داستان «شاه ماران*» نويسنده «ن.يوسفي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «جنازه» نویسنده «ناصر رفیعی»

به همراه سفيركبير عازم شهر توكات[1] شديم. بعد از آن كه در جنگلهاي اطراف شهر گشتي كوتاه زديم در قصر كوچك سلطان عثماني- اگرچه قصر مدتها بود كه خالي بود و سلطان كاخهاي ديگر را بر آن ترجيح ميداد-از ما پذيرايي كردند؛ بسياري از اشيا قيمتي تحت تاثير رطوبت ضرر ديده و در برخي اطاقها سقف احتياج به تعمير اساسي داشت. عليرغم اين، اطاقي كه براي ما تهيه ديده بوند راحت بود و اشيا موجود سالم به نظر مي رسيدند.

مباشر ما را به گرمي پذيرفته و مقدمات سفرهاي سلطاني را فراهم آورده بود. وي كه خود تحصيلكردة فرانسه بود با خوشرويي و زبان روان فرانسوي برايمان از اخبار روز گفته برخلاف بقية شرقيها سعي كرده بودتا تفسيرهاي شخصياش را به آن علاوه نكند. او به تجربه درك كرده بود كه مردمان اروپايي تفسيرهاي غيرمستند را وقعي نميگذارند از اين رو سعي ميكرد تا تنها ميزبان سادهاي باشد كه مانند يك مترجم حرفهاي نوشتههايي را كه بر ديوارهاي قصر بود براي مهمانانش ترجمه مي كرد: زير مينياتوري ايراني شعري بود كه وي مضمون آن را چنين ترجمه كرده بود: «دل من چون قلمي است در دست تو... امشب چيزي مينويسي ولي فردا خطش ميزني... گاهي آن را زير پا مينهي... گاه بالاي سرمي گيري گاهي مي خراشي گاهي مينوازي... هرچه ميكني بكن زيرا من تسليم تو هستم... من نميدانم چه هستم... تو همه چيز را ميداني)

ناگهان نگاهم متوجه سفيركبير شد چهرهاش بسيار متأثر شده و انگاري با اين ابيات به ياد خاطرةعزيزي از دست رفته افتاده بود... در سكوت شبانه باغ كه هرازچندگاهي با جيرجير جيرجيركي شكسته مي شد، آقاي سفير رو به من كرد و گفت:‌«دوست من اگرچه شما از نويسندگان مشهور كشورمان هستيد، اما امشب من ميخواهم تا به شما قصهاي تعريف كنم... قصهاي واقعي اما به من قول بدهيد تا من زنده هستم آن را در جايي ديگر بازنگوييد اما بعد از مرگ من مختاريد تا آن را بنويسيد!»

در سكوت شامگاهي نگاهش كردم. بدون شك صميمي بود. با نگاهي پيشنهادش را پذيرفتم و بعد از شام هنگامي كه تنها مانديم در كنج اطاقي كه به ما تخصيص داده بودند بر روي دو صندلي كه كنار شومينهاي ديواري قرار داشت نشستيم و او داستان خويش را آغاز كرد؛

در سال 1652 ميلادي در استانبول خانه داشتم. در آن دوران طبيب ويژه سلطان بودم و به دستور وي در نزديكي قصر وي، منزلي را به من اختصاص داده بودند. در يك شب پاييزي، باراني شديد ميباريد و با باد بر شيشههاي خانهام ميزد، در اطاق تنها نشسته بودم و در زير نور چراغ روغني مشغول خواندن كتابي بودم كه برادرم قبل از آن كه خاك فرانسه را ترك كنم به من هديه كرده بود و از شهرهاي زير زميني باستاني مي گفت كه در نقاط مختلف جهان و در ادوار گوناگون جهت حفظ و حراست مردمان از حوادثي كه در شهرهاي رويين ميگذشت ساخته شده بودند.

غرق در جادوي سطور كتاب بودم كه در به صدا درآمد و هنگامي كه آن را گشودم يكي از وابستگان دربار را ديدم كه اهل نجوم و اخترشناسي بود اما نه مثل ما كه دنبال محاسبات رياضي باشد بلكه بيشتر همانند ساحران و فال بينان كه سعي در پيش بيني آينده با تكيه بر علم نجوم مي كرد.

باقي افندي، بلندبالا و لاغراندام و چشماني به ذغالي سياه و دستار سفيدي كه بر سر داشت بيآن كه پاي از آستان در به درون بنهد با صدايي كه به زحمت شنيده ميشد گفت: «يك خانم محترم از نزديكان سلطان بيمار هستند... سلطان امر كردند تا شما را به بالين ايشان ببريم اما هيچكس نبايد از اين قضيه خبردار شود وگرنه نميتوانيم امنيت جاني شما را تضمين كنيم!»

اين نوعي تهديد بود، سلطان از يك سو من را به درمان عزيزي امر ميداد و از ديگر سوي ميخواست تا راز اين ديدار را كتمان كنم وگرنه به شدت مجازات ميشدم.

با خونسردي گفتم: «باقي افندي از ياد نبريد كه من يك پزشكم و هرگز راز بيمارانم را با احدي در ميان نميگذارم.. از اين رو خيال شما و سلطان بلندمقام، راحت باشد!»

باقي افندي كمي هم با شرمندگي سر پايين افكند و بفهمي نفهمي زير لب تشكري كرد و به همراهانش دستور داد تا من را به سرعت به بالين بيمار برسانند. بعد هم تعظيمي كرد و رفت.

دو سرباز عثماني بي آن كه كلامي برانند همراه من سوار كالسكهاي شدند كه مقابل در انتظار ما را مي‌‌كشيد و در زير باراني كه كه اينك بر شدت آن افزوده هم شده بود با كيفي مملو از انواع داروهاي فرنگي و مرهمهاي قوي به راه افتاديم و بعد از قريب يك ساعت راهپيمايي در خارج از شهر در برابر ديوارهاي سنگي دژي كه شهر را در ميان ميگرفت ايستاديم، همراهانم بيش از آن كه من را پياده كنند با پارچه‌‌اي سياه چشمانم را بستند و بعد يكيشان دستم را گرفت و به اتفاق وي وارد دهليزهايي شديم كه به تدريج بر سرمايشان افزوده ميشد بعد از پلههايي پايين رفتيم،چند صد پله؟ چند هزار شايد؟ و بعد در جايي ايستاديم و يكي از همراهانم دستمال از روي چشمانم را گشود. به سختي در نور ميراي مشعلي كه بر ديوار ميسوخت و سايههاي هولانگيز خود را برزمين مي گستردايستاديم . لابهلاي سنگهاي كف اطاق را خزههاي سبز فام انباشته بودند.

كمي بعد پيرزن سالخورده‌‌اي مقابل رويم سبز شد. از كجا آمد؟- هفتاد سال و يا هفتادهزار ساله بود! از من خواست تا از پي او بروم و از كريدورهاي تو در تو عبور كرديم در برابر در اطاقي ايستاديم كه درش نيمه باز بود و از لاي آن ميشد اطاقي مجلل را ديد.

پيرزن اجازه گرفت و وارد اطاق شد و كمي بعد خارج شده در را كاملاً گشود تا من وارد شدم. بر روي تختي بزرگ بانويي جوان و زيبا دراز كشيده بود تا من را ديد نيمخيز شد و گفت:بالاخره آمديد!

گامي به سوي او برداشتم. اينك چشمهايم به روشنايي كم اطاق عادت كرده بود. زن كه رنگي پريده داشت و بر روي تختي بسيار بزرگ و در لابهلاي لحافها و پوششهايي از حرير و ابريشم انگاري غرق شده بود و با نگاهي مضطرب مرا مينگريست: لطفاً بنشينيد!

بر كنارش روي تخت بزرگ نشستم دست پيش برده نبض او را گرفتم. دستانش سرد سرد بود، سرمايي غيرعادي، نه چون سرماي طبيعي دستي بيمار بل چيزي مثل سرماي تن مردگان بود اما نبضش عادي مي زدبعد دهانش را گشود. گلويش را نگريستم التهابي نبود. اما زير انگشتانم برجستگيهاي كوچكي را بر گردن و زير بغلش حس كردم: يك نوع التهاب شديد است. وجودتان دارد مبارزه ميكند اما لازم است به او كمكي كنيم... اگر كمك برسد در اين جنگ پيروز خواهد شد!

بعد چند داروي مؤثر از كيفم بيرون كشيده بر ميزي كه كنارم بود نهادم.

لبخندي زد و تشكر كرد و با سختي پرسيد: چند روز ديگر خوب خواهم شد؟

:شايد يك هفته اما بلكه كوتاهتر هم ميتواند باشد بستگي به قدرت شما دارد!

همراهانم مرا همان طور كه برده بودند به منزل بازگرداندند. قبل از خواب بار ديگر به آن چه ديده بودم انديشيدم، زني جوان و زيبا و اسرارانگيز بر تختي بسيار بزرگ و در لابهلاي انواع لحافها و پوششها «: نه او بيشك زني عادي نبود!»

سفير در اينجا مكثي كرد. دست مرا گرفت و تنهاش را به سوي من خم كرد: خوابتان كه نميآيد... اگر خستهتان كردم ميتوانم بقيه آن را به بعد موكول كنم!

: خوشحالم كه خسته نشدهايد... دلم ميخواهد برايتان لحظه‌‌اي را كه او را ديدم بدون كم و كاستي بازگويم هنگامي كه آن صداي دلنشين و آسماني را شنيدم و به سوي او نگريستم چهرهاش مرا مجذوب كرد.

خداي من... تحت تأثير آن چشمان جادويي قرار گرفته بودم... نگاه اثيري كه در عمق قلبم زخمي ژرف باز كرده بود.. انگاري تمامي تار و پودم در يك لحظه كوتاه سوخته خاكستر شده بود.

انگاري ديگر از آن خود نبودم و چون عروسك خيمهشب بازي توسط دستهايي ديگر اداره ميشدم هنگامي كه از من خواست تا در كنارش بنشينم، ميسوختم، آري از فرط هيجان تو انگاري پسربچه‌‌اي جوان، قلبم انگاري از سينهام بيرون ميزد در اوج بيچارگي بودم اما خوشبخت هم بودم زيرا به او نزديك بودم هنگامي كه مچ دستش را ميان انگشاتم گرفتم و سردي مرگآور او را در عروقم حس كردم، ناگهان حس كردم ديگر از آن خود نيستم... هنگامي كه از او جدا ميشدم خواستم بار ديگر به عمق چشمانش دقيق شوم اما او همچون هر بانوي اصيل نگاهش را از من دزديد و به زير نگريست...»

بعد سكوت كرد. سكوتي طولاني و ملالآور، چاره‌‌اي نداشتم جز آن كه با او سكوت را سهيم شوم؛ در بيرون قصر صداي مباشر ميآمد كه تعليمات نهايي را به خدمتكاران ميداد.

سفير از زير عينك چشمياش چشمان سبزش را به چشمانم دوخت و گفت:نميدانم شما تا چه اندازه شهر استانبول را ميشناسيد و به اسرار نهاني آن واقف هستيد؟ آيا كسي برايتان از تونلهاي زيرزميني آن سخن رانده است؟ آيا ميدانيد كه اين شهر بر روي حسرت و اندوه يك فرماندة رومي بنياد شده است. شهري كه بنيادش غم غربت است، آري فرماندة رومي در حسرت روم شهري را پيريزي كرده كه از روم بزرگتر و زيباتر باشد او به اين نيز اكتفا نكرده و در زير شهر شهري به همان اندازه بزرگ اما با لابيرنت و كريدورهاي بيپايان ساخته بود. يك بار يك سياح ايتاليايي به من گفته بود كه اگر روزي بتوانيم نقشه‌‌اي از شهر زيرزميني استانبول تهيه كنيم خواهيد ديد كه استانبول واقعي آنجاست.... اين بلكه شوخي تلخبود... فرماندة رومي در حسرت شهر روم شهري را بنياد مي كرد كه گويي تصويري از خود را در زير خود دفن كرده است!»

سفير بار ديگر سكوت كرد. انعكاس گفتههايش را در چهرهام جستجو كرد و چون من را متأثر از داستاني كه باز ميگفت يافت گفت: ميدانيد دوست من... سالها بود كه در پي زني بودم كه بتوانم او را دوست بدارم... اينك او را يافته بودم اما او در شهري پنهاني ودر زير شهري كه من بر آن زندگي ميكردم ميزيست... شايد هنگامي كه من بر روي تختخوابم روياي او را ميديدم او در زير تخت من در دالانهاي پيچ در پيچ شهر زيرزميني حركت ميكرد!»

سفير برخاست چرخي در اطاق زد و از لاي پردهها نگاهي گذرا به باغ انداخت. باغي كه ديري بود در تاريكي شبانه به خوابي عميق فرو رفته بود و بعد با صدايي كه انگار از ته چاه ميآمد ادامه داد: «بعد از آن ديدار... چند بار ديگر مرا به بالين بيمارم بردند اگرچه بيمارياش از آن چه حدس ميزدم سريع‌‌تر خوب شد اما هر بار بهانهاي مي يافت تا ديدار تازه كنيم انگاري دوتاييمان هم بدون يكديگر نميتوانستيم نفس بكشيم اما از اعتراف عشقمان هم در هراس بوديم من برايش از پاريس، از زندگيام، خانهام و كوچههاي شهر سخن ميراندم و او با شوقي كودكانه من را گوش ميداد و در عمق چشمان زيبايش ردپايي از گفتههايم را باقي مي ديدم. يكبار با شوقي كودكانه اعتراف كرد كه خود را خيلي بهتر از زماني كه بيمار نشده بود حس ميكند اما من نتوانستم غرور بيجاي مردانهام را زير پاي نهاده و به او حال درونم را بازگويم. يك شب رو به من كرد و گفت:فكر ميكنم وقت شما را با ديدارهاي بيمورد ميربايم بهتر است ديگر مزاحم شما نشوم!

درست شب بعد از آن گفتگو بود كه خبر بيماري شديد برادر بزرگترم را دريافت كرده و با عجله راهي فرانسه شدم. دوران سختي بود. دوراني كه از آن چه ميانديشيدم طولانيتر شد. گاهي احساس ميكردم مانند ماهي هستم كه از آب بيرون افتاده، حس ميكردم دارم خفه ميشوم و آرزو مي كردم براي يك لحظه هم كه شده با او براي ساعتي ولو كوتاه تنها بمانم اما فواصل مانع از ديدارمان بود. فراقي كه سه سال طول كشيد بعد از مرگ برادرم به استانبول بازگشتم. اين بار خانه‌‌اي در ايوب[2] اجاره كردم و براي يافتن او دست به دامن باقي افندي شدم كه مدتي بود مغضوب سلطان واقع شده بود و در خارج از استانبول به حال تبعيد زندگي مي‌‌كرد. باقي افندي به من دوستانه پيشنهاد كرد كه نه تنها براي صلاح خويش بل براي سلامتي او هم كه شده دست از اين جستجو دست بردارم. بعد گفت:‌ «چه لزومي دارد كتابي را كه بسته شده دگر باربگشاييد!»

به او پاسخ دادم: «تنها اجازه دهيد يكبار ديگر او را ببينم بعد قول ميدهم اين كتاب را براي هميشه فراموش كنم!» طلبم را به سختي پذيرفت و مقدماتي را فراهم آورد تا مردي گوژپشت مرا به ديدار معشوق زيبايم ببرد.

آقاي سفير بعد از سكوتي طولاني، سكوتي كه قبل از به پايان بردن داستان و تنها جهت تشديد اثر آن بود، همانگونه كه به گلهاي قالي مي نگريست گفت: «عشق چيست؟ آيا چيزي جز پذيرش ديگري همان گونه كه هست بدون كم و كاستي! بي آنكه به كارت بيايد و يا به كارت نيايد چه عقلت تأييد كند و چه تأييد نكند...چه ديگران بخواهند ويا نخواهند... عشق يعني پذيرش معشوق همانگونه كه هست...»

بعد ناگهان انگاري تغيير عقيده داده باشد گفت: «فعلاً همين قدر بس است... مابقي آن را در فرصتي ديگر تعريف خواهم كرد... حالا بهتر است برويد بخوابيد!>>

اما نه من براي خواب از اطاق خارج شدم ونه او باقي داستان را به وقتي ديگر گذاشت:

: آن شب با آن مرد گوژپشت به جايي رفتم كه سالها قبل با چشمان بسته رفته بودم، اما اين بار چشمانم باز بود و تمامي كريدورها، پلههايي كه به زيرزمين ميرفت، دهليزها و سالن بزرگ را ديدم پيرزن هفتادساله و يا هفتادهزار ساله آمد دست مرا گرفت و به اطاق پيشين رهنمون ساخت. در نيمه باز بود. پيرزن گامي به درون انداخت اما بيرون نيامد، دقايق طولاني او را انتظار كشيدم اما خبري نشد نگران شدم، بدون آنكه قصد فضولي داشته باشم به در نزديك شدم و سعي كردم كه از لاي آن به درون بنگرم... ناگهان... خداي من... در آينه... آيا ميتوانست اين يك خيال باشد... تصويري ناشي از بازي سايهها در تاريكي... شايد هم خستگي راه بود كه اينگونه مغز بيچارهام را به گمراهي مي كشيد... اما نه اين او بود... نيمه برهنه بود.. بينهايت زيبا... اما پايينتر از كمرش.... خداي من چطور ميتوانستم شاهد اين منظره باشم... آيا ديوانه شده بودم؟... آيا خواب ميديدم؟

پايينتر از كمر اين زن زيباروي، بانوي روياهاي من... بدن لغزان ماري سياه رنگ بود ! ناگهان نگاهمان تلاقي كرد. چهرهاش را نميتوانم فراموش كنم انگاري چيزي ميان خشم و شرم بود، خشم به اين كه چرا بيخبر آمدهام و شرم از نيم تنهاي كه تا به امروز از من پنهان كرده بود...

از اطاق خارج شدم... نه، گريختم! روز بعد باقي افندي مرا به نزد خود فرا خوانده و گفت: آنچه ديده ايد جزوي از اسرار استانبول است و اگر آن را با خود به گور نبريد خون بسياري انسانهاي بيگناه بر گردن شما خواهد بود!

من به فرانسه بازگشتم و اين قضيه را از ياد بردم. سالهاي سال دوري نتوانست ذره‌‌اي از عشق من را نسبت به اين بانوي اسرارانگيز كاهش دهد ناگهان شبي از شبهاي بيخوابيام به ياد كتابي افتادم كه سالها قبل برادرم به من هديه كرده بود. با سرعت آن را از كتابخانه بيرون كشيده و در لابهلاي صفحاتي كه شايد قبلاً از نظر گذرانده اما درك نكرده بودم ردپاي اين موجود نيمه مار نيمه انسان را يافتم! مي دانيد شايد آن سردار رومي هم هنگامي كه تصميم به ساختن شهري به نام قسطنطنيه را گرفت از وجود شهري ديگر در زير خاك اطلاع داشت و شايد سردار رومي به خاطر عشق بزرگي كه به شاه ماران حس ميكرد شهري را در بالاي آن ساخت تا همواره به معشوقه بي مرگش كه مجبور بود در دنياي زيرين زندگي كند نزديك باشد و بعدها هنگامي كه عثمانيها شهر را فتح كردند آنان نيز متوجه اين راز شدند و دانستند كه بقاء شهر رويين در گرو آسايش شهر زيرين است شهري كه شاهِ آن شاه ماران بود...»

شعلههاي هيزمهايي كه به تدريج رو به كاستي نهاده بودند كم رمق و لرزان بود اما باكي نبود زيرا كه سپيده دم كمي بعد مي دميد و صبحي ديگر آغاز ميشد.

سفير گفت: «وقتي به من پيشنهاد سفارت اين شهر را دادند بيدرنگ پذيرفتم... نزديك شدن به او برايم بينهايت مسرتبخش بود... اما ميدانيد دوست من نيرويي قدرتمند مرا به نزديكي بيشتر فرا ميخواند!»

بعد از آن شب آقاي سفير را ديگر نديدم. سالهاي بعد دوستي مشترك گفت كه آقاي سفير در طي آخرين سفرش به استانبول مفقود شده و احدي از او خبري ندارد. عده‌‌اي بر اين عقيده بودند كه آقاي سفير را پليسهاي مخفي عثماني كشته و جسدش را در آبهاي تنگه بسفر انداختهاند اما عده‌‌اي هم مي گفتند انگاري كه آقاي سفير آب شده ودر خاك فرو رفته است! نميدانم چرا فكر ميكنم اين گروه دوم حق دارند...

استانبول ١٣٩١

 


* Şahmaran: شاه ماران ماري افسانه اي است كه در ادبيات شفاهي آناطولي جايي خاص دارد.

١ Tokat(شهري در تركيه)

[2] Eyop:محله‌‌اي در استانبول  

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692