• خانه
  • داستان
  • داستان «گوشه های آرام» نویسنده «بهناز اصفهلانی»

داستان «گوشه های آرام» نویسنده «بهناز اصفهلانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «گوشه های آرام» نویسنده «بهناز اصفهلانی»

یک

خونسردی مضحکی که بعد شنیدن ماجرا بر چهره‌اش نشست، کفرم را درآورد. آشفته شدم. دلم می‌خواست آن گلدان شیشه‌ای روی پیشخوان آشپزخانه را توی صورتش خرد کنم. زیر چشمی پاییدمش. از روی میز جلویش کنترل تلویزیون را برداشت و مثل همیشه کانال‌ها را پشت سر هم عوض کرد. نور صفحه تلویزیون پخش شده بود توی صورت کشیده‌اش. پای چپش را یک بند تکان می‌داد. بدون اینکه نگاهش را از صفحه تلویزیون بگیرد، پرسید: «یارو چن سالش بود؟» از اینکه او را یارو خطاب کرد، بدم آمد. با صدایی که از ته حلقم درمی‌آمد گفتم: «نمیدونم. قیافش سی و پنج ...چهل می‌زد.» گردنش را سمتم چرخاند و چشمان خاکستری‌اش را دوخت به چشمانم که رمق نگاه درشان مثل آتش خاکستر شده فروکش می‌کرد. «حالا چرا از وقتی خونه اومدم کز کردی اون گوشه؟

یه تکونی به خودت بده. پاشو یه چایی چیزی دم کن بخوریم.» در ذهنم چشم غره‌ای رفتم و از لای چشمان نیمه بازم به نازنین که در اتاق مشغول شانه زدن موهای عروسکش بود، نگاه کردم. می‌دانستم او هم روز سختی را پشت سر گذاشته. داد و قال همسایه‌ها که در سرتاسر آپارتمان پیچیده بود، ترسانده بودش و او را در لاک خود کشانده بود. از جایم بلند شدم. ماهیچه هر دو پایم لرزید و سست شد. نتوانستم قدمی بردارم و نشستم. آخر شما فکر کن آدم چه حالی پیدا می‌کند وقتی جسد مردی را دیده باشد که دراز به دراز با دستان خونی و با چشمانی که سیاهیشان بالا رفته، افتاده باشد گوشهٔ حمامی که موجی از خون روی کف‌اش پخش باشد. زانوهایم را به بغلم فشردم و گردم را کج کردم: «پاشو برا خودت چایی دم کن. خسته‌ام.» زیر لب چیزی گفت و سرش را چپ و راست تکانی داد و تن بیقواره‌اش را روی مبل جابه جا کرد. شاید این حرف را که می‌زنم بگویید این مشکل زناشویی خودتان هست و دخلی به ما ندارد. ولی طی این ده سال زندگی مشترکمان هیچ وقت نشده مرد و مردانه کنارم بنشیند و احوالم را بگیرد. باز آن اوایل بهتر بود مثلاً می‌دانست چه رنگی را دوست دارم یا وقتی اخم می‌کنم که خودم را برایش لوس کرده باشم، ولی حالا... هیچ. خودم را برابرش غریبه‌ای احساس می‌کنم که جایش فقط گوشهٔ این زندگیست و از همین گوشه خود را سرگرم وظایف روزمره‌اش می‌کند. وقتی دیدمش، خشکم زد همانطور که زن همسایه بغلی‌اش به محض دیدن صحنه درجا خشکش زده بود طوریکه اول تا توانسته بود جیغ کشیده بود و دیگر دهانش برای حرف باز نمی‌شد. بد موقع بود. هیچ مردی آن موقع صبح در آپارتمان نبود. یکی از زن‌ها اورژانس را خبر کرده بود و تا رسیدن اورژانس دل به دریا زدم و وارد حمام شدم. کف پاهایم بر لزج‌های خونش که پخش کاشی بود غلتید. چطور ممکن بود با خودش چنین کاری کرده باشد. جلو رفتم و خم شدم و گوشم را خواباندم روی سردی سینهٔ پهنش. همزمان انگشت شستم را روی شاهرگ گردنش فشار دادم. تنش علامت زندگی نمی‌داد ولی عوضش آن بوی سحرکننده همیشگی هنوز در تنش موج می‌زد. همین که سرم را بلند کردم و نگاهم را گرفتم بر چهره‌ای که آن رنگ شبح مانند و آن حالت چشم‌ها ملاحتش را ربوده بود، سیل اشک‌ها همچون آتشفشانی از چشمانم غلیان کرد. نگاه اشک گرفته‌ام بروی دیوار مقابلم ماسید. کاغذی با نوشته‌های درشت بر آن خودنمایی می‌کرد. اشک‌ها را پس زدم. جلوتر رفتم و خواندمش. احساس کردم مایعی داغ از وسط سینه به کف پاهایم شره کرد و همه چیز تیره و تار شد.

دو

از سر کار که برگشتم، مثل همیشه روی آن مبل گوشهٔ هال ولو و کتاب در دست به نقطهٔ نامعلومی روی سقف خیره بود. اول متوجه حضور من نشد بعد که حالش را پرسیدم زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. نزدیکش رفتم و روبرویش ایستادم و با اینکه می‌دانستم اوضاع از چه قرار است، پرسیدم: «چیزی شده؟»

خط نگاه مبهوتش را سمت چشمانم گرفت. «اون آقاهه، کتابفروشه رو میگم، خودکشی کرده. باورت میشه؟» چشمانم به لبان لرزانش دوخته شد. شقیقه‌ام تیر کشید. در دلم گفتم: «تورو سنه‌نه.» مردد بودم. نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان می‌دادم. معمولاً خبر مرگ کسی، حال به هر صورت آنچنان که باید متاثرم نمی‌کند چون معتقدم مرگ حداقل خوبیش این است که از این زندگی نکبتی و خسته کننده خلاصت می‌کند. سرم را نزدیک صورت گرد و سفیدش بردم و زیر چانهٔ کوچکش را گرفتم که می‌لرزید. دلم نمی‌خواست زنم به خاطر مرگ مرد غریبه‌ای اینگونه بهم بریزد. بدون اینکه فشاری به خطوط صورتم بیاورم، گفتم: «خدا بیامرزتش. اونم لابد سرنوشتش همین بوده.» چشمانم را بستم و بی‌اختیار تنش را بو کشیدم. بوی پیاز سرخ کرده بود و لا به لایش هیچ بوی مزاحم دیگری شنیده نمی‌شد. منظورم بوی ناشناسی که آدم را تا مدت‌ها خیالاتی کند، نبود. البته من مرد شکاکی نیستم فقط چند باری که موقع در آغوش کشیدنش بوی ناشناسی از تنش به مشامم خورده بود، به این مسئله حساس شدم. فقط حساس شدم. همین. ناخودآگاه آن بو و چهرهٔ پهن و سرخ کتابفروش و نگاه مات و صورت پریده رنگ معصومه که گویی حس زندگی از آن گریخته بود، همگی در سرم چرخیدند و چرخیدند. دلم می‌خواست نیرویی در ذهنم ارتباط آن‌ها را پاره کند و به فضایی نامعلوم پرتشان دهد. صورتم را از صورتش گرفتم و خود را تا پای مبل چرمی کشاندم و رویش ولو شدم. مدت زیادی نمی‌گذشت از اولین بار که دیده بودمش. روزی که به خاطر سر درد شدید از اداره زود به خانه برگشته بودم و زنگ در خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم با آن هیکل چهار شانه و قد بلندش، نزدیک به قاب در ظاهر شد. مرا که دید یکه خورد. سعی داشت از کنار شانه‌ام نگاهی به داخل خانه بیاندازد. از این کارش خوشم نیامد. با اخمی که در چهره‌ام نشاندم، گفتم: «بفرمایید. امری داشتید؟» نگاهش بین من و کتابی که در دستش بود، سرگردان شد. کتاب را جلویم گرفت وگفت: «براتون کتاب آوردم.» گمان بردم اشتباهی آمده. پرسیدم: «من خواسته بودم؟»

«نه خانمتون ازم خواسته بودن.» گونه‌های سرخش، سرخ‌تر شد و نگاهش را دوخت به سر کفشش که به آرامی بر کاشی کف نواخته می‌شد. زیر لب گفتم: «خانمم؟» از کی کتابخوان شده بود خبر نداشتم. شاید در سال یک بار یا دو بار، کتابی در دست می‌گرفت. حال هر چه بود دوست نداشتم مرد غریبه‌ای برایش کتاب بیاورد. لحنم را تند کردم و گفتم: «اشتباه اومدی داداش. تو این خونه کسی کتاب نمی‌خواد.» سعی کردم از گوشهٔ چشمم عنوان کتاب را بخوانم. آنطور که یادم مانده اسمش جنایت و مکافات بود. عجیب بود. فکر نمی‌کردم معصومه در کنار پخت و پز و دوخت و دوزش دوست داشته باشد کتاب جنایی بخواند. مثل کسی که بخواهد نطق مهمی را ادا کند، صدایش را صاف کرد و گفت: «افسردگی مزمن جامعه از جایی شروع شده که دیگه کسی کتاب نمیخونه. بهرحال همسرتون سفارش داده بودن و منم اوردم.» بعدش، گویی اینکه بخواهد تأثیر کلامش را بر چهره‌ام ببیند، سرد و عمیق نگاهم کرد. خوش نداشتم غریبه‌ای آن طور نصیحتم کند. بلافاصله گفتم: «فرمایش دیگه؟» شانه‌اش را بالا انداخت و دستش را به علامت خداحافظی بالا آورد. بی اینکه چیزی بگویم در را به رویش بستم و منتظر دور شدن گام‌هایش از پله‌ها ماندم. بی اختیار دوباره در را باز کردم و سعی کردم فضایی که او ایستاده بود را بو بکشم. خیلی به آن بوی ناشناس شباهت داشت.

دیگر با خیال آسوده از هر بوی مزاحمی، در حالیکه روی آن مبل چرمی لم داده بودم کانال‌های تلویزیون را پشت سر هم عوض کردم. بعدش هم یادم نمی‌آید چه شد که معصومه مثل کولی‌ها آن سر و صدا را راه انداخت.

سه

از خواب که بیدار شدم مامان خانه نبود و لای در باز مانده بود. صدای جیغ و فریاد از طبقهٔ بالای خانمان می‌آمد. فکر کردم لابد مامان آنجاست. آنی را در بغلم فشردم و با خودم بالا بردم. ترسیده بودم. خاله رعنا جلوی در باز یکی از خانه‌ها ایستاده بود. من را که دید سریع مامان را صدا زد. مامان از خانه بیرون آمد. خاله رعنا با چشمهای نگران به مامان گفت: «حالت بهتر شد؟» مامان سرش را به پایین تکان داد. خیلی ناراحت بود. تازه متوجه چادر خونی مالی مامان شدم که جیغ کشیدم و گریه کردم. ترسیده بودم. فکر کردم کسی مامان را زخمی کرده. مامان من و آنی را بغل کرد و به خانه برد. گریه‌ام بند نمی‌آمد. همین که گفت دست کسی زخمی شده و او کمک کرده که زخم را خوب کند، خیالم راحت شد. نمی‌دانم چه شد که بعدش مامان زد زیر گریه. آنقدر گریه کرد که چشمانش قرمز قرمز شد. جلوتر رفتم و دستم را روی سرش کشیدم. گفتم: «برای کسی که دستش زخمی شده گریه می‌کنی؟» چشمانش را مهربان کرد و گفت: «نه دخترم، دلم گرفته.» مامان هیچ وقت نمی‌گوید که چرا گریه می‌کند. ولی اگر او از من بپرسد حتماً می‌گویم. خیلی اصرارش کردم که گفت: «یکی از همسایه‌ها مرده.» گفتم: «همون که دستش زخمی شده؟» کمی مکث کرد و گفت: «نه.» با خودم گفتم که مردن یعنی چی، جوابش را نمی‌دانستم. پرسیدم: «مامان مردن یعنی چی؟» نگاهش کردم. چشمانش کوچک شده بود. پفی کرد و جواب داد: «یعنی کسی پرواز کنه به اسمون و دیگه رو زمین نباشه.» کمی فکر کردم. حتی آنی هم فکر کرد و آخرش به این نتیجه رسیدیم که مرده‌ها لابد موقع مردن بال در می‌آورندکه بتوانند پرواز کنند. آرزو کردم کاش موقع مردن کسی پیشش باشم و بال در آوردنش را ببینم. باید صحنهٔ خیلی جالبی باشد. پرسیدم: «مامان کی مرده؟» دماغش را بالا کشید و گفت: «همون که بعضی موقعها برات شکلات می‌آورد.» دوباره اشک‌هایش مثل یک رشته مروارید پشت سر هم روی صورتش ریخت. دوباره پرسیدم: «همون که یه بار پازل داده بود بهم؟» گفت: «آره دخترم. همون آقاهه.» خواستم دوباره بپرسم: «همون که یه بار اومد خونه و تو براش کیک پخته بودی؟» اما لبهایم را روی هم فشار دادم و نپرسیدم. چون مامان از من خواسته بود از آمدن آقاهه به خانه چیزی به کسی نگویم. حالا هم نباید به شما می‌گفتم از دهانم در رفت. آقای خیلی مهربونی بود چون وقتی با مامان حرف می‌زد، مامان کلی می‌خندید و منم می‌خندیدم. اما بابای من مامانم را زیاد نمی‌خنداند شاید هم بلد نیست بخنداند. همیشه روی مبل یا روزنامه می‌خواند یا کانال تلویزیون عوض می‌کند. با منم بعضی موقعها بازی می‌کند. همیشه وقتی بابا خانه هست مامان آشپزخانه هست، آنجا هم نباشد می‌نشیند روی مبل گوشهٔ هال و برای من شال گردن و کلاه و از این جور چیزها می‌بافد. بعدش فهمیدم چرا مامان برای مردن آن آقاهه گریه می‌کرد چون دیگر روی زمین نبود که او را بخنداند. شاید هم به خاطر همین، شب با بابام بلند بلند حرف می‌زد. خیلی عجیب بود تا بحال ندیده بودم مامانم بلند بلند حرف بزند.

چهار

واژه‌ها مثل زنبورهای وحشی به جان مغزم افتاده بودند و آرامش همیشگی‌ام را از دست داده بودم. خبر داشتم که تنها بود و کس و کاری نداشت. جانش بود و آن کتابفروشی سر خیابان. نمی‌توانستم باور کنم، کسی با آن روح لطیف آن بلای وحشتناک را سر خودش بیاورد. سعی کردم حرفهای آخرین دیدارمان را که مربوط به هفتهٔ قبل می‌شد، در ذهن مو به مو مرور کنم. در را برویش باز کردم. برخلاف روال همیشگی‌اش، کتابی در دست نداشت. بی اینکه تعارفش کنم، بی دل و دماغ داخل شد و طبق عادتش روی آن مبل گوشهٔ هال نشست. خودم می‌خواستم آنجا بنشیند که به خیال خودم عطر تنش را از آنجا بگیرم. نگاهش بین من و انگشتهای در هم گره کرده‌اش آرام نمی‌گرفت. از پس پریشانی چهره‌اش لبخندی گرم برلبانش نشست. «قصد دارم برم سفر.» انگشتانم را در هوا چرخاندم و گفتم: «کجا بسلامتی؟»

«نمیدونم، هر جا که بشه نفسی تازه کرد و از تنهایی فرار کرد. اینجا دارم خفه می‌شم.» و ادامه داد: «تو چی؟ نمیخوای هوایی تازه کنی؟» چشمان سبزش بر لبانم آرام گرفت. مقصودش را درست نفهمیدم ولی برای اینکه خط قرمزی نشانش داده باشم، گفتم: «درمورد سفر شوهرم تصمیم میگیره.» نگاهی به سرتاپایم انداخت و سپس دهانش را از هوا پر کرد و تدریجاً آنرا پس داد. با صدایی رگه دار گفت: «معلومه داری با خودت چکار می‌کنی؟ از این جور زندگی خسته نشدی؟» تا به آن موقع پیش نیامده بود صدایش را بلند کند. با چشم و ابرو اشاره کردم که نازنین می‌شنود. اعصابم بهم ریخته بود و نمی‌خواستم خود را از تک و تا بیندازم. با صدایی که بزور شنیده می‌شد، گفتم: «من زندگیمو دوست دارم. اصلاً بهش انس گرفتم. چرا باید خسته بشم؟» حقیقت را گفته بودم. من این گوشه‌های زندگی را که آرام و بی هیجان بودند دوست داشتم. اصلاً این عادت از همان بچگی در سرم انداخته شد. از همان وقت‌ها که برادرانم در حیاط با توپ بازی می‌کردند و من از پشت پنجره نگاهشان می‌کردم. یعنی هیچ وقت اجازه نداشتم جایی آن وسط‌ها داشته باشم و فقط می‌توانستم چون ناظری، خیره به آن وسط‌ها باشم. فکر می‌کردم لابد باید چنین باشد و راضی بودم. مثل مادرم که همیشه راضی بود و گاه لبخند رضایتی هم بر لبانش نقش می‌بست. باورتان بشود که حال دیگر برایم مهم نیست چه سهمی از زندگی مشترکم دارم ولی این را خوب میدانم که راضی‌ام. همین که با نگاه‌های خشمناک شوهرم و نق نق‌های دخترم مواجه نیستم یعنی همه چیز خوب است و خوشبختی یعنی همین. همیشه فکر کرده‌ام هر کسی بیاید و از همین گوشه -جایی که من نشسته‌ام- نگاهی به زندگی من بیاندازد، قطعاً بر آرامش و خوشبختی من رشک خواهد برد. گونه‌های سرخ و براقش، سرخ‌تر شدند. از جایش بلند شد. پاکت سیگار را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید. بی اینکه نگاهم کند گفت: «این همه کتاب برات آوردم که ببینی زندگی فقط همین یه گوشه نیس.» با دستی که پاکت سیگار را گرفته بود، داشت به مبلی که از روی آن بلند شده بود اشاره می‌کرد. بی هیچ معطلی جواب دادم: «آره راست میگی. ولی به درد من، همینجا میخوره.» به ته پاکت سیگار ضربه زد و یک نخ را بیرون کشید و به همان خیره ماند. با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفت: «پس دیگه دلیلی نداره برات کتاب بیارم. دوست داشتم یه روزی می‌رسید که خنده‌های واقعی رو روی لبت می‌دیدم ولی... مهم آینه که خودت راضی هستی. من حرفی ندارم.» نگاهم را به فرش زیر پایش گرفتم و زیر چشمی مسیر حرکتش به سمت در را دنبال کردم. در را که باز کرد، لختی ایستاد تا سیگارش را بگیراند و سپس صدای بسته شدن آرام در مثل حرکت زنگ دار ناقوسی تا مدت‌ها در گوشم پیچید. گیج مانده بودم. مگر می‌شد با چند بار رد و بدل کتاب و گپ و گفتی هر چند صمیمانه، نگران خنده‌های کسی شد. لابد بعضی‌ها اینگونه‌اند.

کاغذ روی دیوار حمام، دل دل زده بود که مثل پتکی بر فرق سرم کوفته شود. «منم توی یکی از همین گوشه‌های دنج یکدفعه آروم گرفتم، باورت میشه؟ درست مثل تو. بخند.»

تن بیقواره‌اش را از روی آن مبل چرمی کند و سلانه سلانه خود را تا پای مبلی که در گوشه‌اش چپیده بودم، کشاند. چشمانم را بستم. نفسهای کشدارش بر شوری پوست صورتم می‌نشست و آزارم می‌داد. فقط این را یادم است که هر چه داد و فریاد در سینه‌ام تلنبار شده بود سرش خالی کردم، ولی خیلی زود از کارم پشیمان شدم چون داشت به بهای تباهی آرامشم تمام می‌شد.

دیدگاه‌ها   

#1 مائده مرتضوی 1394-07-27 00:35
داستان خوبی بود با فرم و کشش مناسب. نگاه کردن از زوایای دید مختلف به یک رخداد یکی از شیوه های روایت داستان است که در این داستان شاهد آن هستیم. سوژه جسورانه و نو است و خواننده را تا انتهای داستان می کشاند.
نویسا باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692