داستان «پیچک‌ها» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

آخرین روزهای پاییز است. پیچک ها یا زرد هستند یا قرمز. پرده ای خاکستری بین خورشید و زمین کشیده شده است. خواب آلودگی در خیابان وجود دارد. یک برگ خشک به صورت نازک روی آسفالت می افتد. کبوتری روی بام نشسته است. سر در بدنش فروبرده است. تنها من در کافه هستم. پنجره ای روبروی میزم است. قهوه دقیقا" همان چیزی است که می خواستم. در فنجانی قرمز برخلاف  بی رنگی روز.

کتابی پیش روی من باز است. اما چیزهایی واقعی تر از کتاب ها  در زندگی وجود دارد. دو نفر وارد کافه می شوند. آنها کمی سردشان است، اما سیگار کشیدن برایشان مهمتر از گرما است. بیرون کافه می نشینند. یکی شان درست جلوی من می نشیند. بین ما یک پنجره با میله های آهنی است. من هم از دیدن آنها خوشحالم و هم از اینکه  مجبور نیستم حرف هایشان را  بشنوم. شیرینی کوچک سرو

شده کنار قهوه را در دهانم می اندازم. فکرکنم این کلوچه ها را بیشتر از قهوه دوست دارم. در واقع این قهوه نیست بلکه  رنگ فنجان دقیقاً همان چیزی است که من می خواستم.

دخترگارسون به آرامی به سمت در می رود. دستانش را روی سینه‌اش قلاب کرده و به خیابان نگاه می‌کند. پیچک های  زرد و قرمز که در اطراف نمای ساختمان مقابل پیچیده شده اند، پس زمینه اش را تشکیل می دهند. دختر زیباتر از ظاهرش است. بینی او انحنای خوبی دارد، نوک آن کمی به سمت بالا انحنا دارد.

تنهایی چیزی است که آن را زیبا می کند. اگر کسی او را  در آغوش بگیرد، نمی تواند اینقدر بی خیال آنجا بایستد و اینقدر کاملاً شبیه خودش باشد.  اگر من هم،  تنها نبودم  چطور می توانستم به این چیزها فکر کنم و همچنین به این فکر می کنم که اگر تنها نبودم چطور خودم را  دوست داشتم. با این حال، دختر اکنون مانند پیچک روی دیوار مقابل در کافه، موقتا" ایستاده است. در صورت وزش باد شدید، به یکباره  دیوار می تواند از شر شاخه خلاص شده و از بین برود. دختر اینگونه به دنیا نگاه می کند. بی وجود باد و بی هیجان .

زندگی برای مدتی جریان ندارد.  کتاب جریان ندارد. خیابان جریان ندارد. قهوه دارد کم می شود. دخترگارسون حالا دارد سفارش می گیرد. مشتریان با علامت دست و بازو می پرسند آیا بخاری دارند؟ دختر حتی «نه» هم نمی گوید. فقط سرش را تکان می دهد. مثل پیچک هایی که در باد گرفتار شده اند. صورتش رنگ پریده است. حداقل پیچک ها قرمز هستند.

بی رنگی هوا، خلوتی کافه و خالی بودن خیابان،  زندگی را آرام   و سبک می کند. کتاب کمی سنگین به نظر می رسد. ولی بازهم آن را نمی بندم. بگذار باز باشد و خوانده نشود  و همه چیز معلق بماند. سبکی زندگی به آن بستگی دارد. هوا نه صاف است و نه  گرفته.  خیابان خالی نیست، اصلا" پر هم  نیست.  فاصله ساعت از صبح تا عصر برابر است. پیچک ها می لرزند اما نمی افتند، دختر گارسون هم همانطور.

انگار اکسیر رویاها به دنیا نشت کرده است. همه چیز بی رنگ است به جز فنجان و چند پیچک. همه شفاف هستند. طوری که اگر دروغ بگویی مشخص می شود. اگر فریاد بزنی صدایت در نمی آید. اگر فنجان قرمز را محکم در دست بگیری، می بینی بیداری و در رختخواب نیستی.

یک برگ خشک از خیابان می گذرد،  تنها چیزیست که جلو می رود. همه ما معلق مانده ایم. اما از آن شاکی نیستیم. اما خوشحال هم نیستیم. چون در انتظاریم به همین دلیل ما سبک هستیم. در آرامشیم، اما خوشحال نیستیم. چون هدفی داریم ولی امکانی برای رسیدن به آن نداریم. اتفاقی ما سبک هستیم، به همین خاطر آرامیم.

دختر گارسون برای مشتریان نوشیدنی می آورد. اگرهوا برایشان سرد بود بیرون نمی نشستند.هر چند که اگر سردشان نباشد، نوشیدنی نمی نوشیدند. آنها نیز  معلقند ودر انتظارند. آنها برای سیگار کشیدن سرما را تحمل می کنند. با وجود این، آنها اغلب فراموش می کنند که سیگار خود را بکشند.

دخترگارسون بیرون در ایستاده است. دست هایش را روی سینه اش جمع می کند. متوجه شدم  دلم برای این حرکت تنگ شده بود. کبوتر، سرش را که در بدنش فرو کرده بود،  بیرون می آورد.

آهنگی از دور شنیده می شود. یک آهنگ شیرین که باعث می شود هوس خوردن  کوکی های کوچک کنید.  پسر بچه ای در ابتدای خیابان ظاهر می شود. یک آکاردئون قرمز روی شانه هایش.

صدای دینگ دانگ نت ها نزدیک می شود. کودک نه می خندد و نه غمگین است. او هم معلق است. آهنگ او جوریست  که وقتی دکمه های  آکاردئون را لمس می کند، همه ما را مانند پارچه ای سفید و ابریشمی می پوشاند.

این بار مردی خوش تیپ در ابتدای خیابان ظاهر می شود. او ریش ژولیده ای  دارد و لباس سیاه پوشیده است. دستانش در جیبش است. جلوی کتش باز است. با گام های ثابت می آید. او مثل ما نیست. او می داند که به دنبال چه چیزی است.

پسرک جلوی کافه است. مشتری برای دادن انعام به خودش تکانی می دهد. جیب شلوارش را زیر و رو می کند. پسر خوب می نوازد. اما هیچ کس دیگری در خیابان نیست که انعام دهد.

دختر گارسون نگاهش را از کبوترسر داده و به پایین می نگرد. او را در مقابل خود می بیند. ناگهان صاف می شود. نفس عمیقی می کشد. دیگر شبیه برگ پیچک نیست. دیگر در باد به آرامی تکان نمی خورد.

او به لبخند مرد ریشو پاسخ می دهد. با صورت رنگ پریده اش لبخند قرمزی می زند. حتی زنده تر از یک فنجان قهوه. با بیرون آمدن دست های مرد از جیب هایش، بازوهای ظریفی که روی سینه دختر جمع شده بود، پایین می افتند.

مرد در حین این که به دختر نزدیک می شود، برگی را که به آرامی پیش رفته و به نرمی افتاده را له می کند. مشتری بالاخره پولش را پیدا می کند و به جعبه ی متصل به نوک آکاردئون دینگ دانگی پسر می اندازد.

موسیقی رمانتیک خیابان را پر می کند. مرد به در کافه نزدیک می شود. دختر قدمی به سمت او برمی‌دارد. پسر الان با فاصله مساوی از هر دوی آنها می نوازد. اول از همه، چشمان دختر و مرد در هم تنیده می شود. سپس تنه ها.

کبوتر پر زده و به سمت پشت بام ها پرواز می کند. با باد حاصل از پر زدن کبوتر  پیچک از ناودان جدا می شود. لب های دختر و مرد عاشقانه به هم می رسند. همدیگر را محکم در آغوش می گیرند. مثل در آغوش گرفتن کل هستی.

کتاب را می بندم. مشتریان که حالا نوشیدنی و سیگارشان  را تمام کرده اند، صورتحساب می‌خواهند. پسر آکاردئونی به آرامی دور می شود و موسیقی خود را با خود می برد. دختر گارسون پیش بندش را برمی دارد و به سمت صندوق می رود.  دیگر ما معلق نیستیم، هیچ کدام. هوا دارد سنگین می شود.

باریکه ای از نورآفتاب روی نمای ساختمان روبرو می افتد. حالا چند پیچک از فنجان من قرمزتر است که به نظر می رسند شکل قلب اند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692