خودشرا نمیشناسد اما حالش را چرا. خوب با این حس و حال آشناست. گاهی با خود غریبه میشود ولی با این تنهاییِ مبهم و کُشنده، نه! اگر خودش را شِشقسمت کند، همهاش سهم ِ همین هیولای تنهایی میشود که همیشه راهی برای خود میگشاید و او را در حجمش قورت میدهد. یعنی از سر تا قلبش، از قلب تا شکمش، از شکم تا سر زانوهایش، از زانوها تا نوک پاهایش و دستانش هم از بازو تا آرنج و از آرنج تا نوک انگشتان دست. یکجا و در یک لحظه، به افلیجی مانند میشود که حتا کارهای غیرارادی برایش ارادی میشوند و باید بهزور نفس بکشد!
سنگین شده است؛ بهزور خود را به حرکت میاندازد، موتورِ پاهایش به خرخر افتاده ولی باز زور میزند و خودش را به پشت لپتاپش میرساند. هدفون را در گوشش میگذارد. تلویزیون روشن است برای همخانهای که در هال نشسته اما او در اتاقش پشت میزی جا گرفته که همهی فرو خوردن و فورانش را در همینجا مینویسد. میخواهد بنویسد اما صدای تلویزیون زیاد است. با وجود هدفون، باز هم صدای شخصیتهای بیدر و پیکر سریال به داخل اتاقش نفوذ میکند. از همهی این بیشخصیتیهای کاراکترهای سریال خسته است و کلافه. «چرا تلویزیون روشن است؟» او تنها نیست ولی خیلی تنهاست! درِ اتاقش را برهم میزند، گوششرا روی هر مزاحمی میبندد و فقط میخواهد صدای دکمههای کیبورد در مغزش راه یابد. این بهترین صدای دنیاست برای او همهچیز یا بهترین است یا بدترین. در خلال نوشتناش صفحهی فیسبوکش را باز میکند. هم دوستش دارد و هم از آن متنفر است و الان از آن زمانهایی است که از آن متنفر شده! در واقع این صفحه برایش به بدترین چیز ممکن تبدیل شده است. نگاهی به عکسی میکند که چندروز پیش گذاشته، زنی با شال سرخ! زنیکه انگار خودرا به دست باد سپرده است! از این تعبیر بدش میآید، فوراً آنرا از ذهنش پاک میکند. کدام باد؟ این عکس را در اتاق بغلی از او گرفتهاند همهچیزش مصنوعی است حتا خود آن زن! به لبختدی که بر روی لبانش نشسته نگاه میکند؛ چه تلخ است اما نه برای دوستان مجازیاش. از تعداد لایکهایی که خورده، میفهمد که این لبخند و این باد ساختگی که شالش را به هوا برده، به مذاق آنها خوش آمده است. او خیلی تنهاست و کسی این تنهایی را نمیفهمد. از جایش بلند میشود؛ جلوی آینه مینشیند و چشمانش را میبیند که خیلی قبلتر از دیدنشان، ترِ تر شدهاند. با همهی زورش، صورتش را از اشک پاک میکند، دستانش را بر روی چشمانش میفشارد، چه میخواهد؟ شاید یک دنیای متفاوت، شاید دنیایی سیاه و سفید! او از این دنیای رنگی خسته شده از همهی رنگهایش بیزار است همهی این رنگها برایش بدترین شدهاند. چشمانش را میمالد دوباره بازشان میکند، نه دنیای او تغییری نمیکند. همهچیز همانطوری است. دوباره به پشت لپتاپش برمیگردد. خودش را به کلمات میسپارد میخواهد بمیرد غرق شود در هیچ، در هیچچیز. همین صدای دکمههای کیبورد آرامشش میدهد. ناگهان یکی از دوستانش پیغامی به او میدهد.
«سلام خوب هستی؟»
«خوبم؟»
نیشخندی میزند و بهخود میگوید: «چهقدر باید خوب باشم؟» جواب دوستش را نمیدهد و لحظهای به این فکر میکند که چرا این مرد باید هنوز دوستش باشد؟ او که با کسِ دیگری است او که هیچگاه نخواست از حسش بگوید او که همیشه خواست خودش را صرفاً یک دوست معرفی کند! چه دلیل دارد من هنوز دوستش باشم وقتی میدانم که همهچیز هستم غیر از دوستش! حسی از حسادت در برش میگیرد شاید به آن دختریکه اکنون زن زندگیِ دوستش شده و شاید به زمانه. نمیداند. بیاعتنا از پیغام رد میشود و آنرا میبندد. نگاهی به صفحهی اول فیسبوکش میاندازد و زندگیِ رنگارنگ آدمهارا مروری میکند. «چه دنیایِ رنگیای! شاید صاحبان تمام این دنیاها نیز، بهمانند من یک جهان سیاه و سفید بخواهند.»
در صندلیاش فرو میرود. حواسش از روی نوشتهاش پرت شده و بهیاد پنجماه پیش میافتد به زمانیکه دوستش او را به یکی از دوستان دیگرش معرفی کرد. از نظر او، آن دو جفت خوبی برای هم میشدند. خسته است؛ در خود و خاطرش میخزد و چیزیکه دستگیرش میشود این است که آن مرد، جفت خوبی برایش نیست. هر روز اینرا فهمیده، اما یادش نیست به چه دلیل این آشنایی و پیشنهاد را پذیرفته؟! شاید از سر لجبازی؟ ولی او چنین رفتاری را مضحک میداند. نه این نیست. پس چه میتواند باشد؟ دارد مینویسد هنوز هم در کلمات گم میشود. «او جفت خوبی برایم نیست پس چرا هنوز با او هستم؟ او برای من چه کسی است؟» شاید روزهای اول برایش حکم توهین را داشت؛ توهین کردن به شخصیتاش یا یکجور از سر واکردن! دوستش بهدنبال رابطهی دیگری رفته بود و با حرفها و بهانههای کودکانه، خودش را از حسی که نسبت به زن داشت رهانیده بود. آری رهانیده بود. این قضاوتی است که او میکند، «پس چه دلیل دیگری دارد؟» با همهی این احساسهای گنگ و سردرگمی که داشت، با شخصیکه دوستش پیشنهاد داده بود، رابطهای ایجاد کرد. اکنون پنجماه میگذرد. چندروز است که به پیغامهای زن جواب نمیدهد. از خودش عصبانی است. نمیداند آن مردرا چه بنامد! مردش؟ اگر مردش است و در زندگیاش سهمی دارد پس الان کجاست؟ چرا تا پایش به آن طرف رسید، رفتارش سرد شد؟ زن بهخود میگوید که این حرفها خیلی تکراری شده: اینکه مردش برای ادامه تحصیل رفته و رفتارش کلی تغییر کرده. پس این دوری و دوستی کجا رفته؟ حس میکند چهقدر اینروزها ضعیف شده –شکننده- با کوچکترین فکر نبودن مرد، گریهاش میگیرد و با یک خاطرهی خندهدار از گذشته، قاهقاه میخندد! میداند که بهشدت وابسته شده است یا که بوده؟ آره بوده همیشه بوده، به گذشته - به زمانیکه رفته! بهخود میگوید: «شاید دوقطبی شدهام!» شاید بیخود و بیجهت، درگیر قضاوتهای دردناک شده است. اما نمیخواهد دست از قضاوت کردن خودش بردارد. «نباید وارد چنین رابطهای میشدم.» ولی او راهی را که از اول فکر میکرد اشتباه است رفته، باید چه کند؟ دستش را لای موهایش میبرد و محکم آنهارا میکشد، این کارش بیشتر به چنگ زدن مو شباهت دارد. اشک میریزد و همچنان دکمههای کیبورد، دستانش را لمس میکنند. لحظهای از نوشتن باز میایستد و گذرا به انگشتانش چشم میاندازد اینها برای چه هستند؟ چرا من هنوز اینجایم؟ حالا صدای تلویزیون بلندتر از پیش شده است حس میکند دارد کر میشود حتا هدفون هم بهدردش نمیخورد. آنرا از روی گوشش برمیدارد و به گوشهای از اتاق میاندازد. درست میافتد جلوی قابیکه نقاشیِ چهرهاش را در دلش جای داده. بر میگردد و به تصویرش نگاه میکند؛ به زمانیکه بیست و دوساله بوده است، به هدیهی تولدی که در بیست و دو سالگی متوقف شده ولی خود او به مرز سیسالگی نزدیک میشود. بهسمت قاب میرود. هیچوقت آنرا به دیوار نزد. کنار تختش و روی زمین برایش جایی باز کرد. وقتی از خواب برمیخاست و رویش را به سمت راست برمیگرداند، میدیدش. جلویش زانو میزند؛ دستش را به جلو میراند. رعشهای در انگشتان و لبانش افتاده است. بغض راهش را میبندد و نمیگذارد دستش به شیشهی روی قاب برسد. هقهق میکند دوست دارد همان لبخند بیست و دو سالگی را بار دیگر بر لبانش نقش بزند. سرش را کمی به راست، کمی به چپ خم میکند. میخواهد دختر بیست و دوساله را، دختر هشتسال پیش را بهتر ببیند. خیلی زیباست، خیلی جوان. بهخود میگوید: «چه شاداب بودهام!» اما این شادابی هم برایش اندازهی یک لحظه دوام میآورد و دوباره به همان حالش بر میگردد. دستش را پس میکشد و بهطرف صورتش میبرد بهسمت صورت سیسالگیاش. خطوط کنار لباش را لمس میکند. «هر روز عمیقتر میشوند مگر نه؟» از خودش میپرسد و جواب میدهد: «آره خیلی عمیق شدهاند! دارند بدتر هم میشوند خیلی بدتر خیلی...» بلند میشود و روی لبهی تخت مینشیند و باز به افکارش پناه میبرد. او کلی حرف نگفته دارد؛ کلی کتاب خوانده و میخواهد از آنها بگوید، از اینکه دوستشان نداشته و این بیرحمی است که بخواهد نام آنهارا داستان عاشقانه بنامد. چرا باید تا ابد در نوشتهها عاشق شد و ناکام ماند؟ این خیلی دردآور است. چرا هیچکس از گفتههای تکراری خسته نمیشود؟ چیز دیگری در این دنیای رنگی نیست؟ چرا همهچیزش، رنگی از خریّت دارد؟ او دنیای سیاه و سفید میخواهد. بعد از آنکه این افکار را با خود مرور میکند، دوباره سراغ لپتاپ و فیسبوکش میرود؛ آنرا غیرفعال میکند، فیسبوک از او دلیل رفتنش را میپرسد، مینویسد: «میروم که نباشم!» فیسبوک هم دلیلش را میپذیرد! در واقع هرچیزی را میپذیرد حتا اگر مینوشت: «میخواهم بروم تا بمیرم!» برایش چه فرقی دارد؟ آن دنیای مجازی با همه ی اسباب و اثاثیه ی مجازی اش ماندگار است و در دلش آرزو می کند کاش یک نیرو جلوی رفتناش را میگرفت حتا اگر آن نیرو، همین فیسبوک بهدرد نخور بود! برای مردش پیغامی میگذارد شاید آخرین پیغام: «برای مدتی میروم.» در یک آن، صدای تلویزیون و دکمههای کیبورد قطع میشوند. در این سکوت دلنشین، خودرا میپیچاند، حس میکند همهی اشیای اتاقش دارند بهش لبخند میزنند،همهشان مهربان شدهاند و دارند نوازشش میکنند. پوست تناش را بو میکشد؛ بوی لطیفی دارد، بوی تازگی. او تازه شده است. «این بو مرا بهیاد چمنهای تازه کوتاه شده میاندازد. چمنهای خیس خوردهای که سرشان را زدهاند و با این حال زندهاند! حتا زندهتر از قبل!» بویشان را با یک نفس عمیق که از تهِ وحودش بلند شده، به ریههایش وارد میکند و میبلعد گو اینکه خودرا میبلعد! «چه تازه شدهام.» بلند میشود؛ قدمهایش را میشمرد، سی و هفتقدم بر میدارد تا به کوسنهاییکه روی مبلهای هال است برسد. تلویزیون خاموش را میبیند، انگار همخانهاش بیرون رفته است. کوسنها را میاندازد روی سرامیک یخکردهی اتاقش. دراز میکشد؛ به پهلو میخوابد پای راستش را بر پای چپ میاندازد و دست چپاش را بر روی کوسن قرار میدهد. برای سرش تکیهگاه مناسبی درست میکند تکیهگاهی که در این پنجماه، هیچگاه زیر سرش نبوده است. «نه او برایم جفت خوبی نیست!» مرتب این جمله را میگوید اول با صدای بلند و آرامآرام صدایش فروکش میکند مثل دریایی که از مد به جزر رسیده باشد، چون چشمهایش که دیگر سنگین شدهاند و از تب و تاب بازماندن و دیدن افتادهاند. «نه او جفت خوبی برایم نیست.» صدایش به زمزمه تبدیل میشود و همچنان که جملهاش را پشت سرهم میگوید، به خواب میرود. میرود تا نباشد شاید تا...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا