داستانك«گلاره و من... گلاره و او...» شيوا پورنگ

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

آن‌روز، علف‌ها سبز و تازه‌ بودند. گِلاره دامن آبی خوش‌نقش و نگارش را پوشیده و شولای قرمزش را به تن کرده بود با آن سربند سیاه که در باد می‌رقصید، گوسفندها را هی می‌کرد و گله را دور تپه می‌چرخاند.

 صدای سُم اسب پسر خاقان که می‌آمد می‌رفتم سمت دشت و گله که پشت سرم راه می‌افتاد، گلاره عصبانی می‌شد و «خر نفهم»­ی می‌گفت اما من به روی خودم نمی‌آوردم. انگار می‌خواستم که گلاره نرسد بالای تپه، که نخندد، که چشم­هایش در آفتاب ندرخشند، که قامت بلند پسر خاقان سایه نیندازد روی سرش. که سایه‌هاشان یکی نشود. انگار می­خواستم که پسر به یک جست قهرمانانه از روی اسب نپرد که بایستد مقابل دخترک و گل‌هایی را که از صحرا چیده و دسته کرده، نگیرد مقابلش و نگوید که بالاخره روزی می‌رسد که «شیرینی»­اش را بخورند و آن‌ها را دست به دست هم بدهند!

نه هرچه‌قدر هم سرم را می‌گیرم سمت دشت، باز گلاره می‌زند پشتم و به فریادی نگه­ام می‌دارد که «هی !کجا؟ از این طرف.» معمولاً به من پشت می‌کنند و راه می‌افتند. اسب را رها می‌کنند بچرد.

گوسفندها اما با من می‌آیند. پسرخاقان بلندبالا و سبزه­رو است. گلاره نگاهش که می‌کند چشم‌هایش می‌درخشند. اولین‌بار هم که مرا در دامنش گرفت چشم‌هایش همین­طور می‌درخشیدند. آن‌روز فریاد کشیده ‌بود: «چه قشنگه!» اما حالا پسر خاقان که نمی‌آمد غمگین دست می­کشید روی سرم و من نرم­نرم سرم را می‌چسباندم به سینه­اش. می‌پرسید: «چرا نیامده هنوز؟ اصلاً امروز می­آد؟» خیره می‌شد به چشم‌هایم: «چرا چشم‌های تو همیشه خیس­ان؟»

ایستادم کنار چادر. پسر خاقان از اسب که پرید دویدم سمتش. زن­ها جیغ کشیدند. گلاره چشم‌هایش دو‌دو ‌زد. دیگر سرپا نبودم. به زمینم زده ­بودند. نخ و چاقوی تیز پدر گلاره را خوب می‌شناختم، پدرم را با همین­ها اخته کرده بودند مردها نگه­ام داشتند. هر تکه از بدنم به ضربه‌ی یکی از مردها تکان می‌خورد. پسر خاقان درد داشت دست‌هایش را مشت کرده بود زیر شکمش و سبیل سیاهش می‌لرزید. گلاره مانده بود بین­مان. پدر گلاره چاقو را به سنگ می‌کشید و مادرش بر سر می‌زد که «شرمنده است.» گلاره مانده بود بین من و او. دست دراز کرد سمت پدرش: «آقا، تو رو به‌خدا». خیسِ خون و عرق بودم. نفس‌نفس می‌زدم. پدرگلاره نخ و چاقو را گرفت سمت پسر خاقان. او دستش را گرفت و بر پیشانی نهاد و بوسید. اما نخ و چاقو را نگرفت. کنارم نشست و دست‌ها را از من دور کرد. دست کشید روی سرو گردنم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. گلاره لبخند زد.

 

دیدگاه‌ها   

#6 محمد جواد زند 1393-11-07 19:02
مرسی ... خیلی خلاصه و پر کشش بود ... کاش ته اش happy ending نبود ...
#5 abbey 1393-07-18 12:08
داستان خوب وسختیه
یهک مقدار ساده تر می نوشتید
حتما باید داستان خون باشیم تا داستان رو بگیریم.
من فیلمنامه نویس هستم ،ساده نوشتن رو دوست دارم
#4 شیوا 1392-07-20 15:22
با سلام به آقای حسینی باید عرض کنم راوی خر است و نخ نه برای ذبحش که برای اخته کردنش کاربرد داشته است . مرسی از وقتی که گذاشتید...
#3 شیوا 1392-07-20 15:20
تا جایی که من میدونم نه ولی راوی در حقیقت گوسفند نیست و خر است و در یک دیالوگ کوتاه گلاره به عنوان خر نفهم روایت شده است و این قضیه اخته کردن در ایلات و عشایر رایج بوده و اگه اشتباه نکنم هنوز است مرسی که برای خووندنش وقت گذاشتین رهگذر
#2 رهگذر 1392-07-16 18:56
سلام
یک سؤال:آیا کسانی هستند که رسم بر اخته کردن گوسفند قبل از ازدواج داشته باشند نه سر بریدن؟ البته اگر درست فهمیده باشم.
#1 محسن حسینی 1392-07-15 19:45
با سلام و عرض خسته نباشید

داستانک را چندبار که خواندم تازه با هزار شک و شبهه متوجه شدم راوی گوسفند است یعنی از زبان یک گوسفند روایت می شود که گویا عاشق شخصیت دختر نیز شده است. ان شاء الله که درست فهمیده باشم. و گرنه اگر شخصیت اول یا راوی اسب یا الاغ باشد که نمیتوان و یا دور از عقل است که او را بخاطر لگد زدن ذبح کرد آن هم به قصد تنبیه. و تا آنجاییکه میدانم برای ذبح گوسفند از طناب استفاده میشود نه با نخ!!

با تشکر
حسینی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692