داستان «پدرم» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پدرم» نویسنده «یوکابد جامی»

یک روز تصمیم گرفتم تمام مراسم فوت پدر را تصور کنم. هرچند بند بند وجودم می خواست از یکدیگر منفک شود اما این کار را ناتمام نگذاشتم. احساس کردم نیازش دارم.

با صدای داد و فریاد مادر از خواب بیدار می شوم. از آنجایی که اکثر اتفاقات نحس بی وقت رخ می دهند پس این فوت هم ساعت 3 صبح اتفاق می افتد. تا چشمهایم را باز می کنم، از روی تخت بلند می شوم و به سمت در می روم. اتاق من و خواهرم رو به روی اتاق پدر مادرم هست. حواسم هیچ به خواهرم نیست که عکس العملش چیست. تا دست روی دستگیره در اتاقشان می گذارم، مادر با چهره ای پریشان در را باز می کند و تنها چیزی که می گوید این است"بابات از دست رفت". دست به بیهوش شدنم خوب نیست به همین خاطر هنوز سرپا هستم ولی تا جایی که در توانم است شوکه شده ام. دهانِ نیمه باز پدر را که می بینم، رنگ سفید صورتش که چشمانم را می زند، دیگر طاقت نمی آورم و روی دو زانو می نشینم.

به اورژانس زنگ می زنیم و به شوهر عمه ام که خانه اشان رو به روی بلوک ماست. با این وجود، چادر را روی سرم می اندازم تا پدر را به بیمارستان ببرم اما خشکم زده و همه چیز از اراده ام خارج شده. باید قبول کنم پدر تا ابد تمام کرده و دستهای سردش، دیگر آن گرمای همیشگی را ندارند. بغضم تازه آنجاست که می ترکد و داد می زنم"بابا کجا رفتی" اما از صدای فریادم نمی ترسد و از خوابش بیدار نمی شود که نمی شود.

قبرستان شلوغ است. تکیه داده ام به دیوار و دور و برم پُر است از کسانی که چهره اشان برایم واضح نیست. آنقدر گریه کرده ام که اشکهایم خشک شده اند. به یک نقطه نگاه می کنم و در این فکرم که مگر زندگی بدون نبود و نداشتنش هم می شود؟ پدر اگر نباشد، نفس کشیدنم سخت خواهد شد. چنین چیزی امکان ندارد. باورم نمی شود دیگر پدر نیست. داد می زنم " بابا. بابا. بابا" و چشمه اشکهایم باری دیگر می جوشد.

قبل از آن، پارچه بته جقه به نظرم زیبا می آمد اما از آن دم که روی جنازه پدر انداختندش، به نظرم زشت ترین پارچه به حساب آمد. احساس می کنم هیکلش کوچک تر از قبل شده. شاید با آبِ غسل، گوشتهای تنش هم ریخته اند. با این فکر عذاب آور، به سمت جنازه اش می دوم که روی دست ها، به طرف جایگاهِ نماز در حرکت است. داد میزنم "بابا" و کسی جلویم را می گیرد و نمی گذارد نزدیک شوم. آهسته با خودم می گویم " بابا، تو که جلوی هیچکی دراز نمی کشیدی. بلند شو و بشین. ببین چقدر آدم اینجاست" و باری دیگر داد می زنم " بابا " و سر می گذارم روی سنگ های سرد سالن و نماز میتش را شریک نمی شوم. پاهایم دیگر توان ندارند. آن هم برای خواندن نماز میت پدرم.

قبر هنوز خالیست. پدر توی کفنِ سفیدش روی خاک ها آرام دراز کشیده. صدای دلخراش روزه خوان، تنها صوتی است که توی گوشم فرو می رود " کجا رفتی پدر جان؟ رفتی و ندیدی که چه بی تاب شدن در غم دوریت" و من ناخن هایی که پدر همیشه به خاطر بلند بودنشان با من شوخی می کرد را درون خاکِ سفت فرو می کنم وگوشت تنم می ریزد. باید قبول کنم پدر دیگر نیست و باید این مزه تلخِ نبودش را تا عمر دارم زیر زبانم بچشم.

پدر را از روی خاک ها بلند می کنند و من، دست هایی که به آغوشم کشیده اند را پس می زنم و به سمت جنازه اش می دوم. هنوز مانده تا به قبر برسم که یکی از پشت مرا بغل می کند. زورش زیاد است و بوی پدر را می دهد. حتما برادرم است. صورتم را به سمتش برمی گردانم. بله. برادرم است. توی چشمهای قرمزش خیره می شوم و می پرسم"این بابا نیست. مگه نه؟" سرم را به سینه اش می چسباند و با صدای بلند گریه می کند.

خیلی ها رفته اند و خیلی ها هنوز مانده اند. نشسته ام کنار خاک تلنبار شده ای که پدر را پنهان کرده. یکی از پشت سرم مدام می گوید " یک مشت خاک بریز روی خاک هایی که روی جنازه ریختن تا دلت سرد بشه و دیگه بی تابی نکنی". اما نمی فهمدکه دردِ نبود پدر را یک مشت خاک جبران نمی کند !

قلم و کاغذ را که کنار می گذارم، دست و پایم یخ کرده. حتی تصورش هم سخت است. بغض، گلویم را از همان اول نوشتن عجیب می سوزاند. دلم می خواهد اشک بریزم تا کمی سبک شوم اما یک کار مهم تر دیگر باید انجام دهم.

چند تقه به در اتاق می کوبم. صدای مردانه اش مهربان است وقتی می گوید"بفرمایید". لبخندی شیرین گوشه لبم می نشیند. وارد اتاق که می شوم، می بینمش که دراز نکشیده و رنگ چهره اش دیگر سفید نیست. بی مقدمه دستش را که روی صفحه کیبورد لپ تاپش حرکت می کند به لبهایم نزدیک می کنم و می بوسم. خدا را هزار مرتبه شکر. دستانِ مردانه اش هنوز هم گرم هستند.

 


 

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

 

دیدگاه‌ها   

#1 یاسر شاه حسینی 1395-04-05 03:14
سلام
خسته نباشید خانم جامی
اتفاق داستان آدم را یاد ماجرای آدمی میندازد که چیزی را تعریف میکند بعد آخر داستان مشخص میشود خواب دیده!
اما تصور شخصیت اصلی داستان خوب بود
مخصوصا پایانش خوب تمام شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692