دوست من، ژوپلین! من داستانهایی را که برایم فرستاده بودی خواندم. گفته بودی که نظرم برایت ارزشمند است و نیاز به راهنمایی داری. گفته بودی که مدتی است حال عجیبی داری، احساس میکنی رود آرام اندیشههایت طغیان کرده و شهر خیالیات را سیل برده. از شخصیتهای داستانیات برایم گفتی که همه یا مردهاند یا دیوانه شدهاند و بعضی هم به طرز عجیبی ناپدید گشتهاند.
ژوپلین، من دوستت دارم و با عشق رشته به رشته افکارت را دنبال کردهام و می دانم که از چه رنج میبری. تو پس از آن آتش سوزی تغییر کرده ای دوست من. وارد دنیای جدید شدی و به آن عادت نکرده ای.
روزی را به یاد میآورم که با آن نگاه آرامت به کوه خیره بودی و غم در چهرهات موج میزد. یادت هست روز پس از آن فاجعه را؟ روزی که پردههای واقعیتت، پردههایی که همیشه جلوی چشمانت بود زیر شعلهها سوخت و خاکستر شد؟ به من میگفتی دیوانه شده ای. یادت میآید به مطب دکتر رفتیم و چقدر باهم خندیدیم؟ یادت هست که برگشتی و گفتی «گورباباش! واقعیت کدام است! همه چیز ادراک است و من هم درکم نسبت به همه چیز تغییر کرده و واقعیت جدیدی برایم زاییده شده؛ پس بیخیال همه چیز و بیا زندگی کنیم.»
نمیدانم در آنجا دقیقاً چه اتفاقی برایت افتاده است، اما از آن روز به بعد تو دیگر آن ژوپلینی نبودی که من میشناختم، تغییر کرده بودی و گاه مرا میترساندی، گاه با آن چشمان خیرهات، که به چشمانم میافتاد، مرا میترساندی. نگاهت قدرتمند بود. تکانم میداد و شبها به خوابم میآمد. در آن نگاه آتش شعله ور بود، آتشی که به درونت نفوذ کرده بود و شده بود قسمتی از شخصیتت. ژوپلین تو از همه چیز فاصله گرفتی و در حال دور و دورتر شدنی.
رک بگویم که داستانهایت یا خسته کنندهاند، یا عجیب و غریب و بی فرم. البته بعضیشان را بسیار دوست داشتم و قبلاً هم بهت گفتهام. اما خودت گفتی که آنها که خوب شدهاند، معلوم نیست که از کجا آمدهاند. یکیشان احتمالاً مخلوطی است از بی خوابی و سرگیجهات و یکیشان هم زاییده عشق دوران جوانیت است. بقیه همه یا بی معنیاند یا آنقدر عمیق، که نفس کشیدن در آن ممکن نیست.
شبی را به یاد میآورم که آن داستان تکان دهندهات را در کافه برایمان خواندی. رک بگویم که برایم سخت بود که باور کنم، آن ژوپلین، آن دوست قدیمی من، یک همچین چیزی را نوشته باشد. نوشتهات آنقدر عمیق بود که شب دچار شوک شدم و بردنم به بیمارستان. آنجا هذیان میگفتم و داد و بیداد راه انداخته بودم. فریاد بود که در پیچ و خمهای بیمارستان زبانه میکشید. پورتئوس، آن دوست فیلسوفمان هم چند شب پس از آن ماجرا کابوس میدید.
ژوپلین عزیز، کسی دوست ندارد که درون آتش تو بسوزد، رک بگویم که تو شیطانی و از ژرفای جهنمت گزارش میدهی. آن شب در خانهات، نشان دادی که آتش سوزی پردههای اخلاقت را هم سوزانده است. آخر آن دختر فقط شانزده سال داشت! کسی به این سن فاقد اختیار است دوست من. هربار که به تو می گویم جواب میدهی که این یک رابطهٔ دو طرفه است. ولی خواهش میکنم نگاهی به سن ات بینداز، رابطهٔ بین تو و این دخترها هرزگی است و بس. تو غرایزت را ول کرده ای در خیابان تا پاچه هر کس را که می بیبنند به دندان بکشند. این وحشتناک است!
می دانم که آسیب دیده ای دوست من، ولی از این اتفاقها برای هرکسی میافتد. تو آن را آنقدر بزرگ کرده ای که دیگر نمیتوانی کسی را واقعاً دوست داشته باشی. هر بار که اورا میبینیم، تو در خود فرو میروی، برای روزها و شبهای متوالی… شب مهمانی را به یاد میآورم که پیدایش شده بود. تو رفتی کنارش و آن شب گرم صحبت شدید. برای اولین بار پس از مدتها نگاهت برایم انسانی و آشنا بود. فردای آن روز جواب تلفنم را ندادی، آمدم به خانهات و دیدم که کف زمین افتادی و خیره به دیواری… هربار که آن روز را به یاد میآورم، غصهام میگیرد. دوست دارم در آغوشت بکشم، تو از برادرم هم برایم عزیزتری ژوپلین. ریشهایت آن روز بلند شده و حالتی نامرتب داشت، دور و برت را قوطیهای آبجو فرا گرفته بود و آشپزخانهات هم پرشده بود از قوطیهای کنسرو، دور چشمانت آنقدر سیاه شده بود که شک کردم که شاید چیزی مصرف میکنی. آن صحنه غم انگیزترین صحنه ای بود که به عمرم دیدم.
نمیدانم چه شد که کبریت کشیدی و خانهات را سوزاندی، آیا تنها بخاطر او بود؟ گمان نمیکنم این دلیل برایت کافی بوده باشد. نظر من را بخواهی مشکل اصلی پدر و مادرت بودند که باعث شدند سرت را تعمیر کنی. روزی که در غروب آفتاب روی شنها لم داده بودیم و گفتی که از بچگی به تو مشکوک بودند و آخر سر هم تورا کشاندند پیش تعمیرکار، و آن خاطرهٔ دردناک را برایم تعریف کردی، خاطرهٔ چکش کاری و صافکاری سرت را می گویم، سالهایی که تعمیر کار روی سرت لانه کرده بود و چکش میکوبید و رنگ و صدا و مزه، همه و همه را در هم له میکرد. غذایت بوی چکش میداد و درختان حالت ارتجاعی پیدا کرده بودند و کارگاه گجت از کلاهش قرص به بیرون میکشید و قورتش میداد. حتماً برای تو سخت بوده است که ببینی چطور همه چیزت با بالا و پایین شدن یک چکش، تغییر میکند.
ژوپلین مرا ببخش، اما نوشتههایت همه چرندند و تهوع آور. در نوشتههای اخیرت خیلی بریده بریده داستان را روایت میکنی. آدم سرگیجهاش میگیرد. تصاویرت تکه تکهاند و تقریباً بی ربط و گاهی هم احمقانه، تو به آنها افتخار میکنی و می گویی که حقیقتاند و از هر چیزی نزدیکتر به واقعیت، ولی من اسم آنها را توهمات یک ذهن مریض میگذارم. افکارت منظم نیستند و این آشفتگی به نوشتههایت هم منتقل شده است. مثلاً آن کشمش سیاه را در نظر بگیر که افتاده بود وسط وان حمام و آن مرد کچل که داخل میآید و نگاهی به کشمش میاندازد و شیر آب را باز میکند، کشمش از لای مجرای فاضلاب رد نمیشود و آنجا گیر میکند، مرد با انگشت شست پایش سعی میکند که آنرا به داخل هل بدهد، اما نمیشود! داخل نمیرود! خم میشود و با دست فشارش میدهد! بازهم نمیشود! سعی میکند کشمش را از وسط به دو نیم کند، مثل سنگ میماند، دو تیکهاش نمیتوان کرد. یادم میآید که در داستانت از قطرات عرق روی پیشانی مرد گفته بودی. وقتی که اینهمه زور زده و تلاشش بی نتیجه مانده است، که به نظرم عجیب میآمد، از کجا معلوم که آن قطرات، بخار آب نبودند؟ و اصلاً چگونه میشود که آدم زیر دوش آب عرق کند و تازه روی چهرهاش هم مشخص شود؟ داستان را طوری روایت میکنی که انگار از درون شخصیتت خبر داری، دوربینت را عجیب حرکت میدهی، ابتدا از بیرون مرد را نشان میدهی و به آرامی به درونش نفوذ میکنی و اعضای بدنش را هدف میگیری، به سمت قلب میروی و از تکانهای متوالیش فیلم میگیری. تو دیوانه ای ژوپلین! مرا ببخش دوست من، ولی تو واقعاً دیوانه شده ای! آن کشمش چیست که مرد بخاطرش آنقدر تلاش کند؟! اصلاً چرا در داستانهایت اینهمه روی موضوعهای ریز مانور میدهی! آنقدر می گویی و می گویی و گزارش میدهی که آدم حالش بهم میخورد! کشمش را گاز می زند و گاز می زند! آه خدای من! ژوپلین! اصلاً از کجا معلوم که آن تکه سیاه له شده کشمش باشد! شاید فضله یک جانور خطرناک بوده باشد! چطور و چگونه آن کشمش از مجرا فاضلاب به پا و از پا به دست و از دست به دهان میرود و تورو بخدا بگو که آخر چه بلایی سر آن مرد میآید!
دوست داشتم داستان کشمشت را مو به مو تحلیل کنم، اما نیاز به استراحت داشتم و هوای آزاد، داستانهایت همه در فضای بسته و تاریک اتفاق می افتند. بودن در چنین محیطهایی برای یک ذهن معمولی آسان نیست. برای همین لازم است که به بالا بروم و نفسی تازه کنم. تو خودت می دانی که در آن پایین خبری از اکسیژن نیست و بعد از مدتی آدم سرگیجهاش میگیرد! بله، سرگیجه! این است خصوصیت داستانهای تو! داستانهای دیگران همه داروهای ضدافسردگیاند و شادی بخش، اما آنچه تو میآفرینی سرگیجه آور است و دیوانه کننده! چه کسی ممکن است از سرگیجه داشتن لذت ببرد! چه انتظار بیجایی است که تو از مردم داری، آنها نمیخواهند که سرگیجه بگیرند! آیا این را نمیفهمی؟ آنها میخواهند که از زندگی سرگیجه آورشان به خانههای روستایی داستانی پناه بیاورند، همان خانههایی را می گویم که این و آن نویسنده به تصویر کشیدهاند.
کشمش برای مدتی بیمارم کرد ژوپلین، نمیدانم که اصلاً چرا آن را خواندم، با آنکه میدانستم که تو چطور مینویسی، آرام و به ظرافت تمام تیغه ای رسم میکنی و با آن روح را خراش میدهی. تو حتا تیغه را در قلب فرو نمیکنی که تمام شود آن کابوس، بلکه تو خراش میدهی و سرگیجه ایجاد میکنی. فقط بگو، که چه شد آن مرد و چرا ناگهان همه چیز تیره و تار شد. تنها می دانم که او کشمش را بلعید، و ناگهان همه چیز سیاه شد و صدای قل قل میآمد. بعد از یک ساعت، صدای تالاپ و بعد هم صدای آب و باز هم قل قل. بخدا تو دیوانه ای ژوپلین و این نوشتهها هم اصلاً داستان نیستند!
یا آن داستان نامفهوم راجع به مردی که زیر نور شمع مینوشت و چشمانش برق میزد. صدای رینگ رینگ تلفن و دوستی که پشت خط بود...
فقط قبل از ادامه، یک سؤال از تو دارم ژوپلین عزیز، آیا منظورت از آن دوست من نبودم؟ لطفاً در جواب نامهات حتماً به این سؤال پاسخ بده.
دوست از پشت تلفن حال مرد را میپرسد و مرد با انرژی زیادی میگوید که حالش خیلی خوب است و هیچ وقت هم به این خوبی نبوده است، چون در حال نوشتن بهترین داستان زندگیش هست، آن یکی پشت تلفن میخندد و میگوید: مگه تو تاحالا داستان هم نوشته ای؟ مرد هم با صدای بلند و با خنده در جواب میگوید: نه اصلاً، ولی اگر هم نوشته بودم، هیچ کدامشان به پای این یکی نمیرسیدند. دو دوست پشت تلفن حرف میزنند و حرف میزنند و تلفن گذاشته میشود و مرد دوباره شروع میکند به نوشتن. بعد از چند ساعتی کار او به پایان میرسد و نوشتههایش را با دقت خاصی تا می زند و داخل پاکت مقوایی زیبایی جاسازی میکند و رویش هم پارافین میریزد تا درش بسته شود. بعد با دقت خاصی آن را گوشه میز میگذارد. سپس از کشویِ میزش یک تپانچه در میآورد و به سمت قلبش نشانه میرود و در آخر هم صدای شلیک. صدای بنگی که هنوز درون گوشهایم هست. اگر اشتباه نکنم، بخاطر آن داستان مقداری از شنواییم را از دست دادم. حداقل میشد که صدایش را کمی آرامتر کنی ژوپلین. به چه قسم بخورم که کسی دوست ندارد بخاطر یک داستان شنواییش را از دست بدهد! نوشتههای تو تنها به درد مازخویستهایی میخورد که از خودشان و زندگیشان بریدهاند. مردم سالهاست که در خانههای خود آینه نگه نمیدارند تا چشمشان به زگیلهای بتونیشان نیفتد، آنوقت تو گزارشی مینویسی از انواع زگیلها! و حتا عکسهای از آن منتشر میکنی که با لنزهای ذره بینیات گرفتی! این چیزها خریداری ندارد دوست من، نمیخواهم به غرورت لطمه وارد کنم اما بهتر است این دیدگاه احمقانهات را کنار بگذاری. تو می گویی که هنر برای هنر، و این خب اشتباه است، هنر خود موجود بیچاره ایست که از نگاه این مردم تغذیه میکند و آثار هنرمندانی مانند تو نیز از لاغری مفرط و بیچارگی بیش از اندازه خواهند مرد و سنگ قبری هم نخواهند داشت.
پیش از آنکه نظرم را راجع به ادامهٔ داستان مرد شمعی بگویم، بگذار به تو هشدار دهم که این کار تو بی رحمی تمام است، تو موجودی را خلق میکنی که محکوم به فنا شدن است. تمام آثار تو چنیناند و تو همچنان سماجت میکنی که اثر باید از عمق وجود هنرمند به بیرون تراوش کند. چیز عجیبی که راجع به نوشتههای تو هست، سیاهی پس از فاجعهٔ آن است. سیاهی پس از مرگ نویسنده توسط تپانچه یا خورده شدن کشمش توسط مرد کچل.
در آن داستان، نامه خودکشی پیدا شده و تحویل دوست داده میشود، زیرا به نام او نوشته شده است، در آنچه تو نوشتی، خبری از محتوای نامه نیست! تنها تصاویر نامفهومی از چند کلمه: آزمایش، قرص، داوطلب، مخدر، تغییر احساسات، احساسات مصنوعی... یا نصفی از یک جمله که اگر اشتباه نکنم این بود: گویی یک ماشینم و احساساتم همه وابسته به هورمونها و… از اینجا به بعدش دیگر نامشخص بود. بعد از خواندن نامه، تصویر وحشتناک خیرگی به جایی نامعلوم که در بیشتر نوشتههایت هم هست. او را نشان میدهی که در کتابهای قطوری غرق میشود و چندین و چند سال به همین شکل میگذرد و بگذار اعتراف کنم که یکی از خسته کننده ترین چیزهایی بود که تا به حال خواندهام، در این سالهایی که من تصاویر را دنبال میکردم دیگر برایم ثابت شد که تو هیچ نمیفهمی! نمیفهمی که خوانندههایت خود زندگی ای دارند خسته کننده و از همین کسالت است که به نوشتهها هجوم میآورند، آن وقت تو چندین و چند سال تکراری را به تصویر میکشی و انتظار داری که کارهایت به فروش بروند؟ تو مردی بودی پر از هیجان، من این را خوب به یاد دارم، پس کجاست آن هیجان؟ پس چرا داستانهایت خالی از آناند؟ در این نوشتهها چه میخواهی بگویی! لطفاً یک بار هم که شده مستقیم جوابم را بده!
پس از آن همه سال، مرد را میبینیم که با لباس تمام سیاه و چسبان به داخل ساختمانی میرود که دیوارهایش همه از تیتانیوم است و صحنههایی بریده از مصاحبه، و همه چیز گیج کننده است، این که تو موضوعات مهم را تیره میکنی و موضوعات بی اهمیت را بزرگ، عجیب است! مرد را نشان میدهی که پرونده ای به دست گرفته و اشک میریزد، پرونده را زیر لباس خود مخفی میکند و از ساختمان بیرون میرود، سپس دوربینت را به سمت دستگاهی میگیری از آن کتاب به بیرون میآید، کتابی با نام مرد شمعی. مکثی سیاه میکنی و دوباره قهرمانت را نشان میدهی که در کوههای آلپ سرگردان است و ریشهایش هم بلند شده، در آن تصویر من نتوانستم تشخصی دهم که مرد همان دوست است یا خود مرد شمعی است.
داستانهایت را ژوپلین، خوب شروع میکنی، اما هیچ وقت هیچ کدام را تمام نمیکنی، انگار که تمام کردن را بلد نیستی، فکر میکنم که خود نیز ناتمام مانده ای، از من راهنمایی و کمک میخواستی؟ این هم راهنمایی، بهتر است قبل از هر چیز خودت را تمام کنی در غیر اینصورت هیچوقت نخواهی توانست داستانی را به اتمام رسانی.
ژوپلین، شب شده است و مغزم بیش از این طاقت تحلیل و تفسیر ندارد. نوشتههایت عذابم میدهند، تو خواننده ای نخواهی داشت و می دانم که این نامه هم تغییری در تو ایجاد نخواهد کرد، راستش را بخواهی، کمی پشیمانم از حرفهای تندم، و خود می دانی که اولین بار است که به این صراحت از تو انتقاد میکنم. نمیخواهم حرفهایم را پس بگیرم اما بهتر است این را هم اضافه کنم که همهٔ آنها هم از ته دل نبودند. راستش این روزها بدجوری نگرانم کردی، نوشتههای آخرت دیگر حتا داستان هم نیستند. پیش خود گمان کردم که شاید تو هم در حال دیوانه شدنی، مانند خیلی از نویسندههای دیگر. این برایم ترسناک است، امیدوارم که مرا درک کنی. می دانم چقدر عاشق آزادی هستی و از باید و نبایدها هم تنفر داری. من نیز باید و نبایدی ندارم که ضمیمه نامه کنم. هرچه که هست گزارش احوال یک دوست نگران است، یک دوست خیلی نزدیک، تحت تأثیر امواج یک آدم عجیب مثل تو. دوست تو بودن هم مصیبتی است برای خودش. تو مانند مخدر میمانی، آدم هم از تو متنفر است و هم نیازمند. زندگی من ناخواسته تحت شعاع افکار تو قرار گرفته ژوپلین. تو از این حرفها بیزاری و خود را مسئول هیچ نمیدانی ولی بدان که چه بخواهی و چه نخواهی، سوراخی که تو در زمین کندی، موجب گردابی شده که قایقها را در خود خواهد بلعید، تنها امیدوارم که کسی گذرش به دریاچه وجود تو نیفتد.
پیشنهاد من؟ دیگر ننویس، ازدواج کن و زندگیات را تشکیل بده، کاری پیدا کن و مثل همه خودت را سرگرم کن، چشمهها را با خاک ببند، سوراخهای آتش فشان را برفپاشی کن، بیخیال افکارت شو، صبحها به پارک برو ورزش کن، با همکارانت بگو بخند داشته باش و با چندتایی هم طرح دوستی بریز و بگذار خوب فکرت را درگیر کنند. نمیدانی چه محرک خوبیست کشمکش بین هوس و وابستگی به خانواده، حداقل برای چندسالی هم که شده گیرت میاندازد. بعد هم تا به خودت بیایی بچههایت بزرگ شدند و در این جامعه خطرناک، این تو هستی که مسئولیتشان را بر عهده داری. اخبار را هم دنبال کن تا از خطرات جدید این دنیا مطلع شوی. مطمئنم که از طوفانهای ویروسی این روزها بی خبری، آنها که با خبرند دیگر همهشان از این ماسکهای جدید میزنند. ژوپلین، بارها به تو گفتهام که داستان واقعی بیرون از جلد کم نوری اتفاق میافتد که تو در آن زندگی میکنی. برو بیرون و زندگی را تجربه کن، این پیشنهاد اصلی من به توست.
یا یک پیشنهاد بهتر، به نوشتن ادامه بده، ولی جایگاهت را عوض کن. منظورم آن است که برگرد و به صحنه واقعی نگاه کن، نویسندگان همه بر روی صندلی تماشاگران یک سالن فوتبال نشستهاند و هرکدام برداشت خودشان را از بازی مینویسند، اما تو ژوپلین، تو عین دیوانهها پشت به همه رو به ستون نشسته ای و از نقاط ریزی که در آن میبینی مینویسی. موقعیت تو اینجا اعصابم را بهم میریزد! دلم میخواهد صورتت را بگیرم و برگردانم به طرف خودم، آخر هرچه حرف میزنم نمیشنوی، یک جواب دیگر میدهی که اساساً جواب نیست. مثلاً من می گویم که پیکاسو از گوشه زمین گل زد و الان نتیجه یک به یک است، آنوقت تو شروع میکنی، به تکان تکان دادن کلمات من و بهم زدنشان در دیگ شلم شولبایت. می گویی، یک گل، نتیجه الان است، پیکاسو، یک گل در ازای یک پیکاسو، گوشه ای گل روییدو پیکاسو آن را بلعید. یک به یک. نتیجه این است. یک پیکاسو. یک گل. لعنتی، ژوپلین اینها حتا جمله هم نیستند! باور کن که شعر هم نیستند! نه وزن دارند و نه معنی! دفتری پر کردی چهل و شش برگی از چرندیاتی که بهشان شعر می گویی، کاش بیرون بودی و میدیدی که چه مضحک و بی معنیاند و چه احمق به نظر میرسی از پشت نوشتههایت.
نمیشود با نوشتههایت انس گرفت. خوب است که نویسندهها هر یک دنیا را به شکل متفاوتی میبینند، اما انگار که تو اصلاً آن را نمیبینی. پیش خود فکر میکنم که دنیایی دیگر را میبینی و از آن مینویسی. آخر در این دنیا آدمها این جور که تو می گویی رفتار نمیکنند، همهشان سرشان پایین است و راه خود را میروند. آرامند و به کشمش هم اهمیت نمیدهند، خودکشی هم نمیکنند و مدتهاست که مردم دنیای ما خواب هم نمیبینند. آن وقت تو از خوابهایت مینویسی؟! و جالب آنکه آنهم گونه ای غیر طبیعی است، هیچ یک از خوابهایی که من دیدهام ذره به شکل خوابهای تو نبودهاند. کاش یکی را به یاد میآوردم و برایت مینوشتم. اصلاً بگو ببینم، چطور است که تو خوابهایت را آنقدر دقیق شرح میدهی؟ حتا به یاد دارم که یک بار گفتی نمیدانم این خاطره واقعی است یا در خواب برایم اتفاق افتاده. یا آنروز که از پشت تلفن توضیح میدادی در وقت خواب به خوابهای شب پیشت فکر میکنی! انگار که دنیای خوابهای تو دنیایی واحد است و خاطرات آن هم بهم پیوسته! وقتی تو گفتی اینها همه خوابهایم هستند، گفتم که شبها سبکتر بخوری، و تو در جواب آن جمله عجیب را تحویلم دادی، گفتی که اینها خوابهای زمان بیدرایم هستند و من آنهارا هم زمان که میبینم، مینویسم. این مرا نگران میکند، گاهی میترسم همین تصاویر ناچیز و نویزی که از واقعیت داری هم ناپدید شوند و به دنیای خوابها فرو بروی.
من زخمهایی را که از نوشتههایت خوردم تکه تکه مینویسم، نمیتوانم آنها را همه باهم به طور پیوسته شرح دهم. در همهٔ روز نیز آنقدر سیگار نمیکشم که در طول این نامه کشیدهام، دوست ندارم چیزی را از جا بیندازم و نمیخواهم که احساساتت را جریحه دار کنم. تو عاشق حقیقت هستی و برای اولین بار این دستهای من شروع کردند به تایپ کردن آن. نمیتوانم در آن چشمان آتشین نگاه کنم و از ایرادهایت بگویم.
مطمئن باش اگر کسی به سختی تلاش میکند تا چیزی را شرح دهد، آن را دوست دارد، من هم تو و هم نوشتههایت را دوست دارم، می دانم که این حرفم متناقض است، گفته بودم که همه چیزی که مینویسی چرند محض است، روح را خراش میدهد، عجیب و غریب است. اما با این حال آن را دوست دارم، چون من را به یاد تو میاندازد. در نوشتههایت مرموزتر از آنی که واقعاً هستی، ولی در این روزگار هر چه که عجیب باشد تورا در ذهن زنده میکند. آن روز که فیلم سگ آندلسی را میدیدم فراموش کرده بودم که کجام و فکر میکردم که تو در حال پخش یکی از آن فیلمهای مورد علاقهات هستی. خوب به یاد دارم که با چه شوقی فیلمهایت را میگذاشتی تا آن را ببینم. گویی بی نهایت لذت میبردی ازینکه میدیدی من محو فیلم مورد علاقهات شدهام. دلم برای آن خوشحالیهای بی دلیلت و آن اشارههای کوچکت تنگ شده ژوپلین. روزهایی که در خیابان قدم میزدیم و تو به گلی اشاره میکردی که از بین سیمانها به بیرون رشد کرده است. میگفتی ببین، گلها همیشه هستند، هیچوقت نمیشود آنها را از بین برد. نه با سیمان، نه با حصار و نه با الکتریسیته. آنها راه خود را برای رشد کردن پیدا میکنند، حالا هر کجا که میخواهند باشند.
دوست داشتم نوشتهات راجع به خواب ساختمان را درک کنم، اما نمیشود! ساختمانی که قهرمان داستان بارها از آنجا رد میشود. دختر مو مشکی و آرایش کرده ای با موهای تقریباً کوتاه، که گاهی همراه اوست و گاهی هم نه. با هم میدوند و به داخل ساختمان میروند، قهرمان یک دست دختر را گرفته و با او پلهها را به سمت بالا میدود. هر دو خنداند. و ناگهان دختر غیب میشود. ولی پسر همچنان دست چیزی را گرفته است. پلهها به سمت بالا بود، اما ناگهان به سمت پایین سرازیر میشود. پسر همچنان میدود. تا آنکه تعادل خود را از دست میدهد و به پایین سقوط میکند، دیگر خنده بر دهان او نیست. به اتاقی میرود و کیف خود را تحویل میدهد. مردی کیف را در کشویی میگذارد. چند دختر وارد میشوند و دوربینهایشان را به مرد مسئول میدهند و او آنها را داخل چند قفسه جای میدهد. پسر به سمت در خروجی میرود. کنار در یک اتاقک کوچک است، در کوچه دختر با دوستانش ظاهر میشوند، پسر او را نگاه میکند، اما دختر اورا نمیبیند. پسر به داخل اتاقک کناری میرود و از پنجرهٔ کوچک آن به تماشا مینشیند. آنها دوربینهای خود را تحویل مرد میدهند، اما اینبار مرد آنها را داخل هیچ قفسه ای نمیگذارد، پسر نگران به کنار دوربینها میرود، دخترها از اتاق خارج میشوند، سپس مرد مسئول خارج میشود. پسر تا دم در میدود، دو دل است، بر میگردد و به دوربینها نگاه میکند، پیش دوربینهای بی صاحب بماند یا دختری را دنبال کند که اورا نمیبیند. و اینجا داستان به پایان میرسد.
هرگز معنی داستانهای خوابگونه ات را نمیفهمم؛ عجیب و غریباند. چرا فکر میکنی که باید آنها را نوشت؟ کسی آن را نمیفهمد. آیا بخاطر این نیست که میخواهی متفاوت باشی؟ یک مستند ساز برای آنکه متفاوت باشد میتواند مستندی بسازد از نحوه دستشویی کردن افراد متنوع در جوامع مختلف. و همه چیز را بدون سانسور نشان بدهد. اما این فرق داشتن دلیل بر برتر بودن کار او نیست. مستند ساز میتواند از لگنهای بیمارستان شروع کرده و با توآلت های کاشیکاری و زرکوب شدهٔ خانوادههای بورژوا به پایان برسد. اما دیدن یک همچین مستندی تهوع آور است. ژوپلین عزیز، مردم نمیخواهند با مدفوعشان رودرو شوند، این را بفهم. البته این داستان فاقد آن تصاویر حال بهم زن داستانهای خوابگونه ات است، ولی به همان اندازه بی سر و ته و بی معنیست. از من انتظار نداشته باش که آنها را تحلیل کنم، حتا فکر کردن به آنهم حال بهم زن است، چه رسد به قطعه قطعه کردن و زیر ذره بین گذاشتن آن. سوالی که مرا دیوانه کرده این است، که چرا برای پسر فقط دو راه پیش رو گذاشتی؟ ماندن پیش دوربینها یا دنبال کردن دختر و دوستانش. چرا بی توجه به همه چیز از آنجا خارج نمیشود؟ چرا تا آخر عمر او را مردد گذاشتی؟ می دانم جوابت چیست. خواهی گفت که نمیدانی و این خواب همین شکل که هست بر تو ظاهر شده، خواهی گفت که قوانین در دنیای خواب متفاوت از آن چیزی است که در بیداری وجود دارد، یکبار هم برایم استنتاج کردی که ما نیز لا به لای قوانین احمقانه ای زندگی میکنیم که از آن بی خبریم، و این قوانین درست مانند همان قوانین احمقانه ایست که در داستانهای تو وجود دارد. آن موقع عمق حرفهایت را نفهمیده بودم، حالا روز به روز بیشتر به آن میرسم، که قوانینی که ما در آن زندانی هستیم، واقعاً چیست؟ اما بیشتر از این به آن فکر نمیکنم، چون خارج شدن از این زندان برایم وحشتناک است. این چیزهایی که تو آن را احمقانه مینامی، همینهاست که مارا در یک راه مشخص قرار داده. هر کسی تاب و تحمل سرگردانی را ندارد ژوپلین! تو سرگردانی و با هر موجی به این طرف و آن طرف میروی، ولی ما همه طنابی را گرفتیم که معلوم نیست به کجا میرود، اما می دانیم که به سمت چیزی حرکت میکنیم و این خود به ما قوت قلب میدهد.
نمیخواهم بیش از این وارد فلسفه تو شوم، چون همیشه چیزهایی در آستین داری تا همه را به شک و تردید بی اندازی، سؤال من این است، که چرا؟ چرا با داستانها و حرفهایی که میزنی شک تزریق میکنی؟ آخر چه کسی دوست دارد که در ناامنی نوشتههای تو زندگی کند؟ چرا یک نتیجه قطعی نمیگیری، یا حداقل یک چیز قطعی نمیگویی، فقط کافیست که بگویی فلان کس اشتباه کرده و حق با دیگری است! اما تو هیچ نمیگویی!
سبک جدیدی که در پیش گرفته ای وحشتناک است. با جملات بریده بریده صحنههایی ظاهراً بی ربط ترسیم میکنی که بعد از خواندن آن آدم هیچ احساس خاصی نمیکند. انگار نه انگار که چیزی خوانده باشد! بعد از مدتی این تصاویر در ضمیر ناخوداگاه ترکیب و خوابهایی عجیب میآفرینند. این تجاوز است ژوپلین! تو از جایی وارد میشوی و افکار را مسموم میسازی. شمارههایی بی ربط که با آنها هیپنوتیزم میکنی: «سه، پنج و شش، یک و هشت دهم و یازده، درخت، دریا و شب، مهتاب، سفید و ملافه، گل و بی حسی و هزاران سوزن، یک و هشتادو هشت صدم و نور، سایه و فیل و خرگوش. خنده و قفل شدگی. کلاه و صدها کاغذ که باد آنها را به این طرف و آن طرف میبرد. خاکستر و خواب.» این قسمت از داستانت از ذهن پاک نمیشود، کلمات بی ربط که خود به خود در حافظه ثابت میمانند. چطور اینکار را میکنی ژوپلین؟ لطفاً در جواب برایم توضیح بده.
گاه به این فکر میکنم که شاید واقعی نیستی، شاید زائیده خیالم باشی. آخر نامههایم به تو فاقد آدرساند. من آنها را به داخل شومینه میاندازم و فردایش جواب میگیرم، جوابی که روی تخته وایت برد نوشته شده، اما نمیدانم چطور! نمیفهمم کی به خانهام میایی که بیدار نمیشوم!
راستی ژوپلین عزیز، من دیگر در آن خانه زندگی نمیکنم، مدتی است که به شهر جدیدی نقل مکان کردم، شهر زیباییست، همه در آن سفید میپوشند و صدایشان هم با بقیه فرق دارد. وقتی حرف میزنند، صدایشان همه جا میپیچد و از آن شعرهای مورد علاقه تو می گویند، امروز قرار است با مسئول انتشارات این شهر صحبت کنم و اجازه انتشار کارهای تورا بگیرم. با توجه به روحیات عجیب مردم این شهر، احتمالاً از نوشتههایت برای اولین بار استقبال خواهد شد. ولی بهتر است برای مدتی از کار کناره گیری کنی و به تغییر سبک بی اندیشی. سبکی را در پیش بگیر که همه آنرا بپسندند.
بگرد دنبال افرادی که مایلاند در نوشتههای تو سهمی داشته باشند. خانواده ای پیدا کن و عضو مهمان آن شو، هزاران داستان میتوانی بنویسی، از جر و بحثهای خانواده و بازیهای کودکانه آن. جوری بنویس که مردم آن چیزی را که دارند بهتر ببینند و عاشق آن شوند. اگر در بین نوشتههایت خواب دیدی آن را نادیده بگیر. بهتر است تمام خوابهایت را نادیده بگیری، خوابهایت بی رحماند و بی شرمانه به تصویر میکشند همه چیز را، و این خوب نیست ژوپلین، بازهم می گویم که مردم دوست ندارند با مدفوعشان رودرو شوند.
ژوپلین اینجا جایت بسیار خالی است، در محوطه باز این شهر، صدها درخت وجود دارد که پرندهها صبح روی آن جشن میگیرند، فقط جای تو خالی است تا به آن گوش کنی و برایم تعریف کنی که چه می گویند، خندهام گرفته، از خاطراتی که باهم داشتیم، روزهایی که بین خیال تو و واقعیت گذشت. از هر چیز کوچکی داستان میساختی، تو مرا عاشق چیزهای کوچک این دنیا کردی، داستانهایی که آن را نمینوشتی و به نظرم خیلی زیباتر از نوشتههایت بودند، ساده و بی آلایش، نه مانند نوشتههایت سیاه و پیچیده. از آنها نمینویسم، دیگر از نوشتن هراس پیدا کردم، هرچیز قشنگی را که دیدم و تو نوشتی خراب شد. پس از خاطرات ریز و کوچکمان نمینویسم که همانطور که هستند باقی بمانند.
نامه را در سوراخ تهویه مرکزی شهر میگذارم، امیدوارم که آنرا پیدا کنی، منتظر جوابت هستم، لطفاً مرا از نگرانی بیرون آور و بگو که دیگر نمینویسی.
دوستدار تو، ژوزف پاولین
دیدگاهها
البته تنها یک اسم وجود دارد و انتخاب آن به صورت ناگهانی و در هنگام نوشتن داستان صورت گرفت. استفاده از اسامی ایرانی در برخی اوقات باعث نزدیک شدن شخصیت داستان به افراد هم نام در زندگی شخصی می شود. البته این امر به خودی خود بد نیست ولی قصد این داستان چیز دیگری بود.
موفق باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا