چراغ اتاق خواب را روشن میکند.
من روبروی آیینه نشستهام.
از غروب که هنوز اتاق کمی نور داشت، اینجا نشستهام.
میخواهم بهطرفش برگردم. اما خیلی زود چراغ را خاموش میکند و میرود. خیلی زودتر از اینکه دلم برایش تنگ شود.
هیچ راهی نیست که بفهمم از ذهنش چه گذشته است.
میروم دنبالش.
هیچکدام از چراغهای خانه را روشن نکرده است.
میآیم چراغ اتاقش را روشن کنم. احساس میکنم کسی نشسته است روبروی آیینه؛ خیلیوقت است...! .
آرش مکوندی
1365-اندیمشک
دیدگاهها
مرسی...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا