پسرِ جوان پرسید: اونور خیابون سوسیس کالباسیه؟
آرایشگر همینطور که دستش به قیچی بود پاسخ داد.
-آره، یهو وسط مو زدن هوس سوسیس کالباس کردی؟
پسر جوان، من و مرد میانسالی که جلوی در آرایشگاه نشسته بود خندیدیم. مرد میانسال سه بار پایش روی زمین کوبید و گربهای که جلوی در آرایشگاه لم داده بود را فراری داد. پسر جوان گفت:
-چی کارش داری حاجی، طفلی واسه خودش خلوت کرده بود.
آرایشگر خندید.
-خلوت کرده بود؟... مگه عاشق شده.
مرد میانسال گفت:چه میدونی، شاید گربهها هم عاشق میشن.
آرایشگر با نگاهی شیطنت آمیز گفت:گربهها رو نمیدونم ولی شرط میبندم این رفیقمون عاشق شده.
پسر جوان که زیر دست آرایشگر بود چیزی نگفت و رفته رفته گوشهایش سرخ شد. آرایشگر با خنده و ذوق گفت:هه هه، بفرما عرض نکردم.پسر جوان به آرایشگر گفت:مگه عاشقها چطوری میشن؟
آرایشگر قیچی را چند بار بهم زد و گفت:
-ساکت و خجالتی. من که وقتی عاشق شدم اینطوری بودم.
مرد میانسال با ته رنگی از شادی در چشمانش گفت:نه اتفاقاً خیلی پر تحرک و پر هیجان میشن. زمان ما که اینطور بود. نمیتونستیم یه جا بند بشیم.
آرایشگر گفت:ای حاجی پس تو هم یه روزگاری داشتی.
پسر جوان رو به من کرد و گفت:شما چی فکر میکنی؟
گفتم:من تا به حال عاشق نشدم، نمیدونم.
آرایشگر گفت:حالا یه حدسی بزن.
گفتم:زلال میشن، زلال و مهربون.
آرایشگر پیشبند را از گردن پسر جوان باز کرد و گفت:
-حالا بگو بینیم تو که عاشقی چطوری هستی؟
پسر جوان گفت:نمیدونم من تازه عاشق شدم، هنوز نمیدونم حالم چطوره.
از جا برخاستم و روی صندلی نشستم. آرایشگر مشغول به کار شد که هر دو صدای مرد میانسال را شنیدیم.
-زلال و مهربون.
هر سه به بیرون از مغازه نگاه کردیم، پسر جوان چند پر کالباس برای گربهها گرفته بود■.