داستان «آژیر» نویسنده «سارا بهمنی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آژیر» نویسنده «سارا بهمنی»

 

بیرون از شهر رفته بودیم. لباس گرم نپوشیده بودم یک مانتوی سیاه پاییزه با شالی که به خاطر رنگ زیبایش نازک بودنش به چشمم نیامده بود. در روزی که هوایش مشخص نمی‌­کرد چند دقیقه دیگر چه خواهد شد، قید گوش و جان و گلویم را زده بودم. امیر اورکت پوشیده بود. همیشه لباس گرم می‌پوشید. روز اولی هم که دیدمش پالتو پوشیده بود با یقه­ای ایستاده و ریش کوچکی زیر لب­هایش که هر وقت می پرسید: بزنم؟

می­ گفتم: واسه همینا می­ خوامت

هر چه دورتر می شدیم برفِ روی زمین و کوه­ها مشخص ­تر می­شد.

-فیروزه اون سوله ­ها رو می­بینی؟

_ هنوزم داره برف میاد

_اینجایی که تازه رفتم مثل این سوله ­هاست یکم بزرگترِ تابستونا از گرما می‌سوزیم زمستونا از سرما

_اینجا خیلی سرده

_فیروز، بپر پایین برف بازی

_ سرده

_ هستم

سرم را که به نشانه قبول تکان داده بودم. صدایش تغییرکرده بود. بم دو رگه­ای شده بود. همیشه صدای دو رگه را دوست داشتم. شنیده بودم هرکسی مشروب یا هر چیزی مثل مشروب بخورد، صدایش دو رگه می‌شود. مردانه­ ای زیبا، صدایش صدا می­شود. امیر صدایش زبیا شده بود. صدای صدا.

از ماشین که پیاده شدم. باد داشت پایین مانتوی پاییزه­ام را می­برد. ریشه ­های شالم را می ­برد. پاچه ­های شلوارم را    می­برد. امیر به کمره­ی کوه رسیده بود. سفیدی برف ­ها چشم ­هایم را می­زد. باید چشم­هایم را ریز می­ کردم تا بتوانم پا جای پاهایش بگذارم. خیال می کردم پا جای پاهایش که بگذارم می­شوم خودش. می‌شویم دو روح در یک بدن دست­هایش را تکان می­داد و می­خواست عجله کنم، نمی­ گذاشت تمرکز داشته باشم. پا کنار پاهایش می­گذاشتم.

باد داشت مرا می­برد. شال نازکم را دور گردنم پیچاندم. دوربینش را گردنش انداخته بود. موهای دم اسبی­ام که باد می ­بردشان تعادلم را به هم زده بودند. دقیقا میانۀ راه رسیدن به امیر و برگشتن به ماشین ایستاده بودم. امیر در باد صدایم می­زد. مردمک نافذ چش م­هایش و تمام حواسش به من بود. موها و اورکتش را باد نمی­برد. صاف و آسوده ایستاده بود. کنارش که رسیدم دم اسبی­هایم را ناز کرد. شالم را محکم ­تر دور گردنم پیچاند. صدایش صدا بود.

_چقدر زیبا

_چی ؟

_ بیا ...

بغلم که کرده بود، دیگر بوران نمی‌آمد. پاچه ­های شلوارم، ریشه ­های شالم، پایین پالتویم ساکن شده بودند. اصلا موهایم تکان نمی‌خورد. دست­های امیر گرم بود. روی گونه ­ام که دست گذاشت شک کردم چرا اورکت پوشیده است، چرا مانتوی پاییزه پوشیده ام. بوسم که کرد شال نازکم را روی سرم انداختم و رو به دوربین قه­قه زدم. زیر لب ناخواسته خوانده بودم. «گریه­ ی جانم را نمی­شنوی/ چرا که دهانم به خنده گشوده است»[1] امیر سریع تکرار کرده بود. گریه جانت را می­شنوم/ گرچه دهان به خنده گشوده ­ای و تا به ماشین برسیم هزار و یکبار تکرار کرده بود. چشمان آبی ­ام را طوری که برق شادی درونشان مشخص باشد تا می­توانستم گشاد کرده بودم و امیر عکس گرفته بود. «همه ­اش به چشمها خلاصه می­شود.»

دیگر هفته ­ای یکبار بیرون از شهر می رفتیم. نیازی نبود بپرسم: کجا؟ بپرسد: کجا برویم؟ ماشین پدرش را که        می­آورد می­رفتیم. روسری شالی­ های نازکم را دم دست گذاشته بودم. هفته­ای یکبار با موهایم صحبت می­کردم لَخت و نازک بشوند، نسیم هم که آمد تکان بخورند. هفته ­ای یکبار به دنبال جاده­ای می‌گشتیم که بعد از پیچ­ ها و تپه ­هایش کوهی باشد با دامنه ­ای وسیع.

-اون کوهای نوک تیزرو ببین

- چقدر دورن

-نزدیکه سولمون پر از این کوه ­هاست، با بچه ­ها چندبار برنامه فتحشونو ریختیم؛ اما کارفرمامون تا خبر به گوشش رسید جریم مون کرد

- مه یا ابره؟

-طناب وکوله هم آوردم تا یه جاییشو یواشکی بریم؛ اما کارفرما از توی کمدم پیدا کرد، این کوه­ها کوهای جوانن فیروز

جاده­ چیزهایی داشت که شهر نداشت؛ هرچه درشهر بود به راحتی می­شد در جاده تصور کرد؛ مثلا آپارتمان­هایی کنار جاده و زنی هم در حال رخت پهن کردن؛ اما در کجای شهر امنیت و آرامش کوه بود. آخرین بارکه به کوه رفته بودیم. روسری نازکم سرم بود با پالتوی پاییزه­ای که با روزهای قبل فرق داشت. دکمه ­هایش بزرگ بود و کمربندش را باز گذاشته بودم. رژم را رنگ شال نازکم زده بودم ؛ بوی نارنگی، بوی سیب و بوی پرتقال می‌دادم. بنرهای تبلیغات را نشانه گذاشته بودم. پاسگاهی که در جاده خاکی قرار داشت و هربار که از جلویش رد می­شدیم نفسمان را حبس می­کردیم از نشانه ­هایم بود. نشانه­ هایی که بیشتر گم مان می‌کردند. می خواستم در دل کوه و دره و جاده ­های پیچ در پیچ گم شوم. گم شدنی که انتهایش پیدا شدن نباشد. پیدای پیدا شدن نباشد. از جاده کشف    شده­ مان خوشم آمده بود. از نبود سروصدای ماشین ها، نبود بوق های ممتدی که اخطار می داد باید از وسط خیابان رد شوی و گرنه له می شوی. از نبود خانه ­هایی که نمی­ گذاشت رنگ آسمان را درست تشخیص بدهم. از نبودن آنچه که اصرار داشت باشد. قانون می­خواست به کوه بیاید. از روز اول نشانه هایم از راست برانید، به چپ برانید، آهسته برانید و تبلیغ پفک لینا و کتاب گاج بود. نشانه­ هایی که در همه جاده ­ها تکرار می‌شدند. نشانه ­های امیر را    نمی دانستم احتمالا نشانه ­های عاقلانه­تر و بهتری بودند که گم نمی شد.

مستقیم که می رفتیم می‌آمد. درپیچ ­ها که می رفتیم می‌آمد. تند که می‌رفتیم می‌آمد. یواش که می رفتیم تندتر می‌آمد. بدون اینکه چراغ بزند، فقط می‌آمد. رویم را که به عقب برگردانده بودم از گوشه چشمم نارنگی، سیب و پرتقال­ ها را دیدم که روی صندلی و زیر صندلی پخش شده بودند. دوربین کنار سیب ­ها زیر صندلی افتاده بود. شوق چشمهای آبی­ام داشت گم می­شد.

_اگه می بینی از آینه ببین

_آهان، آره دیدم

نگفته بودم مردمک ­هایشان را هم می بینم. نگفته بودم راننده حواسش به جاده است و کنار دستی اش می‌خواهد مرا بهتر ببیند. فقط گفته بودم: کوه، کوه را رد نکرده باشیم

بدون اینکه امیر حرفی بزند متوجه تقسیم کار شدم. امیر، باید تمام تمرکزش را روی پیچ ­ها می‌گذاشت و من باید کوه ­ها را می دیدم. می‌خواستم رویم را برگردانم. در آینه چیزی پیدا نبود. ترسیده بودم. شاید بهتر بود هیچ چیزی را نبینم، حتی نشانه‌های تکراری­ام را. به کوهمان که نزدیک می‌شدیم جاده لغزنده می‌شد. ویرانی به کوه آمده بود. ماشین پشت سرمان می‌آمد بدون بوق زدن، بدون اخطاری که بگوید له می شوید. ترسیده بودم .چشم‌های امیر گشاد شده بودند. در ایستگاه اتوبوس که ایستاده بودم احساس چشم ­های گشاد شده ­اش به خنده­ام انداخته بود. سایه ­ای از پسری با پالتویی یقه ایستاده و پاهایی روی هم انداخته می‌دیدم. پسری که قصد داشت آسوده بنشیند؛ اما چشم­هایش نمی‌گذاشت. چشم ­هایم خوب نمی دید فکر می‌­کردم اشتباه می بینم. نمی دانستم کسی که روی نیمکت وسط بلوار نشسته است مرا از چه فاصله ­ای می بیند؟ لبخندم پیداست وقتی لبخندش پیداست؟ هنوز به پیچ در پیچ­ها نرسیده بودیم. پیچ­ هایی که کناره­شان حفاظ­ های سبکی بود بیشتر برای زیبایی. هنوز به کوهی که مثل دیوار ایستاده بود و از فروریختنش میترساندمان نرسیده بودیم. هنوز به تپه­ های قرمز نرسیده بودیم. امیر دو دستی فرمان را گرفته بود و با بوق­های بی دلیلش می­ترساندم.

-این از کجا پیدا شد؟

-آماده باش بود همیشه

- می‌ترسم

نفسم بالا نمی­ آمد.

نرسیده به آخرین پیچ رویم را برگردانده بودم. ماشین سفید با نوارهای سبز، چرخ­ هایش چرخان و رو به هوا بود. چیزی نمی­دیدم. نه راننده پیدا بود و نه کنار دستی­اش. پژواک­هایی نامفهوم را می­ شنیدم، پژواک آژیر شکسته، پژواک مردهای له شده، پژواک کوه، پژواک... ماشین در رسیدن به ما ناکام مانده بود و باید زودتر فرار می­کردیم. موهایم را زیر شالم برده بودم و دور می شدیم.

برای آخرین­ بار باترس به کوهمان رسیده بودیم.

 


[1] . James Mercer Langston Hughes شاعر، داستان نویس، نمایشنامه نویس، سیاه پوست آمریکایی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692