داستان كوتاه «غم‌خانه» بهنام عليزاده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

چشم به راه مادرم که از سفره‌ی رقیه برگردد. مانده‌ام چه‌جوری خبر تازه را کف دستش بگذارم. یقین دارم زرق و برق خانه‌ای که صاحبش یک شبه پولدار شده و سفره‌ی نذری پهن کرده، مادر را حسابی آتش زده و فشارش را بالا برده.

صدای بر هم خوردن در می‌آید. مادر آه و ناله‌کنان وارد می‌شود و کج می‌کند به‌سوی من و از مقابلم که رد می‌شود پر ‌چادرش به نرمی از روی پاهایم سُر می‌خورد و گوله‌ی خوردنی‌های سفره، پیش رویم رها می‌شود. حلوا، قرابیه، موز! باید به عدالت بین چهار نفر تقسیم شود.

مادر، سربالایی کوچه را نفس‌زنان پیاده آمده. حالا درد زانوهايش عود كرده. نرم نرم، كاسه‌ي زانو را مالش مي‌دهد و مرتببه آن خراب شده! يعني روستاي آبا و اجدادي، لعن و نفرين مي‌فرستد:

- حيف! از پاهام. حیف! از جوونیم، تو اون خراب‌شده نابودش کردم. مثل خر، جون كندم و شستم و رُفتم. آخرش كجا رسيدم؟ كجا رو فتح كردم. كاش قلم پام مي‌شكست! کاش به حرف آقات گوش نمی‌دادم و همون روزاي اول، جُل و پَلاسمونو مي‌ريختم شهر! حالا برا خودمون كسي بوديم!

مادر آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- اگه چن سالی زودتر چش وا می‌کردیم و دنیا رو می‌دیدیم و عقلون کار می‌افتاد، عوض ِ‌کوه و کمر، اون پایینا کنارخيابونا خونه زندگی داشتيم. زبونم مو درآورد از بس نق زدم و گفتم: مرد! به خودت نیگا کن! بيا از خاک روستا دل بكن! مال و حیوون و آب و ملك که نداريم غصه‌شو بخوریم. مثه شهری‌ها شیر و پنیر و ماست و همه‌چی از بیرون می‌خریم. بذا جاكن شيم. این قد ناامید نباش! به‌خدا توکل کن! تو که از هر انگشتت یه هنر می‌باره، شهرَم می‌تونی با اره و تیشه زندگیتو بچرخونی. خدا هم جای حق نشسته. بنده‌هاشو فراموش نمی‌کنه. شنیدی کسی از گشنگي مرده باشه؟!...

خودم گفتم و خودم شنیدم. انگار با سنگ سیاه حرف مي‌زدم. خدا رحمت كنه سيّد را! نور به قبرش بباره! دعاي او نبود كه حالا حالاها تو اون خراب‌شده، هف کفن پوسونده بوديم!

مادر از خودش تعريف مي‌کند و از فراست و زيركي‌اي كه به‌موقع به خرج داده و پدر را به شهر کوچانیده و بچه‌هایش را از خانه‌ی نمور و کوچه‌های تاکمر خیس، نجات داده:

- زن نبودم كه! آتیش‌پاره بودم! پهلوان بودم! يك‌تنه كار ده مردو انجام مي‌دادم. بيل مي‌زدم. ماله مي‌كشيدم. گوني‌هاي آرد و كول مي‌گرفتم. تا بوق سگ كار مي‌كردم. اومدن به شهرَم نخشه‌ي خودم بود. اگه با این خاک‌بسر بود که اون مرغدونی حالا حالاها گیج می‌زدیم.

مادر، رفته‌رفته مثل دستگاه ضبط که باتری‌هایش تمام شود صدايش آرام‌آرام خاموش مي‌شود و ولو می‌شود روی زمین و دستانش را بی‌هدف دور سر مي‌‌چرخاند، نزدیک‌ترین چیزی‌که جای بالش به دستش می‌رسد کنترل تلویزیون است. سرش را روی پهنای آن طراز می‌کند و خرو پفش، سکوت خانه را اره می‌کشد.

حرف‌های مادر یاد گذشته‌ها را در من زنده کرده. هنوز دو سالي نشده آمده‌ايم شهر. خانه‌ي ما انتهاي خیابانی‌ست كه با شیب تندی به كوه مي‌خورد. به‌قول دوستم بايد راست شكمت را بگيري و هن و هن کنان بيايي بالا. تق پیشانیت که خورد به سينه‌ي كوه، بپيچي خانه‌ي ما! خيلي‌ها توی فامیل و غیر فامیل، سر ماندن يا دوباره برگشتنمان به روستا شرط بسته‌اند. عمرا! كسي باورش نمي‌شد دست خالي آبادي را رها كنيم و سر از شهر دربیاوریم.

اوایل، اهل خانه، دلتنگ گذشته‌ها می‌شدند و می‌خواستند راهي براي عادت به محیط تازه پيدا كنند. بین همه، تنها مادر بود كه وانمود می‌کرد غصه‌ی گذشته‌ها به‌دل ندارد و سرسوزنی هم دلتنگ روستا نشده. مادر، هنوز هم گداي شهر بودن را به كدخدايي ده ترجيح مي‌دهد! و روزي صدبار خاك روستا را توبره مي‌گیرد.

پدر اما روزهای نخست، مثل بچه يتيم‌ها گوشه‌ای کز می‌کرد و براي روستاِ اشک می‌ریخت. او پرنده‌ي اسیر قفس شده بود كه آرزوي پرواز داشت. پرواز به هر جا كه از غربت شهر دور باشد و او را به كوچه‌هاي تنگ و باغ‌هاي سبز پيوند دهد. او دلبسته‌ی پيشگاه خانه بود. جایی‌که تنگ غروب‌ها، موقع برگشتن از سرکار، ساعتی هم به کارهای اهالی رسیدگی می‌کرد.

آن‌روزها یک پدر بود و هفت آبادی! کارهای چوبی خانواده‌ها با دستان پینه‌بسته‌ی او راست و ریس می‌شد. كتري روحي، دسته بيل، قند خردكن، اوخلو، در و پنجره و تیر سقف و... را فقط دستان هنرمند او در برابر نگاه‌هاي آفرين‌گو از نوخلق مي‌كرد. اهالی ده، سلیقه‌ی پدر را پسنديده بودند و چاره‌ي كارشان را در كارداني او جستجو مي‌كردند.

... دارم به حرف‌هاي مادر فكر مي‌كنم. به رنج‌هايي كه در روستا با هفت سرنان‌خور و شوهر بداخلاقش تحمل كرده. توي‌ آن خانه‌ي كاهگلي توسري خورده. ته كوچه‌هاي باريك و نمور. با حياط قد مرغداني! بيچاره دلش لك مي‌زد براي ساعتي نشستن زير آفتاب ملايم پاييز كه هيچ‌وقت تمام و كمال، حياطمان را پر نمي‌كرد و چيزي از ظهر نگذشته، نور ضعيف خورشيد روي ديوار محو مي‌شد. آن‌وقت، مادر، ادامه‌ي نور‌بي‌رمق را در حياط پهن همسايه دنبال مي‌كرد و می‌رفت به حیاط پهن آن‌ها که تن سرمازده‌اش را به نوازش آفتاب کم‌جان پاییز بسپارد. آنجا تشكچه‌اي مي‌انداختند زير و باهم گل مي‌گفتند و گل مي‌شنيدند و سبزي خرد مي‌كردند و از صحبت باهم سير نمي‌شدند. حرف‌هايشان را آنقدر كش مي‌دادند كه سردي سايه به نوك پاي انگشتانشان برسد و سايه‌ي سرد پاييز، حياط همسايه را فتح كند.

مادر توی خواب، پایش به پارچ آب مي‌خورد. آب پارچ مي‌ريزد روي پايش و بيدارش مي‌كند. گلويم خشك شده. نمی‌دانم خبر تازه را چه‌جوری بهش برسانم. ... دلم مثل سير و سركه مي‌جوشد. پيغام كارمند بانك، مثل خواب خوفناک به‌خاطرم آمده و غم سنگینی، دلم را پر کرده. روشناي پنجره افتاده روي صورت خواب رفته‌ي مادر. خودم را جمع و جور كرده مِي‌گويم: از طرف بانك اومدن. خونه را متر كردن...!

مادر با همين چند كلمه بر می‌آشوبد. انگار خواب وحشتناكي ديده باشد از زمين بلند مي‌شود. چشمانش حالت ترسناكي به خود گرفته. نگراني در نگاهش موج مي‌زند.

- چن نفر بودن؟ چي گفتن؟! خدايا چه خاكي به سرم بريزم. كجا برم؟ دردمو به كي بگم؟ دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ صددفعه گفتم مرد! به حرفای اون شارلاتان گوش نده. سند خونه بیافته چنگش. این حرفا یادش می‌ره. الان چه خاکی به سرم بریزم؟! خدایا! خونه‌مون داره از دسّمون می‌ره. کجا برم؟ بچه‌هامو چی‌کار کنم؟!

شب را با گریه و دل‌شوره به صبح می‌رسانیم. فردا اول صبحی مادر، زودتر از کارمندها جلوی بانک حاضر می‌شود و ساعتی بعد که از در خانه وارد می‌شود، چادرش را مي‌اندازد گوشه‌اي و همینطور که به پدر، به عمو ناصر، بد و بیراه می‌گوید و آخرت یزید را برایش آرزو می‌کند، مرا به کمک می‌گیرد و با هم فرش زیر پایمان را که تازه قسطش تمام شده لوله مي‌كنيم.

مادر، يخچال را از برق مي‌كشد و يخ و پلاستيك گوجه و شيشه‌ي رب را از تويش بر مي‌دارد. اجاق گاز هم از جايش تكان مي‌خورد. صداي در به گوش مي‌رسد. سر راه، آمدنی، مادر، سمساري خبر كرده. مرد كچل و شكم‌گنده يا‌الله گويان مي‌آيد تو. ساعتی بعد خانه از وسایل زندگی خالی می‌شود. مادر با پول‌های جمع‌شده چند قسط عموناصر را صاف می‌کند و فروش خانه را به تاخیر می‌اندازد.

نگاه مادر به در و دیوار خانه تغییر کرده. با حسرت به پنجره، به دیوار ِ‌گچ خاک، به تیرآهن‌های زنگ خورده‌ی سقف، چشم می‌دوزد و با خود حرف می‌زند و گریه می‌کند. در و دیوار خانه، انگار از ما دور و دورتر می‌شود. شب سرد زمستان، روی چادر کهنه‌ی مادر جمع شده‌ایم و سیب‌زمینی‌های پخته را پوست می‌کنیم. مادر می‌زند زیر گریه و بغض راه گلویمان را می‌گیرد. پدر، شام نخورده به خواب می‌رود.

طبق آخرین حکم دادگاه باید خانه را تخلیه کنیم. قیمت ملک و زمین، در مدت کم، چهار برابر شده. پدر، طاقت نمی‌آورد و سکته می‌زند. مادر توی اجاره‌نشینی پیرتر و شکسته‌تر می‌شود و شب و روز به تخت سینه می‌کوبد و عمو ناصر را که گوشه‌ی زندان افتاده، لعن و نفرین می‌کند. مادر به چیزهایی که یکباره از دست داده‌ایم فکر می‌کند. دو اتاق گچ خاک، کرته‌های حیاط و گل‌های رنگارنگی که وقت بهار، عطرشان خانه را پر می‌کرد!

دیدگاه‌ها   

#3 .... 1392-10-29 15:44
متاسفانه خواندنش دشوار و ناخوشایند بود. چند تا اشکال عجیب و پیش پا افتاده هم داشت. مثل - کتری روحی!- ظاهرا منظور رویی یا رویین باید باشد.
#2 آیدا مجیدآبادی 1392-10-28 14:41
سلام دوست عزیز
ممنون از داستان خوبتان،
چیزی که به نظرم می رسد این است که موضوعی را که انتخاب کرده اید، خوب در ذهن نپرورانده اید و با شخصیت های آن همزاد پنداری نداشته اید.
ابتدای داستان با بیان جزئیات آغاز شده اما یک کلی نگری شتاب زده در پایانبندی داستان شکل می گیرد، به طوری که احساس می شود در آخر ها عجله دارید داستان زود تمام شود.
آنجا که پدر را به پرنده تشبیه می کنید و چند خط بعد از آن، از لحن خودتان فاصله می گیرید و این تشبیهات با متن اصلی سازگاری ندارد.
سبز باشید!
#1 یسنا شهرکی 1392-10-27 00:23
سپاس!داستان خوبی بود. ملموس وروان تاثیر گذار.اما بند اخرش به نظرم زاید بود.نیازی به توضیح نبود.ضمن اینکه شما با عجله اینده خانواده رو هم پیش چشم مخاطب قرار دادید.مثل سکته پدر و زندان عمو واجاره نشینی...استفاده از کلمه " امدنی" در چند پاراگراف مانده به اخر صحیح نیست.درواقع،شما از کاربرد محاوره ای کلمه در بافت نوشته تان استفاده کرده اید که صحیح نیست.امدنی از لحاظ دستوری صفت لیاقت است و در متن شما به عنوان قید استفاده شده.البته اگر در دیالوگ ها به کار میرفت مشکلی نبود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692