داستان كوتاه «آرزوی بزرگ» نویسنده «روح‌الله سیف»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان كوتاه «آرزوی بزرگ» نویسنده «روح‌الله سیف»

حولۀ حمامش را روي كاناپه انداخت. بدنش هنوز كاملاً خشك نشده‌بود. مي‌دانست دكتر حميدي بدون علت پيغام نمي‌گذارد. حتماً زحمات چند ساله‌اش جواب داده‌بود كه آن موقع شب برايش پيغام گذاشته‌بودند. تواليA11SCN روال زندگي‌اش را تحت تاثير قرار داده‌بود. خودش مانند يك توالي جهش‌يافته، انگشت‌نما شده‌بود. از پاركينگ كه خارج شد تازه متوجه سرماي سوزناك دي‌ماه شد. ممكن بود سرماي دي‌ماه كار دستش بدهد. بايد كاپشنش را برمي‌داشت. برگشتن به ساختمان كلي از وقتش را هدر مي‌داد. چند سال پي‌در‌پي بود كه در اين شهر كوچك مطالعاتش را انجام مي‌داد. به دنبال آرزوهاي بزرگش بود؛ آرزويي كه از كودكي گمان مي‌كرد، تنها در توان كسي مثل رئيس‌جمهور است. اما حالا كم كمك متوجه شده بود كه اميدي جز تلاش ندارد. تلاش براي اينكه به آرزويش برسد. آرزويي بزرگ، آن‌هم در شهري كه بيشترين آمار جهش ژني در توالي A11SCN از آن گزارش شده‌بود. اثبات مشكل‌ترين تِز زندگي‌اش در مشت كودكاني بود كه هيچ دردي را حس نمي‌كردند. جلوي آزمايشگاه از ماشين پياده‌شد. دردي در استخوان‌هايش مي‌لوليد. انگار ميله‌اي سربي را در استخوان‌هايش حركت داده‌باشند. سرماي بي‌امان دي‌ماه در تمام بدنش نفوذ‌كرد.

- دكتر حميدي! كجاييد؟ چه خبر شده؟

- اينجام آقاي دكتر. بهتون تبريك مي‌گم ما موفق شديم.

موش‌ها نسبت به محرك‌هاي دردزا بي‌تفاوت شده‌بودند. درست مانند سحر كه به بي‌دردي مادرزادي مبتلا بود. مانند صدها كودكي كه از این درد رنج مي‌بردند. اين‌بار اما دكتر عارف از بي‌دردي لذت‌مي‌برد.

- دكتر حميدي واقعاً خسته‌نباشيد. تيم ما اين موفقيت رو مديون زحمات شبانه‌روزي شماس.

- جناب دكتر شكسته نفسي نفرمائيد. تعارف رو بذارين كنار. كِي بايد تزريق رو روی كيس انساني انجام بديم؟ شما هنوز هم روي حرف خودتون هستين؟ بهتر نيست كوتاه بياين؟

- فرداشب. به نتيجۀ آزمايش اعتقاد دارم. مي‌خوام اولين كسي باشم كه لذت بي‌دردي رو حس‌كنه.

- بازهم مي‌گم؛ اين كار درستي نيست. ما داوطلب زياد داريم. شما كه به قول خودتون به نتيجۀ كار ايمان و اعتقاد دارين، چرا اجازه نمي‌دين اول روي ديگران امتحانش كنيم؟

هميشه بحث كه به اينجا مي‌رسيد، ساكت و خاموش مي‌شد. دكتر حميدي با اينكه چندسال بود كه شبانه‌روزي با دكتر عارف مشغول كار بود، از دليل اصرار دكتر سر در نياورده‌بود.

در راه برگشت به خانه، كولاك شديدي راه را در هاله‌اي از برف گم مي‌كرد. راهي كه دكتر به درستي‌اش اعتقاد داشت. راهي كه در سايۀ چراغ‌هاي نيمه‌جان خودرو، گاه پيدا و گاه گم مي‌شد.

احساس مي‌كرد سردي شهر در تمام جانش نفوذ كرده‌است. دردي مانند عبور گلولۀ سربي، از مغز استخوانش گذشت. انگار تمام دردهاي اين شهر خاموش را در استخوان‌هايش چپانده‌بودند.

آن شب را تا صبح نخوابيد. بزرگترين اتفاق زندگي‌اش در حال رخ دادن‌بود. البته اگر مرگ همسر و تنها دخترش را به حساب نمي‌آورد. چه ساعت‌ها كه با دخترش هم صحبت م‌شد. آرزوهايش را مي‌شنيد و از بلندپروازي‌هايش دلخوش بود.

از اينكه آرزو مي‌كرد روزي پدرش رئيس‌جمهور باشد.   مي‌خواست با تمام وجودش با محروميت مبارزه كند. البته نه آن چيزي كه از راديو و تلوزيون مي‌شنيد. مي‌خواست محروميت را از اذهان مردمش پاك كند. اين‌ها را از گفته‌هايش دريافته بود. همه‌اش به فكر سحر بود كه چهره عبوس و رنگ پريده‌اش آزارش مي‌داد. آرزوي دخترش برايش دلچشب نبود. دردي آشنا در سرش مي‌لغزيد. احساس مي‌كرد در چاله‌اي از مواد لزج و روان فرو مي‌رود و با بازكردن چشمانش، دوباره بيرون مي‌جهد. نفس عميقي كشيد. دوباره چشمانش را بست. گستره‌اي سفيد و بي‌مرز، او را مانند نقطه‌اي كوچك كه هر لحظه كوچك‌تر هم مي‌شد، در خود فرو مي‌برد. آنجا بود كه از بيم نابودشدن، دوباره چشم مي‌گشود. تنهاي تنها بود.

بعد از آن‌كه همسر و دخترش را در بمباران از دست داد. بر خلاف آرزوي دخترش رئيس‌جمهور هم نشد. تنها شد. شبيه لحظه‌اي كه از درد به خودش مي‌پيچيد. خوب مي‌دانست توالي طلايي‌اش هم نمي‌تواند دردهاي روح خسته و تنهايش را تسكين بخشد. ولي تنها راه فراموش‌كردن دردهاي جنگ را در بي‌دردي جسماني مي‌ديد. تنها راه فراموش‌كردن تركشي كه در سرش جا خوش كرده‌بود. از جنگ متنفر ‌بود و از عاملينش بيشتر. آن شب، درد تنهايي را بيشتر حس مي‌كرد. از اين‌كه قرار بود در آينده‌اي نزديك، درد را فراموش كند، خوشحال‌بود. از اينكه قرار بود جنگ را فراموش‌كند و به آرامش قبل از طوفان 8 سالۀ جنگي برگردد كه خانمانش را برهم زد. كمي هم مي‌ترسيد. ترسي كه با دلهره‌اي آشنا همراه‌بود.

صبح شده‌بود. از تقلاي نور از لاي پرده براي پس‌زدن تاريكي اتاق فهميد. روز آغاز مي‌شد. روزي كه قرار بود آخرين روز دردآورش باشد. از پاركينگ خارج ‌شد. كاپشن سياه‌رنگش را پوشيده‌ بود. زني با دختري در آغوش، روبروي درب پاركينگش ظاهر شد. ماشين را متوقف ‌كرد. هجوم بي‌امان درد را در چروك صورت جوان اما رنج‌ديدۀ آن زن مي‌ديد. خطوطي كه با پنجه‌هاي هيولاي درد كشيده شده ‌بود. شبيه نقاشي كودكي آزرده‌خاطر. كودكش را زیر چادر نیم‌دار مشکی‌اش در آغوش كشيده‌ بود. شلال موهاي طلایی دخترك كه از لابه‌لاي چادر مادرش آويزان‌بود، توجهش را جلب ‌كرد. انگار زنش بود كه از زير آوار خانه بيرون ‌آمده و سايه‌اش را تا آنجا كشانده ‌بود. سايه‌اي كه سال‌هاي سال، درد را در او مي‌آفريد و هر شب با لاي‌لاي آن به خواب فرو مي‌غلطيد.

صداي بالاآمدن ترمزدستي خودرو، دخترك را از خواب بيداركرد. پياده‌شد.

- ميشه اجازه‌بدين رَد شَم. اگه كمك مي‌خواين ...

- آقاي دكتر! به جگرگوشَم كمك‌كنين. همه مي‌گن، تنها كسي كه بتونه كمكش كنه شمايين!

- اشتباه ‌گرفتين خانم. كار من ....

- مگه شما دكتر عارف نيستين؟ مگه شما روي بچه‌هايي كه بي‌درد هستن مطالعه نمي‌كنين؟

- درسته! خودم هستم. ولي آخه چه كمكي از دست من بر‌مياد؟

- دخترم داره از دست ميره. بِهِم گفتن چون نمي‌تونه به محرك‌هاي نمي‌دونم چي‌چي پاسخ بده ...

- آخه من ...

- شما چي؟ شما دنبال هدفتون هستين؟ مي‌خواين كسي درد نكشه؟ ولي من مي‌خوام دخترم درد بكشه. مي‌خوام اگه حواسم نبود و پام رفت روي پاي دخترم، داد بزنه. مي‌خوام اگه خاري رفت توي پاش، جيغ بكشه. شما دنبال چي هستين آقاي دكترعارف؟ دنبال آرامش مَردُمين يا خودتون؟

- خانوم خود من دارم از درد ...

- درد اون تركشي كه تو سرتون مونده رو می‌گین؟ شما مشكلتون اينه كه با دردتون كنار نيومدين. شما اين درد رو قبول ندارين. ولي من و مادراي مثل من، داريم درد بچه‌هامونو به دوش مي‌كشيم. مي‌دونين حتي يه لحظه هم نمي‌تونيم بچه‌هامونو تنها بذاريم؟ درد شما بي‌درديه و درد ما بي‌درموني.

التماسي كه در چشمان دخترك نيمه‌جان بود، بر جانش چنگ مي‌انداخت.

- آقاي دكتر، از روزي كه اون بمب لعنتي افتاد، مردم اين شهر آب‌خوش از گلوشون پائين‌نرفته.

- بمب چي؟ ميشه بيشتر توضيح‌بديد؟

- كسي اونو نديد. بعدها متوجه شدم. من و شوهرم مشغول كار كشاورزي بوديم. نزديكي‌هاي ظهر، خسته و كوفته، رفتيم كنار رودخونه. جت جنگي عراق كه به شهر حمله كرده‌بود، در كمال ناباوري به جاي بمباران شهر، رودخونه رو با يه موشك قرمز رنگ هدف قرار داد. تا چند ساعت آب رودخونه كاملاً قرمز شده ‌بود. انگار خون پاشيده ‌بودن توي آب. خيلي از بچه‌هايي كه از اون سال به بعد به دنيا اومدن ...

بغض‌كرد و در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده ‌بود، دخترش را به سينه‌اش چسباند. حرف‌هاي زن گنگ مي‌شد. ديگر چيزي نمي‌شنيد. حركت تركش در مغزش امانش را بريده‌ بود.

- كاشكي اصلاً به دنيا نمي‌آوردمش!

آن‌روز تا غروب، تنها تصوير سايه و مادرش بود كه پيش چشمان دكتر مجسم مي‌شد. اينبار اما، هرچه چشمانش را مي‌بست و باز مي‌كرد، فايده‌اي نداشت.

- دكتر! همه‌چيز آماده‌است. اگه ممكنه اجازه‌ بدين تا يكي ديگه رو واسه تزریق انتخاب‌كنيم.

- امروز اتفاق عجيبي برام افتاد. سايه‌اي رو ديدم كه سال‌هاست دنبال منه. سايه‌به‌سايۀ فكرمه. با مادري كه سايۀ سبكش رو به سنگيني حمل مي‌كنه. تا خونۀ من خودش رو كشيد. مي‌خواست دخترش رو مداوا كنم. دختري كه توالي جهش‌يافتۀ A11SCN به صورت مادرزادي همراهشه.

- دكتر ترديد ‌نكنين. شك و ترديد مث كِرم، ميوه رو از داخل فاسد مي‌كنه درحالي كه ظاهرش سالمه. سال‌هاست كه دارين زحمت مي‌كشين. نمی‌شه با حرف یه نفر همه چی رو به هم ریخت.

- به خودم و كارم شك ‌كردم. داريم يه ژن معيوب رو به وارد بدن مردم مي‌کنيم و نسلي رو مي‌سازيم كه با يه عيب بزرگ بايد زندگي ‌كنه. اَزَم ‌خواست كاري ‌كنم دخترش درد بكشه. بايد روش فكر‌كنم.

راديوی خودرو را روشن ‌كرد. موسيقي سنتي روحش را جلا مي‌داد و نوازشش مي‌كرد. به نوعي آرامش از دست رفته‌اش را به يادش مي‌آورد.

«مرد را دردي اگر باشد خوش ‌است               درد بي‌دردي علاجش آتش ‌است»

آتشي در درونش برپا شد. صداي روح‌نواز شهرام‌ناظري تكانش‌داد. تا حالا نمي‌دانست كجا ايستاده‌ است. درست در مرتفع‌ترين نقطه‌ ايستاده و تمام تلاشش را براي فروغلطيدن در دره‌اي به كار بسته ‌است كه سال‌ها در پي رهاشدن از آن بود. به آزمايشگاه برگشت و از تصميم نهايي‌اش صحبت‌كرد. از اينكه بايد درد را به كودكاني هديه‌ كند كه از آن محرومند. همه با تعجب به او خيره ‌بودند. مانند زماني كه اولين سلول بنيادي اصلاح‌شده را با موفقيت به مغز استخوان موش‌ها تزريق كرده‌بود و بي‌دردي را به آنها داده‌بود، دست از پا نمي‌شناخت.

مدت زمان زيادي طول‌كشيد تا توانستند نخستين سلول ‌بنيادي اصلاح‌شده را آماده تزريق‌كنند. سلولي كه توالي درست ژنوم آن، دستور رونويسي درست را صادر ‌مي‌كرد تا توليد پروتئين‌هاي لازم براي راه اندازي حفره‌هاي غشاي سلول‌هاي عصبي را فراهم‌ كند و پيام درد را به مغز گزارش ‌دهد.

- دكتر! چند وقته كه همه چيز آماده است. چرا اجازه نمي‌دين تزريق رو شروع كنيم؟

- دربه‌در دنبال سايۀ اون زن مي‌گردم. انگار خبري ازشون نيست. نه اسم اون دختربچه جايي ثبت‌شده و نه نشونه‌اي از مادرش هست! خيلي دوست‌ داشتم اولين نفري كه نجات پيدا مي‌كنه اون باشه.

- جناب دكتر! وقت داره از دست ‌ميره. بايد سريع‌تر كارمونو انجام‌بديم و گزارش رو ارسال‌كنيم. بايد نتيجه زحمات شبانه‌روزي شما به همۀ عالم مخابره‌بشه.

- حق با توئه! مثل اينكه چاره‌اي نيست.

 

دیدگاه‌ها   

#3 ساداتی 1393-11-04 23:24
جالب و خواندنی بود.
#2 ایمان سیف 1393-11-04 20:42
مثل همیشه زیبا و قابل تحسین.
#1 وحید فلاحی 1393-11-04 00:10
با سلام جناب آقای سیف عالی بود. موفق وشادکام باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692