تو این فکر بود که چگونه بزرگترین رؤیای زندگیش خراب شد که ناگهان چشمش خورد به دختر و پسریکه روی نیمکت روبروی او نشسته بودند. دختر سرش را به عقب خم کرده و پسر که کمی از او بلندتر بود دست چپش را پشت نیمکت گذاشته بود و از بالا به او نگاه میکرد. صدایشان را نمیتوانست بشنود اما از نگاههایشان میتوانست بفهمد که به هم چه میگویند. دلش لرزید و اشکی بر گونههایش جاری شد اما ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که گفت: «کات، خیلی خوب بود بچهها.»