چشم که بازکرد همهجا تاریک شده بود. نگاهی به بیرون انداخت؛ طرحِ ماتِ ساختمان های شهرک را که در مِه نشسته بود از پشت شیشة کِدر اتوبوس دید.
اتوبوس تاریک بود. چراغ کوچکی بالای سر راننده روشن بود و زیر پرتو کمجانش چهرة سایه روشنِ مسافرهای به خواب رفته مانند اشباح ِسرگردان بنظر میرسیدند.
وقتش رسیده بود، خودش را جمعوجور کرد و از کنار همسفرش – مرد میانسالی که با چشمان نیمهباز به خواب رفته بود – به زحمت گذشت. ساک دستیاش را که موقعِ سوار شدن کنار ساکِدستی همسفرش جا داده بود از جایگاه بالای سرش بیرون کشید و از میان مسافران به خواب رفته خودش را به صندلی راننده نزدیک کرد. دهانش را نزدیکِ گوشِ راننده برد و آرام گفت:
- همینجا پیاده میشم
راننده، اتوبوس را کنار جادة کمربندی متوقف کرد و با چشمان ریز و گودافتادهاش نگاهی به سراپای مسافر انداخت. بعد تکه پارچة قرمز رنگی را که روی شانة راستش بود برداشت و قسمتی از بخارِ شیشة مقابلش را پاک کرد و گفت:
- خوش اومدی، خیر پیش.
مسافر قدم بر جاده گذاشت و دَرِ اتوبوس را پشت سرش بست.
اتوبوس از جا کنده شد و پشت دودی که از دهانة سیاه اگزوزش در هوا پراکنده میشد، توی تاریکی شب و مِه فرو رفت.
هوای بیرون سرد و گزنده بود. مسافر ساک دستیاش را درکنار جاده، زمین گذاشت و در همانحال که به اطراف و به مِه - که چشمانداز را در هالهای از ابهام پوشانده بود- خیره شده بود، به دنبال دکمة بالای کُتش گشت. انگشتان دستش روی صافیِ لبة کُتْ پائین آمد. از دکمه اثری نبود. ساک دستیاش را برداشت و به سمتِ شهرک که در مِه نشسته بود از شانة جاده سرازیر شد.
زمینهای بازِ اطرافِ شهرک نیمهتاریک بود. ساختمانهای ناتمام در اطراف قدکشیده بودند و راههای تازهکوبیده شده، برای ساختنِ خیابانهایی که به داخل محوطهها میرفت، با تکوتوکی از تیرهای چراغ برق که نور ضعیفشان به زحمت از مِه میگذشت، در اطراف دیده میشدند.
مرد مسافر با تردید اطراف را میپائید و همانطور که بندِ سیاهِ ساک دستیاش را روی شانه انداخته بود ازمیانِ قطعه زمینِ بزرگ و تاریک و مِه گرفته به سمت شَهَرک پیش میرفت.
صدای پارس سگها از پَسِ دیوارهایِ بدون سقف،که سیمان از لابهلای آجرهای آن شُره کرده بود شنیده میشد. مردِ مسافر قدمهایش را تند کرد تا زودتر به شهرک برسد. فکر کرد"حالا دقیقاً چه ساعتی است؟ نکند دیروقت به خانه برسم و مجبور شوم اهل خانه را از خواب بیدار کنم". زیر تیر چراغ برق ایستاد و به ساعتش نگاه کرد. عقربهها هفت و ده دقیقه را نشان میداد. با تعجب نگاهی به آسمان انداخت. بنظر نمیرسید نزدیک طلوع آفتاب باشد، دوباره با دقت به عقربهها خیره شد هیچکدام از جای خود تکان نمیخوردند. هرچه در طول راه به سمت شهرک پیش میرفت، احساسِ آشنائیش با محیط اطراف کمتر میشد. جایی که قبل از سفرش به آنجا نقل مکان کرده بودند، محلة نوسازی بود که اطراف شهر ساخته شده بود. هرچه فکر کرد نام شَهرَک را به خاطر نیاورد، "شاید هنوز نامی برای شهرک انتخاب نشده بود". حالا هم اگرکسی در این بیابان ودر این وقتِ شب پیدا می شد، نمیدانست آدرس کجا را باید ازاو بپرسد. کنار یکی از ساختمانهای ناتمام، روی آجرهایی که روی هم چیده شده بودند نشست وسعی کرد نشانة آشنایی در اطراف بیابد هنوز صدای پارسِ سگها از نقاط مختلف بگوش میرسید و هرچند دقیقه یکبار نور اتومبیلی از پشت مِه دیده میشد که از جاده میگذشت. ناگهان احساس کرد سایهای، چیزی، پشتِ سرش در حرکت است. با وحشت به عقب برگشت و چشمانِ براق و زبانِ آویزان سگ سیاهی را در چندقدمیِ خود، پشت آجرهای چیده شده دید، سگ به سمت او میدوید...
با تمام توانی که در خود سراغ داشت ساک دستیاش را برداشت و پا به فرار گذاشت بعد از مدتی دویدن از نفس افتاد و برگشت و پشت سرش را از نظر گذراند. شَبَح سگ را دید که پوزهاش را توی زبالههای پای دیواری فروبرده و درآنجا دنبال چیزی میگردد. اما هراسش هنوز فروکش نکرده بود. گامهای بلندی برداشت تا هرچه زودتر خودش را به جایی برساند و درست در همین لحظه با تمام قامتش نقش زمین شد...
نمیدانست چه اتفاقی افتاده، چند لحظه به همان حال ماند، بعد دست راستش را ستون کرد. نیمخیز شد زیر پایش سنگ قبری از جنس مَرمَر سبزرنگی بود. پایش به لبة آن برخورد کرده بود. چشم گرداند، در اطراف سنگهای دیگری هم به چشم میخورد، چیزی شبیه به بقایای به جامانده از یک گورستان قدیمی را میتوانست تشخیص دهد. به زحمت برخاست بند ساک را روی شانه انداخت، قوزک پای راستش میسوخت و مچ پای چپش تیر میکشید. به زحمت از لابهلای سنگها به راه افتاد. کمی دورتر از تیرِ چراغ برق، شعلة آتشی زبانه میکشید. "حتماً باید کسی در آن اطراف باشد".
بی اختیار مسیرش را تغییر داد و به سمت شعلة آتش کشیده شد. آرام آرام هیبت مردی را تشخیص داد که درکنار آتش روبروی سنگ قبری نشسته بود و خاموش به سنگ خیره شده بود. به چند قدمیاش رسید ایستاد. پیرمرد زیر لب با خود نجوا میکرد. مرد مسافر احساس کرد در همین لحظه پیرمرد به سمت او برمیگردد، اما پیرمرد هیچ حرکتی نکرد. گویی متوجه مرد مسافر در چند قدمیاش نشد. مسافر بی صدا در کنار پیرمرد ایستاد و زیرلب سلام کرد. شعلة آتشی که از توی پیتِ حلبی زبانه میکشید سایة مردِ مسافر را بر روی سنگ به بازی گرفته بود.
مرد با صدایی بلندتر گفت:
- سلام پدر، این وقت شب اینجا تنها نشستین؟!
پیرمرد تکانی خورد و به طرف مردِ مسافر برگشت و خیره خیره نگاهی به سراپای او انداخت بعد آرام از جا بلند شد و گویی تازه متوجه حضور مرد مسافر شده باشد. به او نزدیک شد و در حالیکه چشمهای مرطوبش میدرخشید مرد مسافر را در آغوش گرفت و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:
- پسرم، پسرم، تو اینجایی؟! همیشه منتظرِ آمدنت بودم. چند روزی بود به دلم برات شده بود میبینمت...
مرد مسافر حیرتزده و مردد ماند بعد بازوی پیرمرد را گرفت و به آرامی او را از خود جدا کرد و درحالیکه تحت تأثیر حالتِ غریب پیرمرد بود گفت:
- ببخشید پدر من اولین باره شما رو میبینم!
پیرمرد یکهای خورد انگشتانش لرزش خفیفی کرد، بعد مرد مسافر را رها کرد و یکقدم به عقب گذاشت و حیرت زده به او خیره شد بعد آرام سرش را زیر انداخت، برگشت و کنار آتش چمپاتمه زد و نگاهش را به سنگ قبر دوخت و زیر لب با خودش نجوا کرد:
- ببخشید. سوی چشمم ضعیف شده، یک آن خیال کردم تو پسر منی، آخه چند ساله ندیدمش.
مرد مسافر ساک دستیاش را زمین گذاشت و در حالیکه دستی به قوزک پایش میکشید با صدایی آرام گفت:
- پدر؛ نگفتی چرا این وقت شب اینجا نشستین، هوا سرد و مرطوبه. بهتره برگردین خونه پیش خانواده و استراحت کنین. میتونین یه روز دیگه بیاین، راستی، اینجا قبرِ کیه؟!
پیرمرد که اینبار به زبانههای آتش خیره شده بود به نجوا گفت:
- غروب اومدم اما بازم پیداش نکردم. اینجاها خیلی تغییر کرده محیط عوض شده اون وقتا این قدر ساختمون این طرفا نبود، هفتهای یکی دوبار میام، هر وقت دردِ پام کمی آروم میشه راه میافتم میام بلکه پیداش کنم.
- پس چرا اینجا نشستین، قبر کیه؟!
- نمیدونم. به نیت اون اینجا نشستم. زنم بود، زینب. سنگ قبرشوگمکردم. وقتی زنده بود، بچهها هم دور و بَرمون بودن اما از وقتی رفته، بچهها هم یکی یکی پر کشیدن، هر کدومشون یه جایی رفتن. حالا سالی یه بار زنگ میزنن. شما اینجا چه میکنین؟ مسافرین یا تازه از راه رسیدین؟
مرد که هنوز زیر تأثیر حالِ غریب پیرمرد بود، به خود آمد مچ پای چپش را به نرمی حرکت داد بعد به پیرمرد و زبانههای آتش و سنگ قبر نگاه کرد و گفت:
- تازه رسیدم. داشتم میرفتم خونه، اما آدرسو گُم کردم، فکر میکنم نباید از اتوبوس پیاده میشدم، توی مِه سرگردون شدم. شما تا کِی میخواین اینجا بشینین؟ برین خونه استراحت کنین، هوا سرده.
پیرمرد گفت:
- همینجا میشینم تا هوا روشن بشه. اینجا تنها نیستم. اونم، همین دوربَراست، میدونم صدامو میشنَوِه.
- ببخشید پدر، از اینجا تا شهر چقدر راهه؟ شاید مجبور باشم امشب را جائی در همین اطراف سَر کنم، تا این مِه ناپدید بشود.
پیرمرد تِکه چوبِ بلندی را که در کنارش افتاده بود برداشت و توی پیتحلبی گرداند و گفت:
- زیاد دور نیست پشتِ همین تپه یه جادهاس. اگهِ سواره بری چند دقیقه راهه.
***
صاحب مهمانخانه از پشتِ شیشة ضخیمِ عینکش نگاهی به مهمان تازه وارد انداخت؛ بعد برگشت و از توی قفسة پشتِ سرش دفترکهنهای را برداشت و روی پیشخوان گذاشت و گفت:
- بفرمایید. امری داشتین؟
مرد مسافر ساک دستیاش را روی پیشخان گذاشت و گفت:
- یه تخت میخوام برا امشب، صبحِ زود زحمتو کم میکنم. صاحب مهمانخانه گفت:
- مانعی نداره و دفترش را باز کرد و جلوی تازه وارد روی پیشخان گذاشت.
مرد مسافر پرسشنامة دفتر را پر کرد و انتهای آن را امضاء کرد.
مهمانخانهدار نگاه گذرایی به نوشتههای روی کاغذ انداخت و گفت:
- لطفاً کارت شناسایی، شناسنامه، گواهینامه، ...
مردِ مسافر مردد ماند. مدتها پیش توی یکی از سفرهایش شناسنامهاش مفقود شده بود و هرچه سعی کرده بود نتوانسته بود آن را پیدا کند، همه جا را دنبالش گشته بود و سرانجام به این نتیجه رسیده بود، جایی توی یکی از ادارات که برای انجام کاری مراجعه کرده جا گذاشته، اما هر جا سرزده بود کسی خبری از آن نداشت، فقط در مقابل سؤالش خیره خیره به او نگاه کرده و گفته بودند: "نه اینجا نیست". ناگهان به فکر برگهای افتاد که از ثبت احوال گرفته بود و مشخصاتش در آن قید شده بود، با شتاب ساک را از روی پیشخوان برداشت، این اولین باری بود که پس از پیاده شدن از اتوبوس و در روشناییِ چراغِ مهمانخانه، چشمش به ساکِ همراهش میافتاد. ناگهان احساس کرد چیزی ناآشنا در مورد ساک همراهش وجود دارد. به سرعت زیپ ساک را کشید و نگاهی به داخل آن انداخت. هیچکدام از لوازم توی ساک برایش آشنا نبود با حیرت ساک را برانداز کرد. ساک دستی شباهت نزدیکی به ساکِ خودش داشت. مدتی مات و مَبهوت بر جا ماند. احساس درماندگی کلافهاش کرده بود.
صاحب مهمانخانه از پشت عینکش او را میپائید.
مرد مسافر با همان درماندگی نگاهی به او انداخت و گفت:
- کارت شناسایی همراه ندارم، و سعی کرد ماجرای ساک را برایش توضیح دهد.
صاحب مهمانخانه با بدگمانی نگاهی به او انداخت و با قاطعیت گفت:
- تخت خالی نداریم آقا. بدون کارت شناسایی معذوریم. مسئولیت دارد.
مرد مسافر مثل آدمی که ضربهای به سرش خورده باشد گیج و درمانده نگاهی به دوروبرش انداخت. بندِ بلند ساک را روی شانه انداخت و از مهمانخانه بیرون آمد و توی پیاده رو به راه افتاد.
شهرِ کوچک و غریب، در آن موقع شب سوتوکور بود، همه چیز گویی در خوابی عمیق و مِهآلود فرورفته بود... نه؛ هیچ چیز در این شهر برایش آشنا نبود!
درد و سوزش پا، خستگی و گرسنگی و دربدری، همه باهم به جانش افتاده بود. نمیدانست چه مدت توی خیابانهای خالی و میان دیوارهای کهنه و مرطوبِ شهر چرخید. اما وقتی به خود آمد خودش را توی یک زمین بزرگ و خالی احساس کرد که در اطرافش ساختمانهای نیمهکاره، جابهجا از زمین سر برآورده بودند و در سَمتِ راستش نور چراغ ماشینهایی را دید در حال عبور از جادة کمربندی...
بی اختیار به سمت جاده کشیده شد. وقتی خود را به جاده رساند دیگر نیرویش تَه کشیده بود و خود را به زحمت سرپا نگه میداشت.
ماشینها می آمدند و از کنارش میگذشتند و به سرعت توی تاریکی و مِه ناپدید میشدند با وجود آنکه چشمهایش از خستگی سیاهی میرفت سعی میکرد هشیاریش را حفظ کند. ناگهان احساس کرد سایة غلیظی او را فراگرفته؛ به زحمت چشمهایش را باز نگهداشت. اتوبوسی در کنارش توقف کرده بود. در را باز کرد و بدون آنکه چیزی بپرسد بالا رفت.
راننده با چشمان ریز و گودافتادهاش نگاهی به سراپای مرد مسافر انداخت و بعد دستمالِ قرمزرنگی را که روی شانه راستش بود برداشت و قسمتی از بخار شیشة مقابلش را پاک کرد و گفت:
- برو اون تَهِ اتوبوس یه جای خالی هست!
مرد از میان مسافران به خواب رفته، که زیر پرتو کمجان چراغ مثل اشباحِ سرگردان به نظر میرسیدند گذشت و روی تنها صندلی خالی تهِ اتوبوس نشست.
اتوبوس از جا کنده شد و پشت دودی که از دهانه سیاهِ اگزوزش در هوا پراکنده میشد توی تاریکی، شب و مِه ناپدید شد...