"دیشب پدر مرد."
این را گفت و تلفن را قطع کرد. از خبرش ناراحت نشدم، اما راستش از ناراحت نشدنم کمی ناراحت شدم و چشمانم خیس شد. می روم تنها پنجره خانه ام را باز می کنم و خیره می شوم به ساختمان رو به رویی. طبق معمول، یکی از پسرهای ساختمان دارد کوچه را دید می زند. 5 سال است که در این خانه زندگی می کنم و در این سال ها تقریبا هر روز او را دیده ام، با خودم می گویم چرا تا به حال به هم سلام نکرده ایم و بلند می گویم: سلام. کمی سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند، برایش دست تکان می دهم، با دهان باز نگاهم می کند و می گوید: سلام. دلم می خواهد از مرگ پدر با او حرف بزنم، کمی با خودم فکر می کنم که چطور این خبر را به او بدهم و بعد از فکر خودم خنده ام می گیرد؛ "مگه میخوای خبر مرگ باباشو بدی. حتی خودتم نمیشناسه چه برسه به بابات". داد می زنم: "دیشب پدرم مرد." از همان فاصله 6،5 متری چشم های بی حرکتش را می بینم. داد می زند: " تسلیت می گم. غم آخرت باشه." لبخند می زنم و با خودم می گویم؛" اصلا ناف بعضی ها رو با غم بریدن، اگه غمشون نباشه خفه می شن، غم رو از زندگیشون حذف کنی در جا نفله می شن. خوشی که میبینن کهیر می زنن. و من دقیقا از همین آدم ها هستم. توی این چند سال هر وقت که خندیدم، بعدش حالم بد شده و به خودم گفتم: نه واقعا، با این همه بدبختی روت می شه بخندی؟!" وقتی به خودم می آیم میفهمم دارم گریه می کنم. سرم را از پنجره بیرون می آورم و داد می زنم: "ازش متنفر بودم. دلم می خواست بمیره." و پنجره را محکم می بندم.
پنجره را محکم بستم و گفتم: "یواش تر، همسایه ها صدامونو می شنون."
داد زد: "به جهنم، اصلا می خوام همه بدونن. می تونم، می گیرم."
مادر گوشه ای نشسته بود و آرام گریه می کرد. هانیه لیوان به دست وارد اتاق شد، لیوان آب را گذاشت جلوی مادر و خودش رفت توی آشپرخانه کز کرد و بی صدا زد زیر گریه. این خاصیت خانه پدری است، همه بلند داد می زنند و آرام گریه می کنند.
داد زدم: "زن که نگرفتی. رفتی یه دختر گرفتی همسن دخترت. از دخترات خجالت نمی کشی؟ از من و هانیه خجالت نمی کشی؟" و بعد دهنم پر شد از خون.
پنجره را محکم می بندم و می روم روی کاناپه رنگ و رو رفته خانه ام می نشینم. ساعت 1:07 بعد از ظهر است. طبق عادت تلویزیون را روشن می کنم. دارد اذان می گوید؛"حی علی الصلاۃ"
"حی علی الصلاۃ"_ " نمیشنوی دارن اذان می گن؟ پاشو نمازتو بخون."
نیم ساعت بعد باید می رفتم مدرسه و هنوز نصف مشق هایم را ننوشته بودم. از شدت ترس دلم می پیچید و نمی توانستم سر جایم بنشینم. گردن و گوش هایم داغ شده بود.تند تند می نوشتم و آرام آرام اشک می ریختم. مادر کنار دفتر و کتاب هایم، سفره را پهن کرد و غذا را آورد. یک دفعه یادم افتاد باید یک دیکته هم بنویسم. دلم هری ریخت. دیگر نمی رسیدم، سرم را فرو کردم توی دفترم و بی صدا گریه کردم. مادر گفت: "بیا ناهارت رو بخور. دیرت می شه." با چشم های سرخ رفتم سمت سفره و پدر داد زد: "کسی که نمازشو نخونده، حق نشستن سر سفره رو نداره." رفتم ایستادم به نماز و از زیر چادر نماز کوچکم برای خدا بیلاخ نشان دادم و دلم خنک شد. از همان موقع ها بود که هر وقت دلم می گرفت، می رفتم از این نمازها می خواندم.
بلند می شوم و تلویزیون را خاموش می کنم. با خودم می گویم: "یادم باشد برای پدر هم دو رکعت نماز بخوانم." یک لیوان آب از چند روز پیش روی میز مانده، سر می کشم و می روم روی تخت دراز می کشم. صدای فنرهای تختم درمی آید.
صدای فنرهای تختم درآمد. صدایش را می شناختم. رفتم کنار در اتاق ایستادم. صدای فنرها بلندتر شد. از لای در نگاه کردم و از صحنه ای که دیدم حالم بد شد. این اولین باری بود که عطیه، زن پدرم را می دیدم. البته آن موقع ها هنوز زنش نبود. راستش ته دلم خوشحال شدم، با خودم گفتم:"خدا رو شکر، پدر هنوز روی تخت دونفره شون تعصب داره که اومدن رو تخت من خوابیدن." چند روز بعد اما پدر دست عطیه را گرفت و برای همیشه روی تخت دو نفره شان خواباند و من برای همیشه خانه پدری را ترک کردم.
دیدگاهها
در ضمن با فرم و پرداختی حساب شده یک داستان حادثهمحور شکل دادید که معمولن در چنین داستانهایی شخصیتها آسیب میبینند اما به نظر راویِ داستانِ شما وجوه شخصیتی قابل توجهی هم دارد و خوب شکل گرفته.
فقط عنوان داستان به صورت «پدرمردگی» درستتر است و البته میتوانست عنوان بهتری هم داشته باشد.
ممنون.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا