بیرون از شهر رفته بودیم. لباس گرم نپوشیده بودم یک مانتوی سیاه پاییزه با شالی که به خاطر رنگ زیبایش نازک بودنش به چشمم نیامده بود. در روزی که هوایش مشخص نمیکرد چند دقیقه دیگر چه خواهد شد، قید گوش و جان و گلویم را زده بودم. امیر اورکت پوشیده بود. همیشه لباس گرم میپوشید. روز اولی هم که دیدمش پالتو پوشیده بود با یقهای ایستاده و ریش کوچکی زیر لبهایش که هر وقت می پرسید: بزنم؟
می گفتم: واسه همینا می خوامت
هر چه دورتر می شدیم برفِ روی زمین و کوهها مشخص تر میشد.
-فیروزه اون سوله ها رو میبینی؟
_ هنوزم داره برف میاد
_اینجایی که تازه رفتم مثل این سوله هاست یکم بزرگترِ تابستونا از گرما میسوزیم زمستونا از سرما
_اینجا خیلی سرده
_فیروز، بپر پایین برف بازی
_ سرده
_ هستم
سرم را که به نشانه قبول تکان داده بودم. صدایش تغییرکرده بود. بم دو رگهای شده بود. همیشه صدای دو رگه را دوست داشتم. شنیده بودم هرکسی مشروب یا هر چیزی مثل مشروب بخورد، صدایش دو رگه میشود. مردانه ای زیبا، صدایش صدا میشود. امیر صدایش زبیا شده بود. صدای صدا.
از ماشین که پیاده شدم. باد داشت پایین مانتوی پاییزهام را میبرد. ریشه های شالم را می برد. پاچه های شلوارم را میبرد. امیر به کمرهی کوه رسیده بود. سفیدی برف ها چشم هایم را میزد. باید چشمهایم را ریز می کردم تا بتوانم پا جای پاهایش بگذارم. خیال می کردم پا جای پاهایش که بگذارم میشوم خودش. میشویم دو روح در یک بدن دستهایش را تکان میداد و میخواست عجله کنم، نمی گذاشت تمرکز داشته باشم. پا کنار پاهایش میگذاشتم.
باد داشت مرا میبرد. شال نازکم را دور گردنم پیچاندم. دوربینش را گردنش انداخته بود. موهای دم اسبیام که باد می بردشان تعادلم را به هم زده بودند. دقیقا میانۀ راه رسیدن به امیر و برگشتن به ماشین ایستاده بودم. امیر در باد صدایم میزد. مردمک نافذ چش مهایش و تمام حواسش به من بود. موها و اورکتش را باد نمیبرد. صاف و آسوده ایستاده بود. کنارش که رسیدم دم اسبیهایم را ناز کرد. شالم را محکم تر دور گردنم پیچاند. صدایش صدا بود.
_چقدر زیبا
_چی ؟
_ بیا ...
بغلم که کرده بود، دیگر بوران نمیآمد. پاچه های شلوارم، ریشه های شالم، پایین پالتویم ساکن شده بودند. اصلا موهایم تکان نمیخورد. دستهای امیر گرم بود. روی گونه ام که دست گذاشت شک کردم چرا اورکت پوشیده است، چرا مانتوی پاییزه پوشیده ام. بوسم که کرد شال نازکم را روی سرم انداختم و رو به دوربین قهقه زدم. زیر لب ناخواسته خوانده بودم. «گریه ی جانم را نمیشنوی/ چرا که دهانم به خنده گشوده است»[1] امیر سریع تکرار کرده بود. گریه جانت را میشنوم/ گرچه دهان به خنده گشوده ای و تا به ماشین برسیم هزار و یکبار تکرار کرده بود. چشمان آبی ام را طوری که برق شادی درونشان مشخص باشد تا میتوانستم گشاد کرده بودم و امیر عکس گرفته بود. «همه اش به چشمها خلاصه میشود.»
دیگر هفته ای یکبار بیرون از شهر می رفتیم. نیازی نبود بپرسم: کجا؟ بپرسد: کجا برویم؟ ماشین پدرش را که میآورد میرفتیم. روسری شالی های نازکم را دم دست گذاشته بودم. هفتهای یکبار با موهایم صحبت میکردم لَخت و نازک بشوند، نسیم هم که آمد تکان بخورند. هفته ای یکبار به دنبال جادهای میگشتیم که بعد از پیچ ها و تپه هایش کوهی باشد با دامنه ای وسیع.
-اون کوهای نوک تیزرو ببین
- چقدر دورن
-نزدیکه سولمون پر از این کوه هاست، با بچه ها چندبار برنامه فتحشونو ریختیم؛ اما کارفرمامون تا خبر به گوشش رسید جریم مون کرد
- مه یا ابره؟
-طناب وکوله هم آوردم تا یه جاییشو یواشکی بریم؛ اما کارفرما از توی کمدم پیدا کرد، این کوهها کوهای جوانن فیروز
جاده چیزهایی داشت که شهر نداشت؛ هرچه درشهر بود به راحتی میشد در جاده تصور کرد؛ مثلا آپارتمانهایی کنار جاده و زنی هم در حال رخت پهن کردن؛ اما در کجای شهر امنیت و آرامش کوه بود. آخرین بارکه به کوه رفته بودیم. روسری نازکم سرم بود با پالتوی پاییزهای که با روزهای قبل فرق داشت. دکمه هایش بزرگ بود و کمربندش را باز گذاشته بودم. رژم را رنگ شال نازکم زده بودم ؛ بوی نارنگی، بوی سیب و بوی پرتقال میدادم. بنرهای تبلیغات را نشانه گذاشته بودم. پاسگاهی که در جاده خاکی قرار داشت و هربار که از جلویش رد میشدیم نفسمان را حبس میکردیم از نشانه هایم بود. نشانه هایی که بیشتر گم مان میکردند. می خواستم در دل کوه و دره و جاده های پیچ در پیچ گم شوم. گم شدنی که انتهایش پیدا شدن نباشد. پیدای پیدا شدن نباشد. از جاده کشف شده مان خوشم آمده بود. از نبود سروصدای ماشین ها، نبود بوق های ممتدی که اخطار می داد باید از وسط خیابان رد شوی و گرنه له می شوی. از نبود خانه هایی که نمی گذاشت رنگ آسمان را درست تشخیص بدهم. از نبودن آنچه که اصرار داشت باشد. قانون میخواست به کوه بیاید. از روز اول نشانه هایم از راست برانید، به چپ برانید، آهسته برانید و تبلیغ پفک لینا و کتاب گاج بود. نشانه هایی که در همه جاده ها تکرار میشدند. نشانه های امیر را نمی دانستم احتمالا نشانه های عاقلانهتر و بهتری بودند که گم نمی شد.
مستقیم که می رفتیم میآمد. درپیچ ها که می رفتیم میآمد. تند که میرفتیم میآمد. یواش که می رفتیم تندتر میآمد. بدون اینکه چراغ بزند، فقط میآمد. رویم را که به عقب برگردانده بودم از گوشه چشمم نارنگی، سیب و پرتقال ها را دیدم که روی صندلی و زیر صندلی پخش شده بودند. دوربین کنار سیب ها زیر صندلی افتاده بود. شوق چشمهای آبیام داشت گم میشد.
_اگه می بینی از آینه ببین
_آهان، آره دیدم
نگفته بودم مردمک هایشان را هم می بینم. نگفته بودم راننده حواسش به جاده است و کنار دستی اش میخواهد مرا بهتر ببیند. فقط گفته بودم: کوه، کوه را رد نکرده باشیم
بدون اینکه امیر حرفی بزند متوجه تقسیم کار شدم. امیر، باید تمام تمرکزش را روی پیچ ها میگذاشت و من باید کوه ها را می دیدم. میخواستم رویم را برگردانم. در آینه چیزی پیدا نبود. ترسیده بودم. شاید بهتر بود هیچ چیزی را نبینم، حتی نشانههای تکراریام را. به کوهمان که نزدیک میشدیم جاده لغزنده میشد. ویرانی به کوه آمده بود. ماشین پشت سرمان میآمد بدون بوق زدن، بدون اخطاری که بگوید له می شوید. ترسیده بودم .چشمهای امیر گشاد شده بودند. در ایستگاه اتوبوس که ایستاده بودم احساس چشم های گشاد شده اش به خندهام انداخته بود. سایه ای از پسری با پالتویی یقه ایستاده و پاهایی روی هم انداخته میدیدم. پسری که قصد داشت آسوده بنشیند؛ اما چشمهایش نمیگذاشت. چشم هایم خوب نمی دید فکر میکردم اشتباه می بینم. نمی دانستم کسی که روی نیمکت وسط بلوار نشسته است مرا از چه فاصله ای می بیند؟ لبخندم پیداست وقتی لبخندش پیداست؟ هنوز به پیچ در پیچها نرسیده بودیم. پیچ هایی که کنارهشان حفاظ های سبکی بود بیشتر برای زیبایی. هنوز به کوهی که مثل دیوار ایستاده بود و از فروریختنش میترساندمان نرسیده بودیم. هنوز به تپه های قرمز نرسیده بودیم. امیر دو دستی فرمان را گرفته بود و با بوقهای بی دلیلش میترساندم.
-این از کجا پیدا شد؟
-آماده باش بود همیشه
- میترسم
نفسم بالا نمی آمد.
نرسیده به آخرین پیچ رویم را برگردانده بودم. ماشین سفید با نوارهای سبز، چرخ هایش چرخان و رو به هوا بود. چیزی نمیدیدم. نه راننده پیدا بود و نه کنار دستیاش. پژواکهایی نامفهوم را می شنیدم، پژواک آژیر شکسته، پژواک مردهای له شده، پژواک کوه، پژواک... ماشین در رسیدن به ما ناکام مانده بود و باید زودتر فرار میکردیم. موهایم را زیر شالم برده بودم و دور می شدیم.
برای آخرین بار باترس به کوهمان رسیده بودیم.
[1] . James Mercer Langston Hughes شاعر، داستان نویس، نمایشنامه نویس، سیاه پوست آمریکایی