وقتی از کنار خانه همسایه عبور میکردم، طنابی به در خانهشان آویزان بود و قصاب گوسفندیرا روی آن سلاخی میکرد. پسرک بازیگوش همسایه که سهسال بیشتر نداشت درحالیکه میدوید ناگهان به من برخورد کرد.
گفتم: عموجان مواظب باش چیکار میکنی؟
پسرک بدون توجه به حرف من دوباره شروع به دویدن کرد. چندساعت بعد که به خانه برمیگشتم، پسرک هنوز در کوچه مشغول بازیگوشی بود. پیرزنیکه مادربزرگ پسرک بود جلوی در آمد و بازماندههای بهدرد نخور گوسفند را دم در گذاشت. گربهای بهسمت بازماندهای گوسفند یورش آورد و درحالیکه یه تیکه از آنهارا میقاپد فرار کرد. طناب روی در که ساعتی پیش گوسفندی روی آن سلاخی شده بود هنوز آویزان بود! لحظهای بعد پسرک درحالیکه دنبال گربه میکرد بهسمت در دوید و طناب به گردن پسربچه پیچید و او را بالا کشید. نگاه من و پیرزن همسایه بههم گره خورد. در آن لحظه هر کدام منتظر بودیم تا دیگری عکسالعملی نشان بدهد. با اینکه پیرزن نزدیکتر بود اما هیچ عکسالعملی نشان نداد و هاج و واج به نوهاش که به طناب آویزان بود نگاه میکرد. بهسمتش دویدم و تا طناب را از گردنش باز کنم اما طناب محکمتر شد. رنگش صورتش مثل لبو قرمز شده بود! بیدرنگ پاهای پسرک را بالا آوردم و طناب گره خورده را از گردنش باز کردم. صدای گریه پسرک پیچید. نفس عمیقی کشیدم. پیرزن به ترکی شروع به بد و بیراه گفتن به پسرک کرد...
طنابیکه ساعتی قبل گوسفند قربانی بر روی آن سلاخی میشد نزدیک بود پسرک بازیگوش همسایه را قربانی یک بیاحتیاطی کند.
دیدگاهها
1- حس مادرانه پرنگتر از حس مادربزرگانه است!
2- با نظر شما موافق شاید جمله آخر اضافه باشد.
3- تمام داستان ها و یا حتی رمان ها برگرفته از زندگی و تجربیات نویسنده و یا شخص دیگری است و اینکه داستانک و یا خاطره باید به نظر خواننده متفاوت باشد ونگارش آن توسط نویسنده طوری باشد که پنهان بماند به نظر از مهارت های نویسنده است!
جمله آخر را مخاطب باید حدس میزد یا تعبیر می کرد و به نظر اضافی است.در کل چیزی شبیه خاطره بود تا داستانک. دلیل عدم کمک مادربزرگ از آن سئوالاتی است که بی پاسخ ماند. چیزی متقارن با حس مادرانه. توجیه پذیر نبود.
خاطرات را می توان با اندکی چینش مناسب به داستانک مبدل کرد که مراحل خاص خویش دارد.
با تشکر
حسینی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا