داشتم میرفتم توی اتاق که مادرم میگفت:
- پوزشون مثل دهن سگ بازشده.
فهمیدم دربارهی کفشهای من با پدرم حرف میزند. پشت در ایستادم و نرفتم تو. چند لحظه بعد پدرم جواب داد:
- هر کفشی براش میخرم، دو ماه بیشتر پاش نیست. خودت که میبینی. اون وقتا که برای ما کفش میخریدن نمیذاشتیم یه لک روشون بیفته. اما بچههای این دوره زمونه هرماه یه جفت کفش میخوان.
مادرم گفت:
- آخرش چی. پابرهنه که نمیتونه بره مدرسه. بااین کفشها هم، مسخرهی همهی بچهها میشه.
پدرم آهی کشید و گفت:
- چشمم آب نمیخوره این بچه یه کارهای بشه. دلم میخواد وقتی مُردَم وخاکم کردین، فقط سرموازقبر بذارین بیرون تا ببینم بعداً چی ازآب درمیاد.
مادرم خندهای کرد و گفت:
- اگه مُردی که دیگه تو حالیت نیست.
پدرم با ناله گفت:
- بخند. خنده هم داره، به جای دورازجونی وخدانکنهای.
بازی آخر، کفش پای راستم را، حسابی پاره کرده بود. با این حرفهایی هم که پدرم زد خجالت میکشیدم مرا ببیند. برگشتم دوباره بروم بیرون. وقتی داخل حیاط رفتم برای این که کف کفشم بر نگردد و زیر پایم گیر کند کمی پایم را بیشتر بلند میکردم و بلافاصله روی زمین میگذاشتم. کف کفشم مانند شلاق به زمین میخورد و صدا میکرد. وسط حیاط رسیده بودم که صدای خنده پدرم را شنیدم. سرم را برگرداندم. دیدم پدر و مادرم پشت پنجره اتاق ایستادهاند. من هم ایستادم. خودم هم خندهام گرفته بود. مادرم دستش را روی بینی و دهانش گذاشته بود. اما از حالت چشمانش معلوم بود که دارد میخندد. یک مرتبه خنده از چهره پدرم محو شد. آهی کشید و رویش را به طرف مادرم کرد و گفت:
- هرچه تلاش می کنم آخرسر یه جایی ش میلنگه. به لباساشون میرسم. گشنه میمونن. به شکمشون میرسم. تنشون لخت میمونه. چه کنم. خدامیدونه. راستش تقصیرخودمه. از بس که بچه دوست دارم. به یکی دوتاهم راضی نبودم. اونها هم حق دارن.
دیدم اشک توی چشمانش جمع شده است. دیگر طاقت نیاوردم و از حیاط زدم بیرون. بچهها تا چشمشان به کفشم افتاد زدند زیر خنده و ایرج گفت:
- بچهها برین کنار مواظب باشین گازتون نگیره.
وقتی ایرج این حرف را زد خیلی عصبانی شدم و افتادم دنبال آنها. هرکدام یکطرف فرار کرد. از صدای تق تق کفشم بیشتر میخندیدند. خسته شدم. نتوانستم هیچکدام از آنها را بگیرم. رفتم گوشهای نشستم. بچهها هم آرام آرام و با ترس آمدند کنارم نشستند.
ایرج گفت: شوخی کردم حبیب. ناراحت شدی؟
گفتم: نه، حقمه. پارگی کفشم تقصیر خودمه.
ابراهیم گفت: راستی فردا با بچههای محله بالا مسابقه داریم.
گفتم: من که نمیام.
ایرج گفت: لج نکن دیگه. باهات شوخی کردم. معذرت میخوام.
گفتم: آخه با این کفشها که نمیشه بازی کرد. میخورم زمین.
هوشنگ بلند شد آمد نزدیک من و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: همه پا برهنه بازی میکنیم. باشه.
گفتم: پاهامون داغون میشه.
ابراهیم گفت: نمیخوای بیایی، دنبال بهونه میگردی.
گفتم: نه به خدا. نمیشه. خودت که میدونی اونها همیشه با کفش بازی میکنن.
هوشنگ گفت: آخه بازی آخرمونه. از پس فردا میریم مدرسه. دیگه نمیتونیم بازی کنیم.
گفتم: خب باشه میام اما به یه شرط.
ابراهیم گفت: چه شرطی؟
گفتم: توی دروازه باشم.
ایرج که خیلی زیرک بود برای اینکه من را راضی کند که جلو بازی کنم گفت:
- اصلاً حرفشو نزن. مگه میشه. پس کی گل بزنه؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- خب باشه جلوبازی میکنم.
همهی بچهها خوش حال شدند و هورا کشیدند. قرار شد فردا عصر ساعت پنج بعد از ظهر همه توی میدان محله بالا باشیم و رفتیم خانههایمان.
ساعت حدود ده صبح بود که از خواب بیدار شدم. دست و صورتم را شستم. وقتی صبحانهام تمام شد مادرم گفت: حالا بیا ببین بابات چی برات خریده؟
گفتم: خودم می دونم.
گفت: اگه میدونی بگو اون چیه؟
گفتم: حتماً کفشه دیگه.
مادرم گفت: آفرین درست گفتی و رفت از توی اتاق یک جعبه کفش با خودش آورد. جعبه کفش را از دستش گرفتم و در آن را باز کردم. دیدم یک جفت کفش مشکی بندی نوک تیز است. خیلی خوش حال شدم. آنها را از توی جعبه بیرون آوردم و پوشیدم. خیلی نو بودند. به لباسهام نمیخوردند. نه به شلوار وصلهدارم و نه به پیراهن رنگ و رو رفتهام. ولی بهتر از کفشهای پارهام بودند. بندهای آنها را محکم بستم و رفتم توی کوچه. بچهها برخلاف دفعه قبل نخندیدند و همه با هم گفتند: مبارکه! چقدر نوکشون تیزه؟
ابراهیم گفت: حبیب امروز حسابی پای اونارو قلم کن.
گفتم: اگه یه شوت کنم توپ میترکه مگه نه؟
از ذوق کفشها راه افتادم توی کوچه. بچهها هم دنبالم آمدند. کفشها هم نو بودند و هم خشک. به این خاطر راه رفتن با آنها یک طوری بود. برای این که به آنها عادت کنم تا ظهر توی کوچه ماندم و با بچهها قدم زدیم. بعد رفتیم خانههایمان. وقتی جلوی در کفشهایم را توی جا کفشی گذاشتم. از همه کفشها نوتر بود. مادرم سفره را انداخته بود. رفتم دست و صورتم را شستم و آمدم سر سفره نشستم. وقتی ناهار را خوردیم پدرم گفت: بابا، کفشهات خوب بود؟
گفتم: بله بابا، دستتون درد نکنه.
گفت: اندازه بودن؟
گفتم: بله.
بعد گفت: مبارکت باشه. اما ببین پسرم. خواهرت رویا با یه کیف سه ساله داره میره مدرسه. مجتبی دو ساله با یه جفت کفش داره میسازه از تو هم کوچکتره. لیلا هم از پارسال تا حالا به غیر از قلم و دفتر و کتاب چیزی براش نخریدم. سارا هم که هیچ، دیگه غذا خور شده و شیرخشک نمیخواد. اما تو پارسال دو تا کیف و دو جفت کفش از بین بردی. بس که کیفها رو زدی به درو دیوار، نه بند براشون گذاشتی و نه زیپ. کفشهاتم از بس که به توپ و سنگ و قوطی زدی پاره پوره شون کردی. این کفشها هم دو ماه نشده به این روز انداختی. مگه اونا برادر و خواهرهای تو نیستن. یه کمی به فکر بیا. دیگه باید این کفشها رو تا آخر تابستون سالم نگه داری.
نا خودآگاه گفتم:تا آخر همین تابستون؟
همه خندیدند. اول متوجه نشدم به چی میخندند تا اینکه پدرم گفت:بعیدم نیست. همینه که میگی. بچه از این تابستون که امروز بیشتر نمونده.
و دوباره شروع کرد به نصیحت کردن. اما من به این فکر بودم که توی بازی کفش راست را خودم بپوشم و کفش چپ را بدهم به رضا. دلم برایش میسوخت. چون همیشه پا برهنه بازی میکرد. چپ پا هم بود. یکدفعه پدرم گفت: شنیدی چی گفتم؟
دست پاچه شدم و گفتم: نه، نه، به رضا نمیدم.
پدرم با تعجب سرش را تکانی داد و گفت: معلوم نیست این بچه توی چه فکریه؟
حق با او بود. هر نصیحتی میکرد بعدها ما به آن حرفش میرسیدیم. وقتی حرفهایش تمام شد بلند شدم و رفتم توی اتاق دراز کشیدم طولی نکشید که خوابم برد تا این که با تکانهایی که خواهرم لیلا به من میداد از خواب پریدم.
گفتم: بذار بخوابم چی میخوای؟
آهسته گفت: بلندشو، بچهها اومدن دم در دنبالت.
فهمیدم عصر شده باید برویم محله بالا برای مسابقه. بهخاطر همین بچهها آمدهاند دنبالم. فوراً بلند شدم کفشهایم را پوشیدم و زدم بیرون و با بچهها بهطرف محله بالا حرکت کردیم. وقتی به میدان آنها رسیدیم دیدم همگی کنار میدان جمع شدهاند و همهی آنها کفش، زیر پیراهن، شورت و جوراب پوشیدهاند.اما لباس بچههای ما هرکدام به یک رنگ بود و بعضی با کفش و بعضی هم با دمپایی بودند. با دمپایی هم اصلاً نمیشد بازی کرد. یعنی بیشتر آنها پا برهنه بودند. فقط کفشهای من نو بود. دروازهها را با دو سنگ بزرگ مشخص کرده بودند. داور سوت زد که همه بیایند داخل زمین. بازی میخواست شروع شود. یاد حرفهای پدرم افتادم و دلم نیامد با کفشهایم بازی کنم. آنها را در آوردم و بردم کنار دروازه خودمان بغل یکی از سنگها گذاشتم و به دانیال که توی دروازه بود گفتم: دانیال مواظب کفشهام باش.
دانیال گفت: خیالت راحت راحت باشه.
پا برهنه رفتم توی میدان اما از اول میدانستم که آنها از ما قویتر هستند. بلافاصله بازی شروع شد. هنوز چند دقیقهای از بازی نگذشته بود که یک گل خوردیم. بچهها خیلی ناراحت شدند. چون بیشتر بچههای ما پا برهنه بازی میکردند و جرات نداشتند زیاد درگیر شوند و توپ را از توی پای آنها بگیرند. میترسیدند پایشان زخمی شود. گل دوم را هم به ما زدند. میخواستند گل سوم را بزنند که توپ از کنار دروازه رد شد و خورد توی کفشهای من و هر لنگهاش رفت یک طرف. دویدم و آنها را برداشتم با پیراهنم پاک کردم و گذاشتم کنار دروازه و دوباره به دانیال گفتم: مواظبشون باش.
دانیال گفت: حواسم به گل باشه یا کفشهای تو.
گفتم: معلومه، هر دو.
و رفتم وسط میدان. نیمه اول بازی تمام شد. بعد از کمی استراحت نیمه دوم شروع شد. در نیمه دوم خیلی تلاش کردیم که گل نخوریم و حداقل یک گل هم به آنها بزنیم اما نتوانستیم. خیلی خسته شدیم. آنها هم گل دیگری به ما نزدند. بالاخره بازی دو بر صفر به نفع آنها تمام شد. غروب شده بود و هوا داشت تاریک میشد. نفسنفس میزدیم. از خستگی روی زمین دراز کشیدیم و مدتی همانطور ماندیم.
ایرج بلند شد و گفت: بچهها پاشین بریم دیگه. اونا همه رفتن. داره شب میشه.
همه بلند شدیم و راه افتادیم به طرف خانههایمان. بچهها در بین راه از همدیگر ایراد میگرفتند. یکی میگفت چرا پاس ندادی. یکی میگفت تقصیر تو بود که گل خوردیم. هرکس دیگری را مقصر میدانست. تا رسیدیم توی کوچهمان و آنجا از همدیگر خداحافظی کردیم و هرکس رفت خانهاش. وقتی رسیدم توی هال تا مادرم چشمش به من افتاد گفت: برگرد، برگرد برو توی حموم یه دوش بگیر.
رفتم دوش گرفتم و آمدم شام خوردم و از بس که خسته بودم گرفتم خوابیدم. صبح که شد مادرم آمد بالای سرم بیدارم کرد و گفت: مگه نمیخوای بری مدرسه.
به سختی از جایم بلند شدم. هنوز بدنم کوفته بود. رفتم دست و صورتم را شستم. صبحانهام را خوردم.
لباسهایم را پوشیدم. کیفم را برداشتم و رفتم که کفشهایم را بپوشم. دیدم آنها توی جاکفشی نبودند. صدا زدم : مامان کفشهام کو؟
مادرم از توی آشپزخانه گفت: مگه دیروز نپوشیدی و رفتی توی کوچه. ببین وقتی برگشتی اونارو کجا گذاشتی.
زدم توی سر خودم. یادم آمد که قبل از شروع بازی آنها را کنار دروازه گذاشته بودم. از ترسم همانطور با جوراب دویدم توی کوچه و رفتم به طرف محله بالا. بین راه حرفهای پدرم به خاطرم آمد که گفت: «یه کمی به فکر بیا. دیگه باید این کفشهارو تا آخر تابستون سالم نگه داری» و من ناخودآگاه گفته بودم «تا آخر همین تابستون»و همه خندیدند و پدرم گفت: « بعیدم نیست. همینه که میگی...»
وقتی به میدان رسیدم. دیدم سنگها سرجایشان هست ولی از کفش هایم خبری نبود.