• خانه
  • داستان
  • داستان «گلوله ای برای زندگی _ گلوله ای برای مرگ» نویسنده«سیدعلی مهیمنی»

داستان «گلوله ای برای زندگی _ گلوله ای برای مرگ» نویسنده«سیدعلی مهیمنی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «گلوله ای برای زندگی _ گلوله ای برای مرگ» نویسنده«سیدعلی مهیمنی»

قار قارِ بی رمقِ زاغ‌های سرما زده بر شاخه‌های لختِ درختان، زمهریر را به جان اهالیِ دِه می‌افکند. زمستان تا ژرفای استخوان‌های دهکده رسوخ می‌کرد به گونه ای که هر شب صدای زوزهٔ گرگ‌ها را در برودت خود به صلابه می‌کشید. شب به شب نالهٔ گرگ‌های گرسنه خفه تر می‌شد. انگار که بابا نوئل باید برایشان شربت سینه بیاورد یا یک حنجرهٔ دیگر لای کادو بپیچاند و به این خون آشام های مظلوم هدیه دهد.

الین از پشت شیشهٔ بخار گرفتهٔ پنجرهٔ کلبه، رسیدن پدر را به انتظار نشسته بود. در خاطرش می‌گذشت که دیروز دهقانان از جنگ برگشته با چهره‌های لوس و چشم‌های پف کرده‌شان به خواب‌های شبانهٔ مادر، کابوس تزریق کرده‌اند.

 

لیا مادری است که حالا حتی از به انتظار نشستن هم هراس دارد. با دو میلهٔ کوچک و یک گوله کاموای سرخ روی دامنش ور می‌رود. و گاه و بی گاه نگاهی بی قرار به درِ چوبی کلبه می‌اندازد.

الین نگاهش را بر صورت بی روح خواهرش وندا انداخت که با چند مثقال نمک و گندم و آب و ادویه در یک قابلمهٔ دود خوردهٔ کج و کوله، هوسِ آفرینشِ معجونی دیگر از قوت غالبشان داشت. اصلاً مگر می‌شود تحفه ای دیگر از این سوپ‌های بی مزه در بیاید؟، این صورت همیشه بی احساس و مرده بوده است. مگر آن زمان‌ها که نامزدش پیوتر با محاسن نتراشیده و هیبتِ زخم و زیلی از جنگ بر می‌گشت و دستانِ وندا را با شور و اشتیاق توی دست‌های چرکی و پینه بستهٔ خودش می فشرد که لبخند افتضاحی بر لبان وندا می‌آمد و زردیِ دندان‌های کج و معوجش با سپیدیِ پوست صورتش دست به یقه می‌شد. این لبخندها عمری چندان نکرد و بعد از آن دهقان‌ها جسد پیوتر را روی دوش آوردند. وندا با همین ژست مرده و بی احساس صورتش گفت: می‌خواهم با او وداع کنم. پس پارچه را از قامت بی جان او بر کشید و چشمانش روی جنازهٔ بی سرِ پیوتر سیاهی رفت و توی آغوش مادر از هوش رفت.

از همان شب الین فهمید که وندا شب‌ها هیزم که می‌آورد دیر تر از همه توی رخت خواب می‌رود. سرش را توی بالشت پنبه ای فرو می‌کند و صدای گریه‌هایش را در عمق بالشت خفه می‌کند. می‌خواست کسی نفهمد که درونش چه بلوایی است و چقدر دلش برای لمس دست‌های پیوتر لک زده است ولی مادر هر صبح که بالشت خیسش را به بهانهٔ گلدوزی سوزن مال می‌کرد، یک چین دیگر بر جبین سالخورده‌اش اضافه می‌شد.

از دور دست و پشت موربی از تپه‌های برفی سر و کلهٔ یاکوب پیدا شد. الین فریاد برآورد: بابا آمد بابا آمد. در باز شد و سوز ناگواری توی خانه پیچید. یاکوب پالتواش را روی دستهٔ صندلی چوبی پرت کرد و تلپی تن لشش را بغل بخاری هیزمی دراز کرد.

لیا (هنوز هم با کاموا و میله‌های توی دستش ور می‌رود): زاغ‌ها خبر آورده‌اند که ارتش نازی تا قلب ورشو را درو کرده، این که تا کنون دهکده سقوط نکرده هم معجزهٔ موسی است.

یاکوب (رو به پشت خوابیده و با ساق دست روی چشم‌هایش پوشانده): زاغ‌ها فقط قار قار می‌کنند. این چرندیات تنها از دهانِ دهقان‌های خرفتِ دِه در می‌آید که هر دو قدم تنبانشان ازپایشان می‌افتد و با صدای ترقه هم توی خودشان می‌شاشند. گه زیادی می‌خورند. در لهستان قحطی مرد که نیامده! مردان غیورمان سرزمین‌هایمان را به گورستانِ نازی‌ها بدل می‌کنند.

الین یواشکی تا کنار صندلی رفت و از سرِ فضولی دستش را در جیبِ گشادِ پالتوی یاکوب فرو کرد. چهار گلولهٔ نقره ای رنگ و یک اسلحه در آن هویدا بود. سریع دستش را بیرون کشید و باز لب پنجره ایستاد و از پشت شیشه، سیاهی بال کلاغ‌ها را که به سپیدی برف‌ها طعنه می‌زد به تماشا نشست. الین از آن چه در جیب پالتوی یاکوب دیده بود، فهمید که حتی پدر هم می‌داند که باید برای نبرد مرگ و زندگی آماده شد. باید از دِه دفاع کرد اگر سقوط کند سربازهای ژرمن با کله‌های بغل تراشیده به پیر و جوان رحم نمی‌کنند. از کلاغ‌ها هم نمی‌گذرند و تک تکشان را به گلوله می‌بندند. کسی چه می‌داند شاید اگر دهکده سقوط کند نصیب هر گرگِ گرسنه یک گلوله در حنجره باشد.

کم کم هیبتِ ناپیدای خورشید در پشت موربی از تپه‌های برفی پنهان می‌شد و تاریکی، آرام آرام سرزمینِ کلاغ‌های یخ زده را فتح می‌کرد. حالا دیگر لیا سرش را به دیوار سرد تکیه داده بود و زیر لب وردهای عبری می‌خواند. پدر در کنج خانه پالتواش را در آغوش کشیده بود و نگاه غم زده‌اش روی شعله‌های بخاری سُر می‌خورد. وندا در اتاق رو به رویی سرش را توی بالشت فرو کرده بود و ... سکوت مبهم خانه هر ازگاهی با زوزه‌های ضعیف گرگ‌های شب زده می‌شکست. آتش هیزم‌های سفید برگشتهٔ بخاری رو به مرگی خاموش بود. الین دلش نیامد که خلوتِ غم آلودِ خانواده را بر هم زند. درب کلبه را گشود تا کمی هیزم بیاورد. سوز مهیبی از بیرونِ در به داخل هجوم آورد. الین دل به سپیدی برف‌ها زد و در سوز و سرما پیش می‌رفت. چنان غمِ خانه لای درزهای حواسش نفوذ کرده بود که حتی از یاد بُرد که شال و کلاه کُند. کلاغی روی شاخه‌های درختی لخت به جثهٔ نحیف الین در میان برف زل می‌زد.الین هم به چشم‌های سیاهِ زاغ خیره شد. ناگهان زاغ پر کشید. حسی در مخیله الین اینگونه می‌نمود که گویی آن زاغ، منجیِ پر سیاه رهایی، از حقیقتی سیاه تر بود! دوید و دوید و کلاغ را دنبال کرد. تا ده دقیقه پاهای ظریفش برف‌ها را سوراخ می‌کرد. می‌دوید تا اینکه پایش توی برف قفل شد و با سینه و صورت توی انبوه برف‌های سپید فرو رفت. بلند شد و خود را کمی تکاند. سرما به تنش سوز می‌انداخت. خیلی از خانه دور شده بود سرش را چرخاند تا دوباره رد کلاغ را بزند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله تنش را به لرزه انداخت!

حالا به غیر از سگ لرزه‌های زمستانی باید با نفیرِ گلوله‌هایی که سفیرِ فرشتهٔ مرگ بودند هم بر تنش لرزه می‌افتاد. شستش خبردار شد که آلمان‌ها به دهکده رسیده‌اند و حتماً به دهقانی شلیک کرده بودند. اینجاست که آدمی در می‌یابد که برای زنده ماندن باید فرار کرد، از حقیقت، از سرنوشت، از مرگ، و شاید حتی از خود! و سایهٔ خود. باید گریخت از هر آنچه روزی یقهٔ لباست را توی دست‌های سیاهش مچاله می‌کند. برای زندگی باید از مرگ فرار کرد و برای مرگ تنها کافیست که از نکبت‌ها و رنج‌های زندگی خسته شد. از زندگی که دل بِبُری چه بیست سالت باشد چه عمر نوح کرده باشی، خواه توی خانه‌ات به کنجی زل زده باشی و به ریتم قار قار کلاغ‌ها سرت را به دیوارها بکوبی و خواه تنِ سردت میان گوری در سکوت خفته باشد در هر هیبت و شمایلی که باشی مرده ای! مرده ای مرده ای و باز هم مرده ای.

در خلاف جهت جای پایش در برف‌ها می‌دوید. دوان دوان. باید از صدای گلوله‌ها به خانواده‌اش می‌گفت. از اینکه نازی‌ها آمده‌اند. باید بار و بندیل را جمع کنند و فرار کنند، از حقیقتِ مرگ. دوید تا به کلبه رسید. محکم با آرنج در را باز نمود و همین که آمد زبان در دهان بچرخاند. ناگهان مکثی کرد و آب چشم‌هایش از روی گونه‌هایش سُر خورد روی کفِ چوبی کلبه چکید.

مادر غرق در خون بغل کاموا و ژاکت نیم بافته‌اش افتاده بود. وندا سرِ گلوله خورده‌اش در عمق بالش گلدوزی شده فرو رفته بود و خون در رخت و خوابش موج می‌زد. پدر هم در کنار بخاری هیزمیِ خاموش شده دراز به دراز در خون خود افتاده بود. کُلت نقره آیش روی زمین بغل انگشتان ترک برداشته و سرما زدهٔ دستانش در میانِ خون برق می‌زد

الین کُلت را برداشت روی صندلیِ چوبی نشست. خشاب را باز کرد و آخرین گلوله را از آن بیرون کشید. سه گلوله دیگر در تن لیا، وندا و یاکوب فرو رفته بود و این آخری سردرگم و تنها درون خشاب اسلحه کز کرده بود. حالا دیگر صدای زوزهٔ گرگ‌ها نمی‌آمد تا سکوتِ نکبت بار خانه را در هم بشکند. الین به آخرین گلوله خیره بود...

حالا باید بر سر این دو راهی تصمیم می‌گرفت .... یا زندگی... یا مرگ ...

دیدگاه‌ها   

#1 علی محمدی 1394-07-18 20:32
خیلی خوب ، ان شاء الله هر روز بهتر از دیروز بنویسید و ما بهره مند شویم ... !!!
واسه شما که هنوز اول راهین خیلی جای پیشرفت هست ، موفق باشید ... !!!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692