اطاق هنوز تاریک بود که بیدار شد. با نور صبحگاهی تابیده شده از پنجره میشد قرآن و جانماز روی طاقچه را دید. از فرط هیجان تمام شب را غلت زده و نخوابیده بود. تشک و بالشش را تا کرد و روی باقی رختخوابهای کنار اطاق گذاشت. آنقدر ذوق زده بود که متوجه حضور پدر در دستشویی نشد. با صدای "پدرسگ برو بیرون" حالش کمی جا آمد. دست و رویش را شست و با حوله خیس آویزان خشکشان کرد و راهی آشپزخانه شد. مادر مثل همیشه بساط صبحانه را پهن کرده بود. شیر سماور را بست و لیوان را دست پدر داد. تابستان فصل کار پدر بود. فصل چیدن میوه. کارگر میخواستند. مادر نگاهی به پسرش انداخت و گفت: "سحرخیز شدی؟ خیر باشه." شوذب کش و قوسی به بدنش داد و کنار سفره نشست. مادر همانطور متعجب توی چای سه حبه قند انداخت و به دستش داد. چای را هم نزده هورت کشید.تابستانها برای شوذب هم فصل کار بود. کاری که حاصلش دفتر و مداد نو می شد.
چند روز قبل پارچههای افتتاحیه نمایشگاه موقت پوشاک را دیده بود و میدانست از امروز صبح بساط نمایشگاه برپاست. کار و بارش رونق میگرفت. فروش آدامس و کیک و شاید هم وردستی.
صبحانه خورده و نخورده شلوار گرم کن سهخط آبی رنگ وصلهدارش را به تن کرد. بند کتانی سفید رنگش را محکم بست و برای گرفتن بساطش راهی بقالی حاجی شد. حاجی مثل هر روز صبح مقداری تنقلات بستهبندی شده و آدامس و کیک را توی جعبه ریخت. شوذب تسمه های جعبه را ضربدری روی دوشش انداخت و گفت: "حاج آقا امروز بیشتر خرت و پرت بده. قراره کلی آدم بیان تو میدون. آخه نمایشگاهه."
سر راه لحظهای کنار لوازم تحریر ارکیده ایستاد. مغازه هنوز باز نشده بود و از لای کرکره توری هم چیز زیادیمعلوم نبود. دستهای پر از لک و پیسش را به دو طرف صورتش چسباند و توی مغازه را تماشا کرد. کوله مارکداری که عاشقش بود را دید. حالا با افتتاح نمایشگاه در دسترس تر به نظر می آمد. کرم انداختن یک کوله پشتی با عکس دو ماشین کارتونی. طول خیابان اصلی منتهی به میدان بوی نم میداد. تا چشم کار میکرد
سیاهی چادرها بود. بلوایی بود. بچهها دنبال هم میدویدند. همه لباس نو به تن داشتند. بزرگترها منتظر بودند تا نگهبان صندلی جلوی در را بردارد. ظهر نشده جعبهاش خالی شد. به دکان برگشت. سهم فروشش را برداشت و مابقی را به حاجی داد. جعبه را پر کرد و تا نمایشگاه دوید. سر راه حتی نگاهی هم به لوازم تحریری ارکیده نکرد. بعد از چند روز با غرفهداران آشنا شد. برایشان غذا میخرید و در جابجایی جنسهایشان کمک میکرد. از این راه هم چند تومانی گیرش میآمد.
برای اولین بار جرات کرد وارد مغازه ارکیده شود. کوله محبوبش را از نزدیک لمس کرد فروشنده خودش را رساند و گفت: "پسرجان این کوله یک برند خارجیه! قیمتش بالاس."
- "میدونم عمو، از قیافهش معلومه، دارم پولامو براش جمع می کنم."
غرفه سوم همیشه شلوغترین غرفه بود. پر از مانتوهای رنگ و وارنگ. شبیه جاجیمهایی بود که مادرش میبافت. افشین با شلوار جین و کفشهای واکس خورده برای هر کدام توضیحی میداد: "این مدل بته جقه از طرحهای قدیمی ایرانیه." موهای روغن خوردهاش را با دست به عقب میداد و میگفت: "این مدل از روی نقوش باستانی ایده گرفته." شوذب هم محو افشین میشد. افشین میگفت: "تو با این سن کم جنم کاسبی داری. حیفه آدامس فروش بمونی. خیلی از اینایی که میبینی اینجا برای خودشون دک و پزی بهم زدن نصف تو هم سر و زبون و عرضه کاسبی ندارن. از اولش بچه پولدار بودن." آنقدر گفت و گفت تا شوذب راضی شد درآمد روزهای قبل از نمایشگاه و این چندروزه را به او بسپارد که برایش چندتایی مانتوی حسابی بیاورد تا بعد از نمایشگاه با فروش آنها به مغازههای شهر کاسب شود. میگفت: "ده روزه پولت دوبرابر میشه و همیجوری هی جنس از من میگیری و عین آبخوردن میفروشیشون و چشم به هم بزنی تو هم واسه خودت صاحب هالاف و هولوف میشی." شوذب شب تمام پولش را از جیب تویی شلوارش که مادرش برایش دوخته بود درآورد و داد به افشین تا فردا مانتوها را تحویل بگیرد. توی رختخواب از این پهلو به آن پهلو میشد. خوابش نمیبرد. مادر گفت: "شوذب جان چیزیت شده؟ چرا نمیخوابی؟" پدر گفت: "اینقدر تکون نخور بچه، خواهرات بیدار میشن." از اطاق بیرون آمد. نردبان چوبی را گرفت و بالا رفت. روی بام زیر سقف پارچهای نشست. خیره شد به دار جاجیم روی زمین. چیزی نمانده بود تا نقشش کامل شود. در خیالش برای این ثروت افسانهای نقشه کشید.
- همراه کوله یه خودکار چهار رنگ هم میخرم با یه اتود و مغز رنگی. فقط به مختاری اجازه میدم با هر چهارتا رنگ خودکار تو دفترش خط بکشه. آخه پارسال اون خط کشش که یه عالمه دایره داشت رو به من داد تا باهاش دایره بکشم. عبداللهی هم یه بار اون پاک کن سیاهش رو بهم داد. به اونم میدم. مانتوهای سری دوم رو که فروختم یه دونه از این جامدادی دکمهایها میخرم که توش جای مداد داره. یه تراش هم میخرم که جای آشغال داشته باشه و مامان اینهمه حرص نخوره... اما اتود که دیگه آشغال نداره.
صبح آفتاب نزده بلند شد و صبحانه خورده نخورده از خانه بیرون رفت. بدون آن جعبه سنگین احساس بیوزنی میکرد. انگار باد میبردش. هنوز هیچکس نیامده بود. پشتش را روی چادر آنقدر جابهجا کرد تا مطمئن شد به ستون تکیه داده است. از افشین خبری نشد. توی خواب میدوید. کوله پشتیاش را بغل کرده بود. نگهبان گفت: "شوذب برو برام یه چایی بگیر." ظهر شده بود. مزه شوری عرقش را زیر لب حس میکرد. خودش را توی غرفه سوم انداخت. پر از زن بود. به زحمت به یکی از فروشندهها رسید.
- اگه منظورت افشین ژیگوله نیروی موقت بود و از یه شهر دیگه اومده بود. آخر شب گفت که یه مشکلی براش پیش اومده و باید برگرده شهرشون و این سه روز آخر رو نمی تونه وایسه. تسویه کرد و رفت.
پدر را دید که پشت یک نیسان با کلی کارگر دیگر دارد به بیرون شهر میرود. پدر او را ندید. نگهبان دم در هم او را ندید. انگار نامرئی شده بود. دنیا دور سرش میچرخید. چقدر همه ژیگول بودند. به آقایی گفت: "شما مانتو برای فروش ندارید؟" خودش را جلوی مغازه ارکیده دید. کیفش هم نبود. به فروشنده گفت: "آقا از این مانتوهه که روش عکس دوتا ماشین بود دیگه ندارین؟ " به حاجی گفت: "حاجی چندتا مانتو بهم بده ببرم بفروشمش تا سرمایهام دوبرابر بشه تا به هالاف و هولوف برسم، آخه نصفه اینایی که کاسب شدن نصف منم عرضه ندارن و بچه پولدار بودن." حاجی دست گذاشت روی پیشانیاش. دو تا دست کمرش را از زمین بلند کرد. "حاجی بذارم زمین خودم مانتوها رو میبرم. آخه من جنمم خیلی زیاده." مادر داشت پاشویهاش میکرد. شب پدر را دید که تو حیاط پشت هم سیگار دود می کرد. پدر مانتوی سیاه یک سره به تن داشت.
دیدگاهها
و غم انگیز...
تشکر
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا