شهر ساحلی یکی از توریستیترین نقاط دنیا است. سواحل شهر ساحلی، در طول روز، پر از جمعیت است. آنهایی که اهل شنا کردن باشند، در امواج گرم و آرام به شنا میپردازند و آنها که نیاز به آرامش داشته باشند، در شنهای نرم و گرم ساحل دراز میکشند. همانطور که خورشید شهر ساحلی، آرام و آرام غروب میکند، مردم کمتر و پراکندهتر میشوند. سطح آب پر از تنه ها و شاخههای تکتکه شدهی درختان میشود که بر روی آب روان میگردند. هنوز هیچکس به علت این اتفاق عجیب پی نبرده است. هنگامی که خورشید در حال غروب، کمنور و به رنگ قرمز در میآید، انگار این تنههای بیجان هم ، سیاه و سیاهتر میشوند، کمکم به سایههایی سیاه بر روی آب تبدیل میشوند. آنها که، اولین بار به شهر ساحلی میآیند، گمان میکنند که انگار همهی سطح دریا پر از تابوتهایی سر گردان است. اما مردم شهر ساحلی با این اتفاق عجیب و شاید کمی ترسناک کنار آمدهاند. آنها یاد گرفتهاند که ساحل را پیش از غروب آفتاب ترک کنند و زمانی که این اتفاق در حال وقوع است در خانه هایشان باشند.
داستانهای بسیاری در مورد این اتفاق عجیب در میان مردم نقل میشود. این داستانها، آن قدر زیاد و گاه متفاوت با هم هستند که جنبههای ترسناکتری به اتفاقی میدهند که هر روز در هنگام غروب آفتاب میافتد. بر اساس یکی از داستانها، منشا این درختان روان بر آب، جزیرهای است که در چند کیلومتری شهر ساحلی قرار دارد. در میان مردم نقل است که کسی با قایق آنجا رفته و دو روز زندانی یک قبیلهی آدم خوار بوده و یا کس دیگری میگوید خودش دیده که یک جماعت شبیه انسان که چهار دست و پا روی زمین راه میرفتند، از مغز و قلب انسانها تغذیه میکردند و در غروب آفتاب، همچون جانوران وحشی به درختان حمله میکردند و با دندان آنها را تکهتکه کرده و در آب میریختند. کسی که شاهد این اتفاق بوده، مدعی بود که این موجودات، این کار سادیسمی را برای تخلیهی خشم خود انجام میدادند. داستان عجیب دیگر این است که جزیره، محل زندگی موجوداتی شیطانی و خطرناک بوده که ازطبیعت و درختان متنفر بوده و آن ها را نابود میکردند، اما با کمک سازمان اطلاعاتی شهر ساحلی و با استفاده از اسلحههایی نو و به غایت مجهز، منقرض شدند. همهی داستانها، یک نقطهی مشترک داشتند که مردم شهر ساحلی در مورد آن، با هم اتفاق نظر داشتند که موجوداتی غیر از انسان یا انسانهایی متفاوت با مردم شهر ساحلی، منشا این اتفاق بودند.
بر اساس یکی از داستانهای بسیار قدیمی، شهر ساحلی تا پیش از این که محل سکونت انسانها شود، محل زندگی درختانی خاص بود. این درختها دارای تنه و برگهایی به رنگهای گوناگون بودند، بعضی قرمز، بعضی سبز، بعضی زرد، بعضی نارنجی و تقریبا از همهی رنگها. تنهی درختان، همرنگ با برگهایشان بودند و تنها کمی تیرهتر از آنها. وقتی اولین گروه انسانها وارد جزیره شدند، نام آنها را، درختان رنگین کمان گذاشتند. هیچ نوع تقسیمبندی میان درختان وجود نداشت، درختان همرنگ در کنار هم زندگی نمیکردند، بلکه نقطه به نقطهی شهر، ترکیبی بینظیر از مخلوطی از چند رنگ زیبا بود. درختان هیچگاه بهصورت انبوه نبودند و فاصلهای در میان آنها وجود داشت، طوری که در میان آنها، راهی باریک بوجود آمده بود. تابش آفتاب بر روی درختان، منظرهای نظیر ازرنگها را در این راه باریک بوجود میآورد.
در میان درختان، تنها یکی از بقیه زیباتر و بلندتر بود و در وسط شهر قرار داشت. اگر درخت از دور دیده میشد، شبیه درخت کاج به نظر میرسید. در قسمت بالایی درخت، یک هرم سبز رنگ کوچک ازشاخههایی که برگها آنها را پوشانده بودند، وجود داشت که به دلیل بلندی درخت، از همهجای شهر دیده میشد. درخت دارای شاخههای افقی انبوهی بود که موجب شده بودند که در زیر آن، محوطهای بزرگ بهوجود بیاید که همیشه سایه بود. انسانهای اولیه، بهصورت دست جمعی در این محل زندگی میکردند. درخت دارای برگهای بسیار عجیبی هم بود. برگهای درخت از نظر شکل شبیه ستارهی دریایی بودند و دارای رنگ سبز فسفری بودند که از دور برق میزدند. روی برگهای درخت رطوبت لطیفی وجود داشت. از اولین گروه انسانها، داستانهای زیادی در مورد درخت بزرگ سینه به سینه نقل شده است که امروزه به آنها همچون داستانهای خرافاتی نگریسته میشود، اما مردم جزیره به این داستانها باور داشتند. بر اساس یکی از معروفترین این داستانها، کمی پس از استقرار انسانهای اولیه در زیر درخت، یک پسر بسیار زشت عاشق دختری بسیار زیبا میشود و از او تقاضای ازدواج میکند، اما دختر به او پاسخ منفی میدهد. پسر سه شب، در زیر درخت مینشیند و برای دختر آواز میخواند. در شب سوم، دختر عاشق صدای پسر میشود و تصمیم میگیرد که منشا صدا را دنبال کند و درمییابد که پسر، همانی است که از او جواب منفی شنیده بود. پسر و دختر وقتی همدیگر را میبینند، هم را در آغوش میگیرند. بر اساس اعتقاد مردم، در این زمان برای اولینبار عشق میان مرد و زن ایجاد میشود و این دختر و پسر، اولین زن و مردی بودند که تصمیم به زندگی مشترک میگیرند. تا پیش از آن، مردها و زنها بهصورت دسته جمعی در زیر درخت بزرگ زندگی میکردند. داستان دیگر، این بود که میوههای درخت، قدرت شفا بخشی از بیماریها را داشتند. با این که این میوهها هیچ مزهای نداشتند و رنگ آنها سفید بود، اما بهعنوان دارو برای همهی بیماریها به وسیلهی انسانهای اولیه مصرف میشدند.
انسانهای اولیهی ساکن شهر ساحلی، به تدریج نوعی معجزه در درخت بزرگ یافته بودند. درخت بزرگ درختی بود که به آن ها کمک میکرد که به آرزوهایشان دست یابند. از زمانی که مردم به این راز بزرگ پی بردند که درخت بزرگ فقط سر پناه آن ها نیست، فقط شفا دهندهی آنها از بیماریها نیست، بلکه همهی آرزوهای آنها را نیز بر آورده میکند، نام آنرا درخت آرزو گذاشتند. آرزوهای انسانهای اولیه بسیار کوچک بود. آنها بیشتر به بقای خود و اطرافیانشان فکر میکردند، اما با گذشت زمان که درخت آرزو به آرزوهای آن ها جامه ی عمل میپوشاند، آرزوهای آنها به تدریج بزرگتر میشد. این روند ادامه داشت تا روزی که هر کدام از انسانها تصمیم گرفتند که جدا از هم، کاخ آرزویشان را بنا کنند. ساختن هر کاخ آرزو برای یک نفر، به این معنی بود که باید بخشی از درختان رنگین کمان نابود میشدند، چون که شهر به اندازهی کافی بزرگ نبود که برای همه، امکان ساختن کاخ فراهم آید. هر چند در ابتدا، نابود کردن درختان رنگین کمان، آرام و پنهانی انجام میشد، ولی گویا کم کم قبح خودش را در نظر مردم از دست میداد.
اتفاقی که به تدریج در حال وقوع بود موجب شده بود که شهر آرام آرام شکل و رنگ اولیهی خود را از دست بدهد. در عین حال، اعتقادات مردم هم کم کم تغییر میکرد . مردم، درختان رنگین کمان را همچون دشمنان خود میدیدند. در واقع، در نظر مردم، درختان رنگین گمان، مانع از این بودند که آنها ، کاخ آرزوهایشان را بنا کنند. اما در جهتی مقابل، درخت آرزو، برای آنها وسیلهی رسیدن به آرزوهایشان بود و بدان عشق میورزیدند. اما تا پیش از روزی که در تاریخ شهر ساحلی، به روز تبر معروف بود، هنوز تعداد زیادی از درختان رنگین کمان زنده بودند. در روز تبر، تعدادی زیادی از مردم که هنوز کاخ آرزوهایشان را نساخته بودند، تبر به دست، یک به یک درختان را قطع میکردند. گویا تصمیم گرفته بودند که تنها مانع را هم از مقابل برآورده شدن آرزوهایشان بردارند و یکبار برای همیشه، کار را یک سره کنند. مردم دیوانه وار به درختان حمله میکردند . کسانی با تبر بر تنهی درختان میکوبیدند، دیگرانی هم بودند که شاخههای درختان را میکندند. زمین پر از اندام مظلومانهی درختان بود. پس از این که همهی درختان را قطع کردند، اندام بیجان درختان خرد شده و شکسته را به سمت درخت آرزو کشانکشان بردند. در راه، شاخههای درختان به سنگ و کلوخ زمین گیر میکرد و قسمتی از آن کنده میشد. راه باریکی که زمانی انعکاسی از رنگهای بینظیر بود، پر از برگها و شاخههای زخمی و بیجانی بود که نشانهای از نابودی درختان رنگین گمان بود.
منظرهی عجیبی دور درخت آرزو بهوجود آمده بود. کوهی از درختان کنده شده و بیجان دور تا دور درخت آرزو، روی هم تلنبار شده بودند که از نظر ارتفاع حتی بلندتر از درخت آرزو بودند، طوری که دیگر درخت آرزو دیده نمیشد. آن شب، بعد از این که کار مردم تمام شد و آخرین شاخهی درختان را هم ازجا کندند، به کنار درخت آرزو آمدند. صحنهی غریبی بود، انگار مردم تازه به بزرگی کاری که کرده بردند پی میبردند. یک نفر با خندهی تصنعی جلو آمد و شروع به رقصیدن دور درخت آرزو و کوهی از اجساد درختان کرد. دیگران هم از او تقلید کردند، انگار یک نوع مستی دیوانهواری میان مردم بوجود آمده بود. هیچکس سئوال نمیکرد، همه تقلید میکردند. در چشم به هم زدنی، همه دیوانهوار به دور اجساد درختان میرقصیدند. آنشب تا صبح رقصیدند. فردا صبح، وقتی تعدادی از مردم، از راه باریکی که از میان اجساد درختان، به سمت درخت آرزو باز شده بود، گذر کردند، با یک منظرهی بسیار عجیب روبرو شدند. درخت آرزو که حتی در پاییز هم دارای برگهایی سبزرنگ بود، همهی برگهایش قرمز بودند، قرمز و خشک و چروکیده.■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا