توی مرکز مطالعاتی دانشگاه پیتسبورگ پنسیلوانیا داوطلب شدهام تا برای یکسری تحقیقات علمی، سهروز نخوابم. مسئول مرکز مطالعاتی دکتر دمت پنجاهساله است که ششماهی می شود میشناسمش. دوست جدید میتراست. اینجا نوبت به نوبت مراقبم هستند تا حتی برای یکدقیقه هم نخوابم. مراقبانم هر 8 ساعت عوض میشوند. بعد از 60 ساعت قرار است بگذارند 5 دقیقه بخوابم تا از مغزم تست بگیرند. میترا میگوید مغزم تاب برداشته و یکطوریم میشود. من و میترا اینجا همخانهایم البته این اواخر کمتر پیش میآید میترا شبها به خانه بیاید. بد هم نیست، چون همیشه بهخاطر بیخوابیهای من غر میزند. من توی دانشگاه پیتسبورگ تدوین میخوانم. در یک شرکت تبلیغاتی کار میکنم و گاهی کتاب میخوانم. بعضی شبها هم که نه کتاب میخوانم و نه حوصله انجام دادن کارهای پروژهای شرکت را دارم بافتنی میبافم و مجلههای مد و تبلیغات لوازم منزل ورق میزنم.
فکر میکنم بیستساعتی بشود که نخوابیدهام. اینجا هیچ ساعتی وجود ندارد و ساختمان هیچچیزی را از روز و شب تداعی نمیکند. مراقبم یک زن میانسال سیاه خیلی گنده است. نشسته و زل زده بهم. لبخندی به او میزنم که بیجواب است. قبلی زن جوانی بود دراز و ضعیف که به زردی میزد، اسمش جولیا بود. فکر نمیکنم دوندونهای روی گونهاش و بوی بد دهانش را هیچوقت فراموش کنم. فکر میکنم این زن سیاه با موهای کوتاه مجعد هیچ جذابیتی نمیتواند برای هیچکسی داشته باشد. او را شبیه یخچال فریجیدر عمه میکنم. رنگ یخچالش سیاه است و با همه بزرگیاش بیشتر وقتها خالی است. چندتایی کتاب گذاشتهام توی کولهام. عکسی که با حامد دارم لای کتابی از براتیگان است. توی عکس حامد ردیف اول و مرکز عکس قرار دارد. نگار و شیده اینور و آنورش چسبیدهاند. آرش کنار نگار است و سیمین پیش شیده. پشتشان روی تپه مرتضی و بزرگمهر لبخند میزنند و من با آن کلاه لبهدار سفید گوشه عکس نیشم را باز کردهام و دستم را بهزور دراز کردهام روی شانه حامد. انگشتهایم روی شانه حامد دیده میشود. آنقدر دست روی سر و کله حامد است که مطمئنم انگشتهایم را روی بدنش حس نمیکند. هیچ عکس دیگری از او ندارم. شاید مسخره بهنظر بیاید ولی این عکس تمایلات عاشقانه پنهانم را کمی تسکین میدهد.
میترا میگوید عقلم کم است که شدم عاشق حامد. میگوید فقط یک مشنگ میتواند به آن آدم دل ببندد. حامدی که هرچند ماه معشوقه عوض میکند. خود میترا مرداد و شهریور 79 را با او سرکرده بود. در جوابش میگویم: حساب عاشق با عشق است نه معشوق. که شیشکی میبندد به حرفم و میرود توی تختش. یادم است آنشب فیلم رقاصهای در تاریکی را برای سومینبار گذاشتم توی پلیر و بعد از تمام شدنش گریه کردم تا حالم کمی بهتر شود.
عکس حامد را میگذارم روی میزی که در راهرو قرار دارد و تکیهاش میدهم به دیوار زرد رنگ. بالای میز یک آینه مربع ساده است. کمی خوابم گرفته. راه میروم. زن سیاه ایستاده جلوی در اتاقی و نگاهم میکند. ششمتری از عکس فاصله میگیرم با قدمهای منظم و برمیگردم. کمی جلوی عکس میایستم و حامد را توی آن تیشرت سرمهای برای صدمینبار نگاه میکنم. عینک زده، ولی وقتی عکس را میچسبانم به دماغم میتوانم چشمهایش را ببینم که دارند میخندند. دیدن انگشتهایم روی شانهاش سرحالم میآورد.
راه میروم، دستها و پاهایم سنگین شدهاند، خستهام میکنند. فکر میکنم چندباری میخورم به دیوار که زن چاق دستش را میاندازد زیر بغلم و باهم راه میرویم. بوی بدی میدهد. اما چند ساعت بعد حاضرم نصف عمرم را بدهم تا سرم را بگذارم روی آن سینه بزرگ بوگندویش و ایستاده چنددقیقه بخوابم. چندتا برچسب زدهاند به پیشانیام که به سیمهای بلندی وصل است و سیمها میخورد به یک دستگاه. سیمها ششمتر بیشتر طول ندارند. لعنتیها عصبیام میکنند، همهاش ششمتر. حداقل کاریکه میتوانستند بکنند اینکه طول سیمها را بیشتر کنند. چشمهایم را باز نگه میدارم. با میترا سر کلاهش که از پاریس خریده و لنگه ندارد شرط بستهام که سهروز را چشم روی هم نگذارم. فکر میکنم اواخر روز دوم است. توی آینه که خودم را نگاه میکنم پوست صورتم مثل زمینهای چینخورده بهسمت پایین آویزان است. زن چاق رفته و دکتر دمت دانشجوی فیووریت خودش را که میگفت از آن دخترکشهاست فرستاده سراغم. پسر لهستانی خوشصحبت و گرمی است. اگر حامد را هم میفرستادند سراغم نمیتوانستم جز لحافم به چیز دیگری فکر کنم. صورتم را آرام فشار میدادم توی بالش. چشمهایم را میبستم و لحاف را تا روی پیشانیام بالا میکشیدم. بدنم را شل میکردم و توی تخت نرمم فرو میرفتم. بدنم توی انبوهی از الیاف نرم تهنشین میشد. پسر دستم را که میگیرد حالم بدتر میشود. گرمای بدنش نیاز بدنم به خواب را بیشتر میکند. کمی هولش میدهم عقب. هردو دستش را بالا میآورد و معصومانه لبخند میزند. میگویم: من خوبم، لازم نیست اینقدر خودش را بهم بچسباند. راه میروم. بهسمت دیوارها متمایل میشوم. آندره شروع میکند به تعریف کردن یک عالمه خاطره خندهدار از دوستدخترهای متفاوتش که حالا هیچکدام یادم نمیآید. هر کدام از پاهایم مثل ماشین سنگینی بهم چسبیدهاند. نگاهشان میکنم، متورم و بادکردهاند. حالا توی عکس خودم را که میبینم کم مانده بالا بیاورم. نمیتوانم یک لیوان قهوه بیشتر بخورم. توی دستشویی که میروم آندره هر از چندگاه به در میکوبد. خیلی غافلگیرکننده و تو مُخی داد میزنم که گورش را گم کند. میخواهد تمام بیستساعت باقیمانده را کنارم بیدار بماند. روی توالت نشستهام و دستم را گذاشتهام روی دیوار که ولو نشوم.
حالا کمی بهترم، دارم به بیخوابی عادت میکنم. توی راهرو چمباتمه زدهایم. آندره سرش را گذاشته روی شانهام و از بیخوابی چرت و پرت بههم میبافد و الکی میخندد. دارد خاطره زن همسایه با شوهرش را میگوید که هر روز هشت صبح برای صبحانه میرفتند به کافه و آنقدر اسلوموشنی بودند که تا 12 هم برنمیگشتند. آندره را نگاه میکنم. آنقدر خندیده که دستش رفته لای پاهایش. میگویم: تو همیشه وقتی بیخوابی چرت میزنی؟ فرار میکند بهسمت دستشویی و قاطی خندههایش میگوید: اگه بخوابی یکی محکم میزنم تو سرت. حالا بیشتر خندهاش گرفته. فکر میکنم دارد تصور میکند که چپ و راست میزند به سرو صورتم.
دست میکشم روی سرم. قسمت راست سرم بالای گوشم کمی بزرگ شده. بلند میشوم میروم جلوی آینه. به عکس نگاه میکنم، سرم یکجورهایی دارد سوت میکشد، یاد آنروز توی چمخاله میافتم دهنفری ریخته بودیم توی یک آپارتمان دوخوابه. پسرها توی تراسش داشتند ورق بازی میکردند. از توی حال داشتم حامد را نگاه میکردم، درست پس سرش را. یکهو برگشته بود و نگاهم کرده بود. کمی طولانیتر از همیشه و خندیده بود. عکس را میخوابانم لای کتاب. دیوارها دارند خم میشوند طرفم. دلم خیلی برای خودم میسوزد. یاد مامان میافتم. حالا نه میتوانم و نه میخواهم گریه نکنم. آندره از دستشویی برمیگردد دوباره مینشینیم کف راهرو، دیگر نمیخندد. میپرسد چرا گریه میکنم. سرم را تکان میدهم. یعنی هیچی. اما ول کن نیست. زیادی بهش رو دادهام. عجیب احساس میکند باید هوایم را داشته باشد. چندساعتی بیشتر نمانده. خیلی جدی به آندره گفتهام تنهایم بگذارد. او هم رفت که بخوابد. زن سیاه بزرگ دوباره برگشته. میدانم برایش هیچ اهمیتی ندارد اما دلم میخواهد باز بهش لبخند بزنم. رویش را برمیگرداند. انگار از لبخندهایم متنفر است. دوست دارم بدانم برایش چه چیزی را تداعی میکنم. چرا باید از من بدش بیاید. نگاه میکند به خطی که دیوار و سقف را از هم جدا میکند.
سرم هر لحظه بزرگتر میشود. پر از فکر و خیالی که هیچکدامشان را از دیگری نمیتوانم جدا کنم. برای نمیدانم چندمین بار پاهایم را نگاه میکنم. بهنظرم عجیب است اما دوست دارم بمیرم... دکتر دمت که میآید صورت سفید و تپلش، سرخ و شاداب است. دستش را میاندازد دور شانهام و دست دیگرش را میکشد روی موهام. مثل کودکیهایم اشک میریزم. نگاهم که میکند میگویم: من اینجا چیکار میکنم؟ دلم میخواد برم خونه. میگوید: کجا. با دستم اشکهام رو پاک میکنم: دیگه میخام برم، وقتشه که برم، نیست؟. دکتر تو چشمهام زل زده. حالا دستانش را گذاشته روی شانههایم، میگوید: تو خیلی با ارادهای.
ناله میکنم: تموم نشد؟
- چرا عزیزم تموم شد، ببینم میتونی برام یه خاطره تعریف کنی؟ دارم با دکتر حرف میزنم اما متوجه میشوم جملههایم هیچ ربطی بههم ندارند. یکهو ازش متنفر میشوم که میخواهد از خاطراتم هم تست بگیرد.
ازش خیلی بدم آمده، شکمش چسبیده به بازویم اما نمیتوانم مثل آندره هلش بدهم.
تموم شد عزیزم، خودم میرسونمت میتونی بری بخوابی، بهت قول میدم فردا صبح سرحال بیدار شی و به کارهات برسی، فردا صبحش که میشود هنوز گیجم، هنوز دلم میخواهد بمیرم و هنوز دلم میخواهد نباشم. بوی قهوه را نزدیکم میشنوم چشمهام را که باز میکنم میترا با لیوان توی دستش دارد بهم میخندد. چشمهایم را میبندم. میگوید: دیروز قیافهت مثل سیبزمینی گندیده بود. دمت میگفت مثل بچهها شده بودی و گریه میکردی. آره؟
باید آماده شوم و بروم دانشگاه. توی کمد کنار بقیه کلاههایم کلاه میترا را میبینم. روی سرم میگذارمش. خیلی خستهام. خودم را میاندازم روی مبلیکه جلوی آینه قدی است. ساعتها به خودم توی آینه نگاه میکنم. به کلاهیکه خیلی عاشقشم. بعد تصمیم میگیرم حامد را بههمراه این سهروز فراموش کنم.
دیدگاهها
سلام
داستانتان خوب است. ایدهی فراموشی را در بستری تازه روایت میکنید و به دل مینشیند. فقط چند نکته:
1. «بعد از 60 ساعت قرار است بگذارند 5 دقیقه بخوابم» شاید بهتر باشد اعداد را با شکل نوشتاریشان استفاده کنید.
2. «دانشجوی فیووریت» اذیت میکند.
3. «با دستم اشکهام رو پاک میکنم» باید مینوشتید «اشکهام را...»
4. «من توی دانشگاه پیتسبورگ تدوین میخوانم.» وقتی راوی داستان موضوعی مطرح میکند (اینجا تدوین خواندن) برای مخاطب این انتظار پیش میآید که در ادامه کارکرد آن را ببیند. به نظر این موضوع چیزی به داستان نمیافزاید.
5. «پوست صورتم مثل زمینهای چینخورده بهسمت پایین آویزان است.» این جمله را میتوان به شکلهای بهتری نوشت.
6. «سرم را تکان میدهم. یعنی هیچی.» اجازه بدهید مخاطبتان خودش بفهمد یعنی چی. (به شعور خوانندهتان احترام بگذارید.)
امیدوارم کمک کرده باشم.
ممنون.
دوست داشتم شما را ارجاء دهم به شخصیت بنیامین در رمان(خشم و هیاهو اثر فاکنر) بنیامین راوی فصل اول داستان تقریبا دیوانه است و بزرگی این اثر این است که فاکنر روایت را از دید یک دیوانه پیش میبرد.
کاش شما این کار را می کردید و هر چقدر خواب بیشتر به چشم شخصیت داستان می آمد روایت را هم از دید شخصیت خواب آلود پیش می بردید کمه اینکه روایت قصه بوسیله اول شخص حکم می کند که با تغیییر موقعیت و زمان لحن راوی تغییر کند.
دوم اینکه من فکر می کنم نویسنده باید تواناییش را داشته باشد که مواردی که در داستان و قضای داستان و نتیجه داستان تاثیر چندانی ندارند حذف کند مثل نام بردن از اشخاصی که در عکس هستندکه هیچ لزومی ندارد. استفاده درست از کلاه( حتی اگر بیشتر هم توصیف می شد بهتر بود) در انتهای داستان متوجه می شویم که نویسنده به درستی آن را به کار برده است. خواننده را در یک تعلیقی جذاب قرار میدهد که شخصیت داستان بیمار بوده یا نه با دوستش بر سر آن کلاه زیبا شرط بندی کرده است.
در آخر خسته نباشی . اگر فکر می کنید نقد من می تواند توانسته به کار بفهمد و قابل می دانید بگویید تا بیشتر روی کارتان تمرکز کنم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا