذشت سپس توقف كرد تا موش مزرعه را به‌سوی خانه‌اش همراهی نماید. در ضمن شب، "تینی‌" نتوانست از فكر پرنده خارج شود و اندكی بخوابد لذا از رختخواب بیرون آمد و یك زیرانداز بزرگ و زیبا را كه از علوفه‌های خشك ساخته شده بود، برداشت و به‌طرف محل افتادن پرستوی مُرده رفت و آن را همراه با تعدادی از گل‌های خشك كه از خانه‌ی موش مزرعه به همراه داشت، بر روی پرنده‌ی نگون‌بخت گسترد. زیرانداز همچون پشم نرم بود لذا دخترك با گذاشتن آن‌ها بر روی پرنده‌ی مُرده می‌خواست او را تا حد ممكن از رنج خوابیدن بر زمین سرد برهاند.

دخترك گفت: خداحافظ پرنده‌ی كوچك و زیبا. خداحافظ و متشكرم به خاطر آوازهای دل‌نشینی كه در طی تابستان برایم خوانده‌اید زمانی که درختان سبز بودند و خورشید در بالای سر ما می‌درخشید و گرما می‌بخشید. آنگاه دخترك سرش را بر روی سینه‌ی پرنده گذاشت. او ناگهان با كمال تعجب شنید كه چیزی در درون بدن پرنده صدا می‌دهد:

"تومپ‌"، "تومپ‌". آن صدا از قلب پرنده بود كه می‌تپید بنابراین پرنده حقیقتاً نمرده بود بلكه فقط از شدت سرما بی‌حس شده بود و گرما می‌توانست او را به زندگی بازگرداند.

معمولاً در طی پائیز، تمامی پرستوها به‌سوی مناطق گرم پرواز می‌کنند ولی اگر در آغاز كردن مهاجرت تأخیر نمایند، گرفتار سرما خواهند شد و در نتیجه یخ می‌زنند و می‌میرند. اكنون پرنده‌ی سرمازده در آنجا افتاده و برف سرد روی او را پوشانده بود.

"تینی‌" از احساس ناتوانی به لرزه افتاد. دخترك به‌راستی وحشت كرد زیرا پرستو بسیار درشت‌تر از او بود. "تینی " تنها یك اینچ قد داشت لذا با تلاش بیشتری سعی در جمع‌آوری مقادیر بیشتری از كاه و کلش‌ها و گذاشتن آن‌ها بر روی پرستوی بینوا نمود سپس برگ پهنی را كه همواره به‌عنوان روتختی استفاده می‌کرد، بر روی سر پرنده‌ی نگون‌بخت كشید.

صبح روز بعد، "تینی‌" مجدداً دور از چشم سایرین به دیدار پرستو رفت. او هنوز زنده بود ولیكن کاملاً ضعیف و نحیف می‌نمود. پرستو تنها توانست برای لحظاتی چشمانش را بگشاید و "تینی " را ببیند كه با تکه‌ای چوب پوسیده بر بالای سرش ایستاده است زیرا هیچ وسیله‌ی دیگری برای روشنایی تونل زیرزمینی در اختیار نداشت.

پرستوی بیمار و نحیف گفت: متشكرم دختر كوچولوی زیبا. اینك من به‌خوبی گرم شده‌ام بنابراین به‌زودی قدرت و توان خویش را بازمی‌یابم و خواهم توانست پرواز بكنم و از نور گرمابخش خورشید بهره بگیرم.

"تینی‌" گفت: اوه، اینك هوای بیرون بسیار سرد است زیرا برف همه‌جا را پوشانده و یخبندان شده است بنابراین بهتر است در بستر گرم باقی بمانید تا من از شما مراقبت نمایم. دخترك برخاست و برای پرستو مقداری آب درون یك گلبرگ آورد. پرستو آب را نوشید سپس گفت كه یكی از بال‌هایش توسط خارهای بوته گل سرخ زخمی شده و قادر به پرواز همچون گذشته نبوده است تا پروازكنان به سرزمین‌های گرم مهاجرت كند و نهایتاً بر زمین افتاده است ولی به خاطر نمی‌آورد كه چگونه به اینجا آمده است.

پرستو سرتاسر زمستان را در تونل زیرزمینی گذراند و "تینی " با عشق و علاقه به پرستاری از او پرداخت. موش مزرعه و موش كور هیچ‌گونه اطلاعی از این موضوع نیافتند زیرا علاقه‌ای به پرستوها نداشتند. به‌زودی بهار فرارسید و خورشید مهربان زمین را گرم ساخت آنگاه زمان خداحافظی پرستو با "تینی‌" نزدیك شد. پرستو حفره‌ای كه موش كور بر سقف تونل ساخته بود را مجدداً گشود. نور خورشید به زیبایی از بالا به درون تونل زیرزمینی تابید. پرستو از "تینی‌" پرسید: آیا حاضری با من بیانید؟ شما می‌توانید بر پشت من بنشینید تا پروازكنان به جنگل سبز و انبوه برویم. "تینی‌" می‌دانست كه اگر آنجا را بدین‌صورت ترك نماید، باعث غصه خوردن موش مزرعه خواهد شد بنابراین گفت: نه من نمی‌توانم با تو بیایم.

پرستو گفت: بنابراین خداحافظ دختر كوچولوی زیبا و مهربان، خداحافظ. او آنگاه پروازكنان در میان تلألؤ نور خورشید دور شد. "تینی‌" به مسیر رفتن پرستو چشم دوخته بود درحالی‌که قطرات اشك از چشمانش می‌چکیدند. او به پرستوی بیچاره به‌شدت اُنس گرفته بود.

پرنده كوچك درحالی‌که به‌سوی جنگل پرواز می‌کرد، آواز سر داد: "توئیت‌"، "توئیت‌". او با این كارش بر غم و اندوه دخترك افزود.

"تینی‌" اجازه نداشت كه به خارج از لانه‌ی موش مزرعه برود و از نور خورشید بهره گیرد. دانه‌های ذرتی كه به‌تازگی در مزرعه‌ی كشاورز از جمله در نزدیكی لانه‌ی موش مزرعه كاشته شده بودند، به‌خوبی جوانه زدند، سبز شدند و قد كشیدند و جنگلی انبوه را برای دختركی جلو گر ساختند كه فقط یك اینچ ارتفاع داشت.

موش مزرعه دخترك را صدا زد و گفت: "تینی "، شما باید ازدواج بكنید. همسایه‌ام چنین درخواستی از شما دارد. به‌راستی چه خوشبختی از این بالاتر برای بچه فقیری همچون تو می‌تواند واقع شود. ما اكنون باید به فکر تدارك لباس‌های عروسی برایت باشیم كه بهتر است از جنس كتان و پشم تهیه شوند. وقتی هم كه همسر موش كور شدی، دیگر هیچ كمبودی نخواهی داشت.

"تینی‌" مجبور بود كه دوك نخ‌ریسی را مرتباً بچرخاند تا نخ‌ها تهیه شوند. موش مزرعه نیز چهار عنكبوت را استخدام نموده بود تا شبانه‌روز به بافتن پارچه و دوختن لباس‌ها بپردازند. موش كور هر عصر برای ملاقات "تینی " به آنجا می‌آمد و تمام مدت را با آن‌ها مرتباً صحبت می‌کرد تا اینكه تابستان فرا رسید. این زمان می‌بایست به تعیین روز ازدواج موش كور با "تینی " بپردازد امّا گرمای خورشید آن‌چنان زیاد بود كه زمین را می‌سوزاند و آن را کاملاً سخت و محكم همچون سنگ ساخته بود.

به‌زودی تابستان نیز به پایان رسید. ازدواج می‌بایست هر چه سریع‌تر صورت پذیرد امّا "تینی " به‌هیچ‌وجه راضی به این کار نبود زیرا موش كور به نظرش فردی کسالت‌آور و خسته‌کننده می‌آمد. هر صبح كه خورشید طلوع می‌کرد و هر غروب كه خورشید در افق فرو می‌نشست، دخترك از درب خانه به بیرون می‌خزید تا همزمان با وزیدن باد بر کاکل‌های ذرت به تماشای آسمان آبی بنشیند. او همواره به این موضوع فكر می‌کرد كه آسمان تا چه میزان زیبا و درخشان است.

"تینی‌" آرزو می‌کرد كه بار دیگر پرستوی عزیزش را ملاقات كند امّا او هیچ‌گاه پس‌ازاینکه به‌سوی جنگل سبز و انبوه بال گشود، مجدداً به نزد دخترك بازنگشت.

پائیز فرا رسید و "تینی‌" تمامی لوازمات لازم برای عروسی را فراهم نموده بود. موش مزرعه به او اطلاع داد: طی چهار هفته‌ی آینده باید عروسی انجام گیرد. "تینی " شروع به گریستن كرد و گفت كه به ازدواج با موش كور موافق نیست. موش مزرعه پاسخ داد: درك نمی‌کنم. دختر كوچولو این‌گونه لجوج و کله‌شق نباش و گرنه تو را با دندان‌های سفید و تیزم گاز می‌گیرم. خواستگارت یك موش كور خوش‌قیافه است. پادشاه موش‌ها هم لباس‌های مخمل و خز زیباتر از او را نمی‌پوشد. آشپزخانه و انبارهایش مملو از غذا هستند. تو باید از رسیدن به چنین خوشبختی و سعادتی بسیار هم ممنون باشید.

بنابراین روز عروسی تعیین شد تا موش كور در آن روز بیاید و "تینی‌" را برای زندگی مشترك همراه خویش به عمق زمین ببرد و او دیگر نتواند مجدداً نور خورشید را ببیند و گرمای آن را بر پوست بدنش حس كند زیرا موش‌های كور از نور و روشنایی بیزارند. دختر بیچاره اصلاً خوشحال نبود از اینكه می‌بایست با خورشید زیبا خداحافظی كند. این زمان موش مزرعه پس از مدت‌ها دلش به رحم آمد و به "تینی " اجازه داد تا در جلوی درب لانه‌اش بایستد و برای آخرین دفعه خورشید را ببیند.

دخترك درب لانه را گشود و صدا زد: بدرود خورشید درخشان، بدرود. او سپس دستانش را به‌طرف آسمان دراز كرد و بدون توجه چند قدم از لانه‌ی موش مزرعه فاصله گرفت. او به‌طرف زمینی پا گذاشت كه بوته‌های ذرتش را بریده بودند و فقط کاه‌های خشك بر سطح زمین باقیمانده بودند.

دخترك همچنان تكرار می‌کرد: بدرود، بدرود. این‌چنین بود كه ناخودآگاه بازوانش در اطراف ساقه‌ی یك بوته گل سرخ كه در كنار لانه روییده بود، گره خورد و "تینی‌" آهسته گفت: گل مهربان اگر مجدداً پرستوی كوچك را دیدید، لطفاً سلام مرا به او برسانید.

ناگهان دخترك صدایی از بالای سرش شنید: "توئیت "، "توئیت‌".

او به بالا نگریست و پرستوی كوچك را در حال پرواز كردن در نزدیكی خودش دید. پرستو تا این زمان به دنبال "تینی " می‌گشت و اینك كه او را یافته بود، بسیار دل‌شاد شده بود. "تینی " مشكلاتش را برای پرستو شرح داد. او گفت كه نمی‌خواهد با موش كور زشت ازدواج كند و بدین گونه برای همیشه در زیرزمین محبوس گردد و حتی قادر به دیدار خورشید درخشان نباشد. او همچنان تعریف می‌کرد و می‌گریست.

پرستو گفت: زمستان سرد در راه است و من قصد دارم پروازكنان به‌سوی سرزمین‌های گرم بروم. آیا شما دوست دارید كه با من بیانید؟ شما می‌توانید بر پشتم سوار شوید و با كمربند خودت را به من ببندید. بدین گونه ما می‌توانیم پرواز كنیم و از موش كور زشت و اتاق‌های تاریكش دور شویم. از فراز کوه‌ها بگذریم و به سرزمین‌های گرم دوردست برسیم جایی كه خورشید درخشان‌تر از اینجا است و تمامی سال تابستان است. گل‌ها غنچه‌های درشت‌تر و زیباتری دارند. "تینی " كوچولوی زیبا و عزیزم، بیا تا با همدیگر پرواز كنیم. تو یک‌بار آنگاه‌که در آن تونل تاریك و سرد افتاده بودم، جان مرا نجات داده‌اید.

"تینی‌" گفت: بله من با شما می‌آیم. او سپس بر پشت پرستو سوار شد و بر روی بال‌هایش به استراحت پرداخت. او كمربندش را به یكی از پرهای قوی پرستو گره زد تا نیفتد. آنگاه پرستو به آسمان پرواز كرد و به‌سوی جنگل انبوه رفت و از آنجا بر فراز دریاها بال گشود. او از بالای بلندترین کوه‌ها گذشت كه همچنان از برف‌های دائمی پوشیده بودند.

"تینی‌" ممكن بود در هوای سرد ارتفاعات یخ بزند امّا خود را به زیر بال‌های گرم پرستو كشاند تا از سر و دست‌هایش محافظت نماید. "تینی " از دیدن سرزمین‌های زیبایی كه از فرازشان می‌گذشتند، در شگفت بود. پس از طی مسافتی طولانی، آن دو توانستند به سرزمین‌های گرم برسند جایی كه خورشید با درخشش تمام می‌تابید و آسمان بسیار بالاتر از مكان قبلی بر فراز زمین به نظر می‌رسید.

در آنجا انگورهای سفید، سبز و ارغوانی بر روی پرچین‌ها و در كنار جاده‌ها روییده بودند. میوه‌های پرتقال و لیمو از درختان باغ‌ها آویزان بودند و هوا آكنده از عطر شکوفه‌های نارنج و سدر بود. بچه‌های زیبا در راه‌ها می‌دویدند و با پروانه‌های درشت و زیبا بازی می‌کردند.

پرستو همچنان پرواز كرد و دورتر و دورتر رفت. همه‌جا همچنان زیبا و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسید. عاقبت آن‌ها به یك دریاچه آبی و زلال رسیدند و در سایه‌ی یك درخت ساحلی سبز و زیبا فرود آمدند. سنگریزه‌های مرمر سفید ساحل دریا چشم‌ها را خیره می‌کردند. درختان به‌صورت باغ و جنگل رشد كرده بودند و پرستوها بر فرازشان آشیانه داشتند. پرستوی همراه "تینی‌" نیز مالك یكی از آن آشیانه‌ها بود كه سال قبل برای خویش ساخته بود.

پرستو گفت: این خانه مال من است امّا محل مناسبی برای زندگی شما نیست زیرا شما نمی‌توانید در آنجا کاملاً راحت باشید. شما ابتدا بهتر است یكی از بوته‌های گل را برگزینید تا من شما را بر روی آن بگذارم آنگاه می‌توانید آن‌گونه كه مایلید برای خویش امكانات لازم را فراهم سازید و من هم در این راه به شما كمك می‌کنم.

"تینی " گفت: این موضوع باعث شادمانی من است. دخترك آنگاه دست‌های كوچكش را با خوشحالی به هم كوبید.

یك تخته‌سنگ مرمر بزرگ در همان نزدیكی بر روی زمین افتاده بود و پس از شكستن به سه‌تکه تقسیم شده بود. چندین بوته گل سفید و درشت در بین قطعات تخته‌سنگ مرمرین روییده بودند بنابراین پرستو به همراه "تینی " به سمت آن‌ها پرواز كرد و دخترك را بر روی یكی از برگ‌های پهن گیاه گذاشت. آن‌ها در كمال تعجب دیدند كه یك مرد كوچولو در میان گل حضور دارد. او آن‌چنان سفید و شفاف بود كه انگار از جنس كریستال است. وی تاجی زرین بر سر داشت و دو بال زیبا و ظریف بر شانه‌هایش قرار داشتند و جثه‌اش به‌هیچ‌وجه درشت‌تر از "تینی " نبود. آن مرد درواقع فرشته‌ی گل‌ها بود. در آنجا درون هر گل زیبا یك مرد و یك زن كوچولو زندگی می‌کردند و این فرد به‌عنوان پادشاه تمامی آن فرشتگان محسوب می‌شد.

"تینی " در گوش پرستو نجوا كرد: آه، او چقدر زیبا است!

پرنس كوچولو ابتدا از مشاهده‌ی پرنده به وحشت افتاد زیرا پرستو در مقایسه با او بسان یك غول بزرگ به نظر می‌رسید امّا وقتی كه "تینی " زیبا را دید، بسیار خوشحال شد و او را زیباترین دختری یافت كه تا آن زمان دیده بود. پرنس كوچولو تاج زرین را از سر خویش برداشت و آن را بر سر "تینی " گذاشت. پرنس ابتدا نام دخترك را پرسید سپس از وی تقاضای ازدواج نمود تا ملكه تمامی گل‌ها گردد.

این مورد یقیناً فرصتی کاملاً متفاوت در مقایسه با موضوع پسر وزغ زشت و موش كوری بود كه كت مخملی سیاه می‌پوشید بنابراین به‌فوریت به پرنس خوش‌سیما گفت: بله من می‌پذیرم.

آنگاه تمامی گل‌ها باز شدند و از داخل هرکدام یك جفت مرد و زن كوچولو و زیبا خارج گردیدند. تمامی آن‌ها با روی گشاده به دیدار "تینی " شتافتند و برایش هدیه‌ای آوردند امّا بهترین هدیه عبارت از یك جفت بال زیبا بود كه به یك مگس سفید تعلق داشت. آن‌ها آن را به شانه‌های "تینی‌" متصل كردند تا دخترك بتواند از یك گل بر روی گل‌های دیگر پرواز كند.

عاقبت همگی حاضرین به وجد آمدند و شادمانی كردند. آن‌ها از پرستوی كوچك كه بر فرازشان درون آشیانه‌اش نشسته بود، درخواست كردند كه آواز مراسم عروسی را بخواند و او نیز آنچه در توان داشت، به انجام رسانید. پرستو درعین‌حال در قلبش احساس اندوه می‌کرد زیرا شدیداً به "تینی " اُنس گرفته بود و دوست نداشت كه دیگر قادر به دیدارش نباشد.

رایحه گل‌ها افكار پرستو را آشفت و به او گفت: شما نباید پس از این ملكه ما را "تینی " بنامید زیرا این نام اصلاً برازنده‌ی او نیست. او بسیار زیبا و دلربا است و ما او را "مائیا " یعنی "الهه گل‌ها " می‌نامیم.

پرستو به نزد "تینی‌" رفت و گفت: خداحافظ، خداحافظ دختر كوچولوی زیبا.

او مدتی به حال اندوهگین در آنجا زیست تا اینكه با فرارسیدن بهار مجدداً به‌سوی سرزمین‌های خنک‌تر شمالی پرواز نمود. او در محل جدید آشیانه‌ای بر فراز یكی از پنجره‌های ساختمانی بزرگ بنا نهاد و در فراق دوستش دائماً این آواز سر می‌داد: "توئیت‌"، "توئیت‌"، "توئیت‌".

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692