پيرمردهر روزسر چهارراه مي ايستاد و داد مي زد: دو بسته كبريت هزار تومن.
قيمت مناسبي مي فروخت و هميشه هم مشتري داشت. اما روزي هر چه داد زد كسي مشتري كبريتهايش نشد. و وقتي ازكنارش رد مي شدند نيش خندي هم مي زدند. آن روزپيرمردحواسش نبود كه داد مي زند: يك بسته كبريت دوهزارتومن
دیدگاهها
من هم با بعضی از دوستان هم عقیده ام که می شد این داستان را به گونه ای دیگر نوشت که داستانک بشود! زبان و فضا سازی و توصیف ها از جنس داستان کوتاه است که در این قالب بیرون می زند.
مثلا وقتی اسم داستان هست پیرمرد کبریت فروش دیگر این قسمت اضافی است:
"""پيرمرد هر روزسر چهارراه مي ايستاد و"""
وقتی قیمت کبریت را می گوید کلمه ی """فروخت""" در عبارت بعد اضافی است.
و از این دست کلمات که با خساست بسیار زیاد می توان آن را ویرایش کرد و تبدیل کرد به یک اثر بسیار خوب.
قابلیت داستانک خیلی خوب را دارد
اما در حال حاضر فقط موضوع است که دلچسب است و ساختار چنگی به دل نمی زند.
اسم البته فوق العاده است.
و نمی توانم کتمان کنم که به شخصه لذت بردم.
شاد باشی.
ایکاش کشف این مهم را به عهده ی مخاطب میگذاشتید تا اینکه مستقیما بگویید. ا
ینکه چرا کبریت هایش مانده است را از لحن صدای دعوت به خرید او . یا تعجب و تکرار جملات او توسط عابرین ویا.... به هر حال قوت داستان را بیشتر میکرد . ممنون
ممنون از داستان
جناب رضایی! دوست عزیز
من بعد از خواندن این داستان فوراً با خود گفتم خب بعدش چه؟
یعنی داستان چه می خواهد بگوید. چه معضل یا چه چالش و یا چه مسئله ای را مطرح می کنید؟ در واقع گره کار کجاست و کجا باز می شود؟ وقتی گره می افتد چه مسئله ای برای جهان هستی ایجاد می شود و وقتی باز می شود، چه تاثیری بر جهان پیرامون می گذارد؟
من وقتی یک داستان مینویسم باید بدانم چه چیزی دستمایه ی داستانم قرار می دهم. از کلاسیک ترین ها گرفته یا مدرن ترینها و جلوتر تا پست مدرنها.
من در این داستان دغدغه ندیدم. یعنی نفهمیدم مهدی رضایی از چه مسئله ای به هیجان آمده و موضوع را در داستان گنجانده.
به نظر من مهم ترین مسئله ی این داستان عمق نداشتن معنای داستان است.
همین. مرسی
خوشحالم ز این که در جمع شما نویسنده ها قرار دارم. داستانک در ایران هنوز نسبت به نمونه های غربی یک جایش می لنگد. نه این که بخواهم همه ی داستانک ها را با هم از لبه تیغ بگذرانم. اما... هنوز هم نویسنده های زبده ما فرق داستانک و خلاصه داستان کوتاه را نمی دانند . ما در این داستان قصه نداشتیم و فقط تعریفی از یک رویداد بود که قابلیت افزایش حجمی دارد . و متاسفانه من از مدیر سایت انتظار بیشتری داشتم
به نظرم چند نکته ی جالب داشت.یکی اسم داستان که انگار می خواهد ما را یاد دخترک کبریت فروش بیاندازد و دوم بازی کلمات.اما در کل زیاد دلچسب نبود
موفق تر باشید
در هر صورت ممنون جناب رضایی
يه بسته كبريت دوهزارتومن!
صبح آمد و سر چهارراه ايستاد: - دو بسته كبريت هزار تومن...
ظهر كه خانه رفت، دستان اش را در جيب كرد...
عصر آمد و هر چه داد زد كسي مشتري اش نشد و عابران فقط ازكنار پيرمرد رد شدند و تبسم كردند...
شب كه خانه رفت، دستانش يخ زده بود...
بازی با کلمات جالب بود.ممنون جناب نویسنده
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا