ذهن شهر13
((چی شد که فوت کردن؟))
((مریضی داداش! مریضی!))
((نه اینطوری نیس! تنهایی داغونش کرد!)) وَ هرسه از از تویِ پارکینگ، به تابوتِ روبازی که رویِ ایوان بود نگاه کردند.
باران نرم نرمک و پرحجم میبارید! آسمانِ بعدازظهر تاریک بود و هوا بویِ درهم آمیختگیِ گِل با برگهایِ خیسیده یِ پرتقال می داد!
((چن میگیرین که...راستش... خوب منظورمو...؟))
((بله! بله! البته! تویِ قرارداد هم اومده! نگران نباشین! فک نکنم به صحبتِ بیشتری نیاز باشه! هزینهها تا اون مقدارین....))
((حالا راستی این هزینه ها چندتومنی هس داداش؟))
(( این اطمینان رو میدم که شرکت هزینهها رو طوری برآورد کرده باشه که به شما هیچ فشاری نیاد!))
((آره! فشارِ تنهایی اونجوری خردش کرد!))
مرد سر چرخاند و این بار به مردِ دوّمی که به یکی از تیرکهایِ پارکینگ تکیه داده بود نگاه کرد: ((بله، درسته!)) وَ باز سرش را برگرداند: ((ببخشید، امّا با این حرفایی که شما دارید می زنید فک کنم بهتر باشه ازتون بپرسم که خودتون چه مبلغیو درنظر دارین؟))
(( اونقدی که شرمندت نشیم داداش!))
((آره! حالا فقط شرمندگیش مونده! از تنهایی بود که اینجوری شد!)) وَ دونفرِ دیگر به او نگاه کردند.
∞
مردِ اوّل دست هایش را برده بود تویِ جیبِ پالتو و سرجایش این پا و آن پا می شد! مردِ سوّم کیف دستی چرمی اش را گذاشت رویِ کاپوتِ ماشین و بعد از اینکه با وسواسِ زیادی رمزِ آن را زد، باحتیاط بیشتری هم بازش کرد! باد سردی میوزید و کاغذهایِ تویِ کیف را به سروصدا انداخته بود!
((باید بگم شرکتِ ما تویِ این برگه یِ قراردادی که الآن خودتون هم میخونید، درموردِ خیلی از مسائلی که ممکنه برایِ مشتریهامون ایجادِ سوأل کنه توضیحات کاملی داده))
((ای بابا! مثلِ اینکه حرفامو بد فهمیدی! خیالت تخت عمو! مام چون اینارو میدونسیم به شما زنگ زدیم!)) و همانطور که متنِ درونِ قرارداد را می خواند، پایین برگه را امضاء کرد.
((نفهمیدیم که چقد دوسمون داشت! از تنهایی بود! متوجه این؟ از تنهایی بود که اینطوری شد!))
∞
مردِ اوّل به مردِ سوّم خیره شده بود که داشت کیف اش را میبست!
((فقط داداش اینکه... راستش میدونی... میخوام بگم!... یعنی... هیچی! اصلآ فک کن مادرِ خودته دیگه!))
((البته! البته! حتمآ! شرکت به شما این اطمینان رو میده...))
((مامان خیلی تنها بود! از تنهایی اینطوری شد!))
((داداش رابیفت دیگه. خیلی وقته منتظره تو اتاق!))
∞
((بنده نماینده یِ حقوقی...))
((کاملآ ازین موضوع باخبرم! برید سرِ اصل مطلب!))
مردِ نماینده رویِ راحتی جابه جاشد!
((خیله خوب! ببینید، موضوع اینه که ما میخوایم...))
((از خواسته تونم آگاهم! ولی خودتون که باید بهتر بدونید. هیچ کاری رو نمیشه بی اصول انجام داد!))
((اوه بله! بله، البته! اصول! درسته!))
((واقعیّت امر اینه که من وظیفه دارم این تابوت رو...))
((بله! تابوت. منم برایِ همین اینجام!)) و از پنجره یِ بخار بسته یِ تویِ اتاق، به حیاط نگاه انداخت! دید دونفرِ دیگر به ستون هایِ پارکینگ تکیه دادهاند و سیگار میکشند!
((پس حتمآ راه حلی دارید؟)) نماینده با عجله سرش را چرخاند به او: ((بله! فکّ پلمب!))
((یعنی نه!)) وَ خودش را جمع جور کرد!
((فقط میخوایم تابوت رو از مصادره دربیارید و مابقی تشریفاتو بذارید برعهدهی ما!))
مردِ غریبه سرش را چندبار تکان داد و از پشت پنجره به تابوتِ روباز رویِ ایوان نگاه کرد!
((به این راحتی ها که شما فکر می کنید نیست! بانک همراه با این خونه، تمامِ دارایی ها رو تأمین اموال کرده! این تابوت و جنازه یِ تویِ اون هم جزِ تأمیناتِ بانک بدونید! چند هفته ای میشد که این خانم_ وَ باچشم هایش به تابوت اشاره کرد_ یک گوشه ای از همین اتاق انداخته بود!))
((بااین اوصافم باز باید راه حلّی باشه! همیشه راهِ حلّی بوده. اینطور نیس؟))
((شاید آقا! ولی ما نسبت به داراییهامون حاضر به هیچ اجحافی نیستیم!))
مردِ نماینده دوباره رویِ راحتی جابه جا شد، وَ همانطور که تبسّم کرده بود، سعی کرد دکمههایِ بارانیاش را باز کند.
((البته! بله، بله! قطعا همینطوریه که شما عرض می کنین! فک کنم بهتره بااین حساب، تویِ مزایدهای که بانک اعلام کرده شرکت کنیم!))
((خوشحالم که مجبور نیستم برایِ فهموندنِ حرفام با شما مجادله کنم. راهِ درستش هم همینه جنابِ نماینده! طبیعتآ بانک هزینهیِ زیادی پرداخت کرده. پس باید از طریقی جبران بشن. خوب چه راهِ حلی بهتر و کم دردسرتر ازین. برایِ این مزایده تو شمارههایِ مختلفی آگهی داده شده! گمان کنم این دونفر هم_وَ به بیرون پنجره اشاره کرد_ از همین راه متوجهیِ چنین پیشامدی شدند!))
((راستش رو بخواین من دُرس نمیدونم! اما فک کنم لااقل عادلانه این باشه که شما تویِ این مزایده اولویّت خاصّی نسبت به سایرین برامون قائل شین!))
((ما هم سعی میکنیم همه چیز طبقِ اصول و مقرّرات بانک پیش بره! بانک...))
((البته! البته! سپاسگذارم ازین لطفتون! خودتون که میدونین، شرکتهایِ تولیدی و مصرفی زیادی حاضرن که برایِ این تابوت...))
((چرا. بانک هم متوجّهیِ این مسائل هست! ولی میدونید که، ما باید به آتیه و برآیندهای خودمون هم فکر کنیم!))
∞
باران با شدّتِ بیشتری میبارید و مردِ غریبه از پشتِ پرده پنجره که انداخته بودش، به سه مردی نگاه میکرد که تویِ پارکینگ سیگار می کشیدند و حرف میزدند!