اتاق زیاد تاریک نیست. سردی سپیدهی صبح تنم را نوازش میکرد. چشمانم گفت:
- هیلدا کمی دیگر بخواب.
هوا قدری روشن شد. لوازم آرایش، پوستر لورکا و یوسا، سطل مدادتراش رنگ و بویی نو به خود گرفت. لکهای از گرد و غبار روی مسخ و طاعون نیست. خورشید تختخواب چوبی تیره را روشن کرد و این چنین روز نویی در زندگی آغاز شد.
دستانم از گل یاس خوش بو شد، حالا میتوان به ستایش زئوس مقدس رفت. در اتاق آرام باز میشود، مادر منرا در آغوش میگیرد، نوازش میکند و میبوسد.
- هیلدای ناز و قشنگم... پری دریایی... سپیدهی صبحگاهی... زئوس مقدس را برای بودن با تو باید ستود... پدرت دارد صبحانه میخورد...
- صبح بهخیر پدر... دیشب رو خوب خوابیدی؟
- سلام هیلی... صبح بهخیر عزیزم...
- پدر میتونی امروز منرو برسونی؟
- چرا نباید هیلی عزیزم رو برسونم؟
- فوقالعادهای پدر... ازت ممنونم... باید تو را ببوسم.
سرمیز موهای جوگندمی پدر را شانه کرد، او نیز هیلی را بوسید و موهای خرماییاش را چنگ زد.
میل زیادی به خوردن صبحانهاش دارم. پدرهمیشه یک منشی صحنهی حرفهای است... نان تست، تخممرغ عسلی با پنیر و چای، دیروز مادر سفره را چید؛ فردا نوبت من است. مقداری شیر، قهوه و مربای بالنگ نیاز دارم.
به یاد اندرس عزیز رژ صورتی زدم. باید زودتر او را ببینم یعنی همین امروز قرار داریم. بهطرز جالبی از بافتن موهای خرمایی من لذت میبرد.
- هیلی عزیزم... متاسفم امروز نمیتونم.
- خدای من... پدر؟
- آقای آلمودوار با من تماس گرفت... امروز دنیای زمین کلید خورد.
- هی پارادا... از این اسم با من و مامی حرفی نزده بودی؟
- فوقالعادهست هیلی... من تو مامی میکول یه شب رویایی روی صندلیهای قرمزرنگ سینما تلسینکو... اوه زئوس مقدس... محشره عزیزم...
- امیدوارم پدر... من با تاکسی میرم.
- این خبر رو به اندرس بده عزیزم...
- اکی پدر... شب میبینمت.
- من رو ببخش... میبوسمت.
*
- دوشیزه خانم قصدرفتن به جایی رو دارند؟
- مچکرم مستر. به کافیشاپ برج آبی در خیابان سول میروم.
- با کمال میل دوشیزه خانم.
بخار روی شیشه را کنارمیزنم باید بیرون را تماشا کرد. روی آن نوشتم:
- هیلدا و اندرس.
باورکردنی است... یکی دست معشوقهاش را گرفت و خوشحال و خندان آن طرف خیابان رفتند، من هم دستهای گرم اندرس را چندین بار فشردم.
- عذر میخوام دوشیزه خانم... میتونم از شما سوالی بپرسم؟
- البته مستر...
- شما رمان دنیای زمین رو خوندین؟
- اوه منظورتون همون رمانی نیست که پدر و آقای آلمودوار ؟...
- این رمان چند روز پیش تمام شد... معجزه است الان به دستتان برسد.
- پس شما دنیای زمین رو خوندین آقای؟
- آلبرتو.
- مستر آلبرتو... تارسیدن به خیابان سول از این رمان کمی برای من حرف میزنید؟
- با کمال میل دوشیزه خانم... زیاد شگفتزده نشو... این یک رمان تخیلی و البته مزخرف است.
- قول میدم آلبرتوی عزیز... دارسه پریسا...
- نویسنده از آدمهای این دنیای عجیب صحبت میکند. آنها بیشتر اوقات را بیهوده میگذرانند و برای انجام هر کار چیزی به اسم پول باید پرداخت کنند.
- پول یعنی چی؟
- فکر میکنم چیز خوبی نباشد...
- جایی به طنز این چنین نوشته بود: درهوای سرد زمستان بعضی میخواهند تا به آنها کمک شود، بله کسانی در خانههای بزرگ و زیبا چون کاخ ملکه زندگی میکنند ولی آنهای دیگر شبها هیچ سرپناهی ندارند.
آنجا اصلاً عشق وجود ندارد. چه دردناک زنانی که از بدبختی زیرشکم خود را به مردان میفروشند. هرگاه این قسمت میرسد برای آنها اشک میریزم.
- نه... این حقیقت ندارد مستر آلبرتو.
- شگفت انگیز است. مردم دنیای زمین مدتی بعد نیست و نابود میشوند.
- مگرانسان هم نابود میشود؟
- میگویند قانون طبیعت یا خواست زئوس مقدس؟
- آنجا مردم کافرند آلبرتو... میشود زئوس مقدس جان کسی را بگیرد؟
- فکر میکنم دلیلش را خوب بدانم.
- میشنوم آلبرتو.
- دنیای زمین سراسر زشتی و ناپاکی است. آدمها به هم رحم نمیکنند... مرد به زنش ظلم میکند و گناه هر کار را برگردن او میاندازد. آنجا هرکس میتواند از داشتههای دیگران برای خود بردارد ولی گناه عدهای جزایش مرگ است حتی اگر زئوس مهربان او را بخشیده باشد.
- آنها به زئوس مهربان اعتقادی دارند؟
- دارند... اما خوب آن را نمیشناسند.
- پس برای همین است که نیست و نابود میشوند.
- شاید...
- نویسنده این رمان باید آدم جالبی باشد.
- دوشیزه هیلی الان یک ساعت است بیرون از کافیشاپ برج آبی هستیم.
- بله... خیابان سول... اوه اندرس... من رو ببخش زئوس مقدس... ببخش آلبرتو او باید منتظر من باشد.
هیلی از تاکسی پیاده میشود و سمت کافیشاپ میرود آلبرتو وقت رفتن گفت:
- دنیای زمین وجود ندارد، دنیای واقعی همان است که ما در آن زندگی میکنیم.
دانههای برف زمین را سفیدپوش کرد. اندرس با چتر زرد، شاخه گل قرمز و هدیهی زیبایی او را غافلگیر کرد، امروز روز تولد هیلی است؛ داشت ملودی هیلی مایلاو را میخواند.
از خوشحالی جیغ میکشد. آنقدر همدیگر را بوسیدند که برف هردوی آنها را محو کرد. حالا هیلی به آرزوی خود رسید و در آغوش گرم اندرس است.
پارادا: صبرکن.
دارسه پریسا: عجله کن
الف. میم. یا. ن