• خانه
  • داستان
  • داستان «بعد از آن اتفاق» نویسنده «محمد پروین»

داستان «بعد از آن اتفاق» نویسنده «محمد پروین»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «بعد از آن اتفاق» نویسنده «علی مهیمنی»

باریکه نور نارنجی و سفید روی دیوار بهم رسیده بودند. شاخه ها به شیشه می خورند. چشم هایش روی سقف می رفت و برمی­گشت که تلفن زنگ زد.

برگ های سبز چنار پنجره را پُر کرده بودند. هنوز بوی باران در خیابان مانده بود. خرده های کمرنگ نور نارنجی لابه­ لای شاخه ها داشت به تاریکی می­زد. دستش را به حالت خداحافظی روی سینه گذاشته بود. نمی خواست تلفن را بردارد. می ترسید مثل دفعه قبل دوباره دعواشان بشود. به پهلو چرخید و دست هایش را زیر سرش گذاشت. تلفن دوباره زنگ خورد. چند باری شانه به شانه شد و آخر گوشی را برداشت. سلام نکرده گفت "بیا دم در یه ساعته پایین منتظرتیما."

 

"ول کن."

"بلند شو دیگه. مسخره نشو."

"اخه حال و حوصله ندارم. کار و بارم که خودت میدونی."

"بابا بی­خیال. با بچه­هایم. منتظر تویم. زودی بیا پایین."

تلفن را قطع کرد. دوباره سرش را روی بالش گذاشت. سیاهی های پشت پلکش کم­کم روشن شده بودند. انگار خوابی سفید می دید. کاش تلفن را برنداشته بود. صدای سینا از پایین می آمد که می گفت "بابا کجا موندی شازده! بیا دیگه جماعتی معطل تو موندن."

از روی تخت بلند شد. سرش را از لای نور نارنجی کمرنگ و پنجره بیرون برد و با سر اشاره کرد که دارد می آید. دگمه های پیراهنش را بست. موبایلش را از روی میز برداشت. دیگر جلوی آینه نایستاد. دستی به موهایش هم نکشید. پنجره باز بود و پشت سرش اتاق تاریک شده بود.

تا راه بیفتند و دنبال یکی دیگر هم بروند شب شده بود. عقب نشسته بود. دوستانش گاهی وراجی می کردند و سر به سر هم و بعد باهم می­زدند زیر خنده. سرش را با دست هایش نگه داشته بود. اندازه همان کف دست هم نمی توانست بغضش را بخورد. می ترسید سرش از دست هایش رها شود و برای همیشه کارش تمام. دستی کشید به چروک دور چشمش که تا شقیقه اش ادامه پیدا کرده بود. سرش را چسبانده به شیشه و به تابلوهای تبلیغاتی کنار خیابان ها نگاه کرد. به درخت ها. گاهی هم نور چراغ ها را دنبال می­کرد که روی آسفالت پخش می­شدند. موبایلش را از جیبش درآورد. خبری نبود. منتظر کسی هم نبود. ساعت از 9 گذشته بود که رسیدند به دربند. یکی گفت برویم آبمیوه بخوریم. یکی گفت بعد شام برویم. بعدش هم همه باهم رفتیم جای همیشگی و مشغول به سیگار کشیدن.

از بین صداها و آدم ها گذشتند. حواسش به پاهایش بود. به خط چین ها. به پوست تخمه و ته سیگار. موبایلش را دوباره از جیبش درآورد و خواست شماره اش را بگیرد که یاد حرف هایشان افتاد و اینکه از هم کمی دور باشند بهتر است و چیزهای دیگر. از پله ها پایین رفتند. رفتند کنار آب. دوستانش نشستند روی تخت. کنار درخت چناری که حسابی سایه انداخته بود روی سرشان. رفت چند قدم آنطرف تر کنار آب ایستاد و به باریکه نوری که ته رودخانه افتاده بود چشم دوخت. گاهی صدای باد را می شنید که لابه­لای برگ ها می پچید و دست آخر چندتایشان را می انداخت زمین. همه با هم حرف می زدند. چندباری تلفنشان زنگ خورد و هرکدامشان هم به طرفی رفتند و آرام مشغول صحبت شدند. روی تخت سنگی نشست. غصه اش شده بود. نگران حالش بود. به سایه های درازی که تا آسمان می رسید نگاه کرد و به دست هایش که بلاتکلیف روی پاهایش مانده بود. لب پایینش را گرفته بود بین دندان هایش. نمی خواست تکان تکان هایش را کسی ببیند. متوجه نشده بود که چند دقیقه ای خیره شده است به باریکه نور و تصویرهایی که در ذهنش جلو می رفتند.

سینا آمد جلو و دستش را گذاشت روی شانه اش. در تصویرها انگار غرق شده بود. حواسش نبود که باید شام سفارش می دادند. بلند شد رفت روی تخت کنار دوستان نشست. از این در و آن در گفتند. از اینکه چقدر سرشان شلوغ است و دل­خوشیشان همین آخر هفته هایی که گاهی باهم می آیند بیرون و وقت می گذرانند. یکیشان هفته دیگر برای همیشه می­رود. ویزایش تازه آمده بود. هنوز نرفته کلی از خاطرات و گذشته ها گفت و از اینکه دلش برای این شب ها و این گشت زدن ها تنگ می شود. بقیه هم دلداریش می دادند که آن طرف بهتر است و مگر اینجا چی دارد و مرد شور این مملکت را ببرند که تفریح درست حسابی ندارند و هیچ چیزش سرجایش نیست. شام را آورده بودند ولی لب به غذا نزد. از گلویش پایین نمی رفت. یه ذره نوشابه خورد و شروع کرد تکه های کاهو را کنار گوجه ها ردیف کردند. بعدش خیارها را رویشان گذاشت و کمی نمک و سس ریخت. بعد با چنگالش ردی وسط برنج باز کرد و کباب ها را زیرشان گذاشت. ظرف سماق و فلفل را از کنارش به سینا داد. زیر گوشش گفت که چرا نمی خوری و سرد می شود. او هم گفت تازه چیزی خورده است و اشتها ندارد و فقط تنها نباشید سر سفره نشسته است.

غذا که تمام شد. پا دراز کردند و چندتایشان قلیان سفارش دادند و شروع کردند به خندیدن و شوخی با زن ها و دوست دخترهایشان. یکی می گفت تا دستشویی رفتن را هم فلانی اجازه می گیرد و آن یکی هم جوابش را می داد که بهتر از تو هستم که ساعت 6 بعدظهر حتما باید خانه باشی و کارت بزنی. پادگان است انگار. بعد هم زندند زیر خنده. سرش را به پشتی تکیه داد و دستی به موهایش کشید و به ماه نگاه کرد که لکه درشتی از خودش به جا گذاشته بود. هنوز چیزی نشده بود دلش برایش کلی تنگ شده بود. پاهایش را در سینه جمع کرد و خودش را جمع و جور که در گودی پشتی فرو نرود بیشتر از این. هر تکانی که می خورد تخت جرقی صدا می داد. موبایلش در جیبش لرزید. دلش فرو ریخت. گوشی اش را سریع درآورد. وقتی مسج را باز کرد پوزخندی زد و دوباره سرش را به پشتی تکان داد و خیره شد به نورهایی که از بالاسرش می گذشتند. چند روز پیش کُد زده بود که دیگر برایش مسج های تبلیغاتی نیایند ولی انگار فایده ای نداشت.

یکیشان می خواست برود دستشویی که دوستش هم گفت من هم می آیم و یک نفر دیگر هم گفت من هم. سینا هم گفت که مثل اینکه همه تان باهم شاشتان می گیرد. بروید زود بیاید. قلیان را بهش تعارف کرد. دستش را پس زد. حوصله دود کردن نداشت. سینه اش سنگین شده بود. همین هفته پیش بود که نمی توانست چندتا پله را هم بالا برود و دکتر گفته بود که باید مراقب باشد و ورزش کند. گل های قالی پهن شده روی تخت قرمز و سبز بودند. چندجایشان با ذغال سوخته بودند و چندجای دیگرش هم رنگ هایش کمرنگ شده بود و در هم فرو.

شب به نیمه رسیده بود. رفت و آمدها کم شده بود. روی تخت ها همه ساکت نشسته بودند و پچ پچ می کردند و در سکوت و صدای شُرشُر آب صورت هایشان با بعضی از حرف ها بهم نزدیک می شد. چشم هایش را از روی بی طاقتی به باریکه نور داخل آب انداخت که به سنگ ها می خورد و پخش می شد و باز جلوتر بهم می رسیدند. بلند شد که برود کنار آب روی همان تخته سنگ بشیند که گوشی اش از جیبش افتاد. برش داشت و دوباره دکمه کناریش را زد و نورش در صورتش افتاد. خبری نبود. لب هایش را گزید و نفسی بریده کشید. خم شد و کفش هایش را از زیر تخت بیرون آورد و پایش کرد. بندهایش را نبست. پایش را روی سنگ ها می­کشید و شانه هایش که انگار روی زمین کشیده می شد. روی تخته سنگ نشست و بعد از چند دقیقه خودش را تا ابتدای باریکه نور و آب جلو کشید. مشتش را باز کرد و خواست طلایی ها را بگیرد. کف دست هایش از خنکی کمی سوزن سوزن شد. طلایی ها از میان انگشتانش عبور کردند و زیر برگی جمع شدند دوباره.

ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که بلند شدند بروند.

تا برگردد طرف دوستانش چندتا برگی را که در مشتش بود ریخت در آب. از پله ها بالا رفتند و بعد سرپایینی را پایین آمدند و وسط راه هم وایستاند و کمی لواشک و آلوترش خریدند و یکی­شان هم از پیرمردی که با قناری فال می فروخت، فالی خرید و وقتی باز کرد زد زیر خنده و گفت این حافظ هم دل خوشی دارد. رفتند سوار ماشین­ها شدند.

سرش را دوباره به شیشه چسباند. تابلوها را نگاه نمی کرد. درخت ها را نمی شمرد. خیابان­ها را می دید که به سیاهی می زدند و چشم هایش که گاهی در شب فرو می رفت.

خیابان های شمال شهر را پایین می آمدند. جلو یک بستنی فروشی ایستادند و معجون و آب میوه خوردند و قاطی مشتی پسر و دختر سیگار دود کردند و موسیقی گوش دادند و بلندبلند خندیدند و حرف زدند. روی یک نیمکت نشست و سرش را گرفت سمت آسمان که سیاه سیاه بود. دلش می خواست شب زودتر تمام می شد.

بعد از کلی خوردن و حرف زدن دوباره سوار شدند و می خواستند جایی دیگر بروند.

گفت می خواهد برود خانه. همه داد زدند و خاک برسرت و تازه سر شب است و یک شب چیزی نمی شود و زنگ می زنیم و اجازه ات را می گیریم و از این حرف ها. گفتند تازه می خواهند بروند خانه فلانی و برنامه دارند تا صبح. الان هم زنگ زدند و فلانی و فلانی هم قرار شد که بیایند. از روی بی حوصلگی سرش را چندباری تکان داد و چندتایی بهانه آورد که باز سینا گفت "یک دقه وایسا."

تلفن را برداشت و شماره گرفت. چند ثانیه ای منتظر شد که گوشی را بردارد ولی خبری نشد. دوباره شماره را گرفت. هر چند ثانیه که می گشت اخم­هایش بیشتر تو هم می رفت. این پا آن پا کرد و تلفن را قطع. رو کرد بهش و گفت" چیزی شده؟ چرا برنمیداره؟ صبح بمن گفت که برنامه کنیم و خودش هم قرار شد که بیاد!"

چندباری پیاده رو را تا انتها رفت و برگشت. لب هایش به حالت گریه تکان تکان می خورد. خودش را جمع کرد و چیزی نگفت. فقط شانه هایش را بالا انداخت و سرش را به حالت ندانستن تکان داد. از دوستان خداحافظی کرد و با چندتایشان دست داد و سینا را هم بغل کرد و گفت" پیاده میرم."

اتاق تاریک بود. از لابه­لای شاخه های درخت چنار باریکه­های کمرنگ نور خیابان به اتاق می ریخت. روی صندلی کنار میز نشست و دوباره موبایلش را چک کرد. چراغ روشن نکرد. رفت که پنجره اتاق را ببندد. باد پرده را تکان می داد و گاهی صدایی در خانه می پیچید که حالش را بد می کرد. لامپ کوچک روی تلفن چشمک می زد. پیغام داشت. دگمه اش را زد.

سلام.

به دیوار تکیه داد و با هر کلمه که می شنید سرما از دیوار می سُرید به شانه هایش و از استخوان هایش پایین می رفت.

"میدونی داشتم فکر می کردم که نباید اینجوری می شد. بعضی اتفاق ها افتادنش خوب نیست. نباید دلمون رو بهش خوش کنیم. یعنی من خواستم ولی نشد. به خودمم زمان دادم ولی خودت که می دونی نمی تونم تظاهر کنم. شاید از اولش اشتباه کردیم ولی دیگه بچه نیستیم و می تونیم با خیلی چیزا کنار بیایم. میدونی مگه چند دفعه بدنیا می آیم که اینقدر می میریم. حالا هی کلنجار میریم با خودمونو می خوایم بهش برسیم. بعضی چیزا ته نداره. یعنی نباید به تهش رسید. بعضی چیزام اگه به تهش برسی خراب می شن. باید همون یه خاطره یواشکی خوب بمونن برای آدم یا چه میدونم خودت که بهتر بلدی اینارو. باید وسطاش ول کنی و بری. حالا میدونم اذیت داره. یعنی اولاش آدم دقش می گیره و نمی تونه جاشو پُر کنه با هیچی ولی کم­کم عادت می کنه. ما هم عادت می کنیم. در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692