داستانك«خیلی وقت است...»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستانك«خیلی وقت است...»

 

چراغ اتاق خواب را روشن می‌کند.

من روبروی آیینه نشسته‌ام.

از غروب که هنوز اتاق کمی نور داشت، اینجا نشسته‌ام.

می‌خواهم به‌طرفش برگردم. اما خیلی زود چراغ را خاموش می‌کند و می‌رود. خیلی زودتر از اینکه دلم برایش تنگ شود.

هیچ راهی نیست که بفهمم از ذهنش چه گذشته است.

می‌روم دنبالش.

هیچ‌کدام از چراغ‌های خانه را روشن نکرده است.

می‌آیم چراغ اتاقش را روشن کنم. احساس می‌کنم کسی نشسته است روبروی آیینه؛ خیلی‌وقت است...! .

 

 آرش مکوندی

1365-اندیمشک

دیدگاه‌ها   

#1 محسن 1392-09-13 00:22
داستانک خوبیه.
مرسی...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692