مرد كفاش چهرهاي آرام دارد. 50 ساله يا بيشتر بهنظر نميرسد. بر روي يك صندلي كوچك نشسته و بساط كفاشي خود را در هوای سرد زمستانی در پارک گسترانده است. چشمم بر روي چند قوطي واكس و مقداري برس در اندازههاي مختلف ُسر ميخورد. ميگويم: كفشهاي مرا واكس بزن.
مرد در سكوت دمپاييهاي سياهي را بهسوي من ميُسراند. دمپايي سياه را ميپوشم و كفشهايم را بهسوي مرد دراز ميكنم. كفشها را ميگيرد. روي نيمكت مينشينم و منتظر ميشوم. پارک خلوت و آرام است. یک روز زمستانی است. مرد كفاش با برس پهني كه موهاي قهوهاي آشفته دارد َگرد كفش را ميزدايد، بعد برس كوچكتري را برميدارد؛ اين يكي برس سياه است و بر اثر استفادهي ممتد كهنه شده و موها به يك طرف مايل شده است. قوطي واكس را باز ميكند، بوي رنگ به مشام ميرسد. نيمي از قوطي مصرف شده است. او برس را به رنگ ميزند و روي كفش ميكشد. رنگهایی از قهوهایی بر روی کفش به چشم میخورد و من در حلقههای قهوهای بیاختیار گم میشوم. به من میگوید: موهایم قشنگه؟ به حلقههای قهوهای موهایش نگاه میکنم و می گویم: آره. خیلی. میگوید: دلم میخواهد موهایم را خیلی بلند کنم، آنقدر که تا شانههایم برسد. به او لبخند میزنم: عالیه یلدا. یلدا میخندد: امسال میریم دریا؟ میگویم: حتماً خانمم. تابلوی تازه چی کشیدهای؟ میگوید: این تابلو خیلی قشنگه. بهت نمیگم، هر وقت کامل شد خودت خواهی دید!
برادرم میگوید: زن خوب یک نعمت است. تو خانمت زن خوب و سازگاری است اما نمیدانی من از دست زنم چی میکشم؟ به برادرم میگویم: مطمئنی که تو بد رفتار نیستی و همیشه حق به جانب تو هست؟ برو فکر کن! شاید اشکال از توست. میگوید: تو هم با آن لیسانس روانشناسیات میخوای همه چیز را با دید روانکاوانه حل کنی! یلدا چادر سر کرده، در را باز میکند و میگوید: بفرمایید سر سفره.
قورمهسبزی خوشمزهایی درست کرده. خیلی باسلیقه، سفره را چیده. برادرم با حسرت سر تکان میدهد.
کنار دریا هستیم. یلدا میگوید: چقدر دریا قشنگه. میگویم: این دریا خودش الهامی است برای تو که نقاشی بکشی. نیست؟ یلدا میگوید: من عاشق نقاشیام. میخندم: من عاشق نقاشها هستم! به امواج اشاره میکند و میگوید: آن موجها را ببین، چقدر لغزانند. دریا چرا به رنگ عشق نشسته است؟ پسر بچهای نزدیک میشود. دستش یک جعبه است. میپرسد: آقا، واکس بزنم؟ میخواهم مخالفت کنم اما یلدا میگوید: چرا واکس میزنیم. بعد از رفتن پسر بچه میگوید: باید به این بچهها کمک کرد. اینها نونآور خونه هستند. آخ. پوریا... خیلی چیزا هست که رنجم میده.
باز هم دریا هستیم. سال بعد است. یلدا تابلویش را به من تقدیم کرده است. کنار دریا مینشیند. چقدر نگاهش معصوم است. شالی را تنگ بدور سرش پیچیده است، چند دور پیچانده است، بهسختی سرفه میکند. در نگاهش یک افسردگی پیچ و خم میخورد. من باد در لباسهایم میپیچد... به یلدا، یلدای نازنینم نگاه میکنم...
در آزمایشگاه منتظر نشستهایم و بعد در مطب دکتر. از کجا میدانستم که در مطب دکتر یک فاجعه منتظر من نشسته است؟ باورم نمیشد که زندگیام به پاییز رسیده است. اینروزا یک کابوس بر روحم سایه انداخته، صبحها که از خواب بیدار میشوم یادم میآید که یلدا بیمار است و سخت ناراحت میشوم. سر کار تمرکز ندارم، همیشه بیقرارم. آه از دل دردمند من.
توی مطب دکتر، دکتر به من نگاه کرد و گفت: واقعاً متاسفم. شما روی صندلی بنشینید. خواهش میکنم به اعصاب خودتان مسلط باشید.
درحالیکه نگران هستم میپرسم: همسرم چه بیماری دارد دکتر؟ دکتر میگوید: متاسفم. این بیماری عصر ماست، سرطان، باید شیمیدرمانی شود. درحالیکه از شدت درد وا رفتهام، انگار با چاقویی قلبم را مجروح کردهاند...
یلدا از غمهایم چه بگویم؟ تو نتوانستی موهایت را بلند کنی. حلقههای قهوهای موهایت را هر بار از دست میدادی و من رنج میبردم. تو آنقدر آسمانی و مهربان بودی که از رنجهایت به من نمیگفتی. یلدا چطور دلت آمد بری و مرا در این دنیا –تنها- بگذاری؟ ازت گلهمندم. آخر چطور دلت آمد؟ حیف تو نبود؟ خدا چرا خوبها را میبرد؟ هنوز در حلقههای قهوهایات گم هستم. آن موهای قشنگی که حلقه حلقه بود... قهوهاییها مقابل چشمم بیشتر میشود و بیشتر، یکدست میشود. صدایی میگوید: با شما هستم آقا! این کفشهایتان. بیاختیار جا میخورم: بله؟ میگوید: عرض کردم کفشهایتان را واکس زدم. ميپرسم: چقدر ميشود؟ مرد كفاش مبلغی ميگويد. بعد میپرسد: آقا حال شما خوب است؟ چشمهایتان مرطوب شده است. میگویم: تو چقدر درآمد داری؟ میگوید: بخور و نمیری میرسد آقا. كفشهاي نو و براقم را به دست میگیرم. بياختيار چشمم به كفشهاي مرد كفاش ميافتد. چرم رويه كفش او بر اثر استفاده رفته و جا به جا خط افتاده و نشان ميدهد كه كفشهايش ديگر كهنه و بلامصرف است. میگویم: اندازهی کفشهای تو 40 است؟ مرد کفاش متحیرانه میگوید: بله. چطور قربان؟ میگویم: کفشهای مرا بپوش. من حس میکنم که کفشهایت برای زمستان مناسب نیست، پاشنهاش شکسته؛ راست است که کوزهگر از کوزهی شکسته آب میخورد؟ میگوید: اما آقا، خودتان چی؟ میگویم: منزل من نزدیک است. نگران من نشو. با کفشهای کهنهی تو راه را خواهم رفت. مرد کفاش مردد نگاهم میکند. مبلغی در جیبش میگذارم. میگوید: آقا این همه نمیشه. درحالیکه به راه میافتم سوز سردی تا بن استخوانم را میلرزاند. باد در شاخههای درختها ولوله میکند.
دیدگاهها
اول باید تشکر کنم بابت داستانتان که برایم جالب بود و استفاده کردم. فقط به عنوان خواننده ( نه منتقد) چند نکته به نظرم آمد که جسارتن خدمتتان عارض میشوم :
1- جمله "پنجاه ساله یا بیشتر به نظر نمی رسد" کمی ابهام دارد. در ضمن اگر اعداد را به حروف بنویسید بهتر است.
2- اشاره مو و سرطان با اینکه تکراری است ولی اینجا با طرح جدیدی عنوان شده که جالب است.
3- رفت و برگشتهایتان خصوصن از برس کفاشی به موهای یلدا، برای من جالب بود.
4- دیالوگهایتان مشخص نیست که از زبان محاوره استفاده شده یا زبان معیار مثلن " موهایم قشنگه ؟" بهتر است بشود "موهام قشنگه" یا "موهایم قشنگ است" و ایراداتی از این دست که به کارتان لطمه زده است و چون زبان متن معیار است بهتر بود از دیالوگهای محاوره استفاده می کردید ، به شخصیت پردازیتان هم بیشتر کمک می شد.
5- مورد دیگری که راجع متن و دیالوگها باید عرض کنم دخالت نویسنده در داستان است، مثلن در حالت عادی کمتر پیش می آید کسی بگوید" آن موجها را ببین، چقدر لغزانند، دریا چقدر به رنگ عشق نشسته است" یا " آه از دل دردمند من " یا مواردی از این دست که خیلی ساختگی است.
6- جملاتی مثل " دستش یک جعبه است" یا " باز هم دریا هستیم" می شود بهتر نوشته شود. مثلن ( جعبه ای در دست دارد)
7- استفاده از " سر می خورد " و " می سراند " در دو جمله پشت سر هم جالب نیست. و به جای می سراند بهتر است نوشته شود " سر می دهد"
8- در متن داستان زمان حال استفاده شده ولی در جایی " دکتر به من نگاه کرد و گفت" زمان گذشته می شود و دوباره در همان موقعیت ( مطب دکتر) زمان دوباره به حال تبدیل می شود.
9- مخاطب خواننده است ولی در جایی از داستان مخاطب یلدا می شود و دوباره خواننده، که چون مقدمه ای ندارد به کل کار لطمه زده است
ممنونم از اینکه اجازه دادید راجع به داستانتان نظر بدهم.
در پاسخ به «در مورد پایان داستانم رفتار آن مرد را سعی کرده ام دوستانه جلوه دهم، قصد تحقیر در میان نبوده است که آزار دهنده باشد.» باید عرض کنم منظورم از آزاردهنده، تکرار آزاردهنده است. سادهترین اتفاق در یک داستان که یکی از آدمهایش مثلن یک کفاش دورهگرد، گلفروش یا... باشد این است که شخصیت مقابلش به او کمک کند. اگر شخصیت قصهی شما کفشهایش را با توجه به خاطراتی که مرور کرده، میپوشید و میرفت، هم داستانتان تاثیرگذاری خوبی داشت هم گرفتار تکرار نشده بودید.
«در مورد گفتگو ها من ایرادی نمی بینم، در محاوره هر چیزی گفته می شود.» این درست که در محاوره هر چیزی ممکن است گفته شود اما گمان نمیکنم نویسنده حق داشته باشد هر چیزی را با این توجیه وارد داستانش کند که البته این «هر چیزی» در مورد داستان شما صادق نیست. اما جملهی «مطمئنی که تو بد رفتار نیستی و همیشه حق به جانب تو هست؟» را مقایسه کنید با «مطمئنی تو بدرفتار نیستی و حق با توئه؟» کدام آهنگ بهتری دارد؟
«من معتقدم که همیشه انتقاد نقشی سازنده دارد.» من هم هدفی جز این نداشتم و همان طور که گفتم امیدوارم...
ممنون.
خیلی ممنون از شما که داستانم را خواندید و در مورد آن نکاتی را بیان فرموده اید. داستان را دوباره خوانی کردم. در مورد پایان داستانم رفتار آن مرد را سعی کرده ام دوستانه جلوه دهم، قصد تحقیر در میان نبوده است که آزار دهنده باشد. در مورد گفتگو ها من ایرادی نمی بینم، در محاوره هر چیزی گفته می شود. در ضمن من همیشه برای خوانندگان احترام قایلم. به هر حال از این که داستانم را با دقت و موشکافی خوانده اید، از شما تشکر می کنم. من معتقدم که همیشه انتقاد نقشی سازنده دارد. موفق باشید. مهناز پارسا
سلام
داستانتان علی رغم آن که موضوعات بزرگی چون مرگ و انسانیت را دستمایه قرار میدهد، موفق نیست چون:
1. شروع و پایانش تکرای است. پایانش، آنجا که مرد کفشهایش را به کفاش میدهد آزاردهنده است.
2. گفتوگوهای داستانتان نیاز به بازبینی دارند. مثلن نگاه کنید: «مطمئنی که تو بد رفتار نیستی و همیشه حق به جانب تو هست؟»
3. نوشتهاید «بر روي يك صندلي كوچك نشسته و بساط كفاشي خود را در هوای سرد زمستانی در پارک گسترانده است.» و بعد «یک روز زمستانی است.» جملهی دوم کمکی به فضاسازی داستانتان نمیکند و زائد است.
4. «بعد برس كوچكتري را برميدارد؛ اين يكي برس سياه است و بر اثر استفادهي ممتد كهنه شده و موها به يك طرف مايل شده است.» اگر فقط مینوشتید «موها به يك طرف مايل شده است.» و بخش «بر اثر استفادهي ممتد كهنه شده» را حذف میکردید بهتر بود. برای مخاطبتان توضیح ندهید به او نشان دهید. (برای مخاطبتان شعور قائل شوید.)
5. «نيمي از قوطي مصرف شده است.» اگرچه منظورتان را میرساند اما بهتر بود مینوشتید « نیمی از واکس...»
6. «باید به این بچهها کمک کرد. اینها نونآور خونه هستند.» اذیت میکند. همین طور این جمله «برادرم میگوید: زن خوب یک نعمت است. تو خانمت زن خوب و سازگاری است اما نمیدانی من از دست زنم چی میکشم؟» شما به اصطلاح دمدستیترین راهها را برای این که نشان دهید با چه آدم خوبی مواجهیم انتخاب کردهاید.
7. با این همه داستانتان طوری تنظیم شده که در خوانش دوباره نکات تازهای خودنمایی میکنند و این خوب است.
امیدوارم کمک کرده باشم.
ممنون.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا