داستان «دوره گرد» نویسنده «فرزاد سیاهپوش»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

اواخر آذر ماه و نزدیک به غروب آفتاب بود. سوز سرما موذیانه اندام ها را می نواخت و چهره ها را عبوس و درهم کرده بود ؛ کسی حوصله ی گپ و گفت نداشت. اکثر اهالی به خانه هایشان رفته بودند. صدای آواز ی می آمد؛ گوش ها تیز شد.  ادامه داشت و نزدیک تر می شد؛ نگاه ها به سمت سراب آبادی راهی شد.

  صاحب آواز داشت می آمد. مردی بود با لباس های بلند؛ عبایی بر تن  و کلاهی نخی بر سر داشت. شال سبزرنگی دور گردنش بود. موها و محاسن بلند و سفیدی داشت. افسار اسب را در دست داشت و شعر می خواند و یا هو می گفت. به میدان آبادی « وَرگَه» رسید. موقر و ملایم سلام کرد. به کنار دیوار حیاط مشهدی زبیده که رسید؛ مودبانه اجازه گرفت و افسار اسب را به چوبی که برای بستن گاوها تعبیه شده بود بست. آرام خورجین و اندک وسایل خود را زمین گذاشت. ما جمع شدیم ؛ دیگران هم آمدند. چشمان شفافی داشت. صورتش گرچه تکیده بود اما جذاب بود.آژنگ های موزونی بر جُبهه داشت. مهربانانه لبخند هدیه می کرد. سردش بود؛ آتش فراهم شد؛ کتری کوچک و سیاه خود را آب کرد و کنار آتش گذاشت. گرم که شد شروع به خواندن آواز کرد. شعرهایی با محتوای تعلیمی و اندرزی وگاه  حماسی می خواند. و جالب بود هر شعری را با لحن مناسب آن می خواند. اوراد و اذکاری را زمزمه می کرد و بلند یاهو می گفت. اهالی آمده بودند و چند گُلِه آتش روشن کرده بودند؛ از خودش چیزی نمی گفت؛ از شهر و دیارش که می پرسیدند؛ چندان توضیحی نمی داد؛ هر که بود و هرچه بود ؛ سرشار از انرژی بود و به ما هم انرژی می داد. گدا نبود و تکدی نمی کرد؛ نیازی هم نداشت؛ نیازهای خود را کاسته بود؛محتاج به لقمه ای نان و جرعه ای آب بیشتر نبود. تنها دارایی او اسب پیری بود و خنزر پنزر هایی که خورجین او را پر نمی کردند؛ ابدال بود و دوره گرد ؛ انرژی و حس خوب می بخشید.وقت شام شد ؛ مشهدی نقره بشقابی برنج آورده بود. بسم الله کرد و با دست لقمه های کوچک بر می داشت  و می خورد. تا آخر شب ماندیم اهالی با اصرار تعارف کردند که به منزل برود ولی امتناع کرد؛ اشتیاق آبادی را که دیده بود می گفت بهار دو باره خواهم آمد؛ بساط خواب را پهن کرد و ما به منزل رفتیم ؛ صبح زود من آمدم ؛ از خاکستر سرد شده ی آتش مشخص بود که ساعت هاست رفته است.  ما منتظر آمدنش ماندیم. اردیبهشت ماه بود هنوز ظهر نشده بود غوغایی بر پا شده بود ؛ بچه ها به این سوی و آن سو می دویدند و جار می زدند:« ابدال آمده است؛ دوره گرد آمده؛ ابدال آمده است». با عجله رفتیم.  پیرمرد آمده بود ؛ افسار اسبش را به  یکی از درختان کهنسال سراب بسته بود. زن و مرد و کوچک و بزرگ آبادی آمدند.غلغله شده بود.  سراب را گله های چمن پوشانده بود. بر چمن زار

چشمه سار نشسته بودیم. پیرمرد با اشتیاق و انرژی شعر می گفت و ورد می خواند. از سنایی؛ عطار؛فردوسی؛ و این بیت خیام را سر می داد:« این قافله ی عمر عجب می گذرد__ دریاب دمی که با طرب می گذرد»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دوره گرد» نویسنده «فرزاد سیاهپوش»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692