صبح سردی است. از میان مردم حرکت میکنم. میان حس خوب و بد ناشی از شلوغی راه میروم. مردم راه میروند، زندگی جریان دارد. اما این آدمهای متحرک بو میدهند. این بوها درون هم میلولند، کمرنگ میشوند، پر رنگ میشوند، از بین میروند و روی هم، بوی این شهر را میسازند. همهچیز در این شهر سیمانی، ساختگی و از پیش تعیین شده است. باران و دود همهجا را چرک کرده، سیاهیها روی دیوارهای ساختمانها شره کردهاند. در این جهنم مدرن، دنبال لحظهها میدوی، میان درهم تپیدگی گم میشوی، همه یک شکل میشوند، چهرهها را بهخاطر نمیآوری، صدای آب را روی گوشی هوشمندت، با حرص و ولع گوش میکنی، با داروها به سلامتی روان چروک خوردهات کمک میکنی و این جسم کوکی را هر روز و هر روز با خودت به یدک میکشی. همه، تنها، با خودمان، در این ساعت صنعتی زنگ زده سیمانی، راه میرویم، بزرگ میشویم، ازدواج میکنیم، برای تولد نوزادمان دستهگل میخریم و هر روز در این بلوای دود و بو دیوانهوارتر میخزیم و خزیدن را یاد میدهیم.
درحال خزیدن، خودم را از جریان پیوسته و ناخودآگاه تودهی آدمهای بودار جدا میکنم. وارد داروخانه میشوم. بوی داروخانه که دیگر نوبر است. یک بوی جهانی است. کور هم که باشی آنرا میشناسی. به آدم کوتوله پشت پیشخوان نگاه میکنم و میگویم:
- قرص خواب دارین؟ قویترینشو میخوام. هشتتا بدین.
کوتوله میخندد و میگوید:
- نکنه قصد خودکشی داری؟ سیانور بهترهها.
حس میکنم این مرد کوتوله بوی مرگ را دوست دارد. همه را حشره میبیند و اگر میتوانست، کلکسیونی از انسانهای فلج شده با سیانور که سوزنی در بصلالنخاعشان فرو کرده، جمع میکرد.
قرصها را میگیرم. درون جیب کتم میگذارم. از داروخانه بیرون میآیم و میان همه و همهمه با هر کس دیگری شروع به خزیدن میکنم. اینکار را تا شب ادامه میدهم، و همه ماجرا تازه شروع میشود.
شبها خوابم نمیبرد. درون گوشی هوشمندم، زل میزنم به چشمهای خودم و در حالی که دراز میکشم، گاهی پوزخند هم میزنم. دستهایم را زیر سرم میگذارم. پیرجامه راهراه میپوشم که نزدیک ساق پا ساییده شده و موهای زبر از زیر آن دیده میشود. لیوان آب را برمیدارم، دوتا قرص خواب میبلعم. یکی از آنها برای خودم و یکی هم برای آن من دیگری که درونم زندگی میکند. آدمها با همه مخلفاتشان در ذهنم رژه میروند، تحلیل میشوند. احساساتی میشوم، نادیدهشان میگیرم. درون ذهنم روی آنها زوم میکنم. بعضیها را خط میزنم و از برخی منزجر میشوم. بعضی از آنها ادامه پیدا میکنند و در طرحهای گنگ و مبهم، با آن من دیگر ترکیب میشوند.
اما حالا، نگاهم خیره به سقف مانده، زمان منجمد شده، تصاویر از جلوی چشمانم میگذرند. ارادهای برای کنترل هیچچیز ندارم. فقط نگاه میکنم. چشمانم باز هستند. نمیدانم چند روز از دیدن این صحنهها گذشته، اما دوباره با جزییات بیشتری دارم در ذهنم مرورشان میکنم.
وانتبار میایستد. کارگرها به سمتش هجوم میبرند. بهزور خودشان را آن عقب میتپانند. یکی از آنها میلنگد. عقب افتاده است. میخواهد سوار شود، نمیتواند، نمیگذارند. یکی هسته میوه را بهسمتش پرت میکند. میخورد به صورتش. حتی بر نمیگردد ببیند چه کسی بوده. راننده شروع میکند به دستچین کردن: «تو، تو، اون و تو، بقیه پیاده شن.» لنگ جلو میرود، لباسهای کارش درون نایلون پلاستیکی سیاه، زیر بغلش مچاله شده، به راننده نگاه میکند. سعی میکند صاف بایستد. لاغر و نحیف است. استخوانهای گونهاش بیرون زدهاند. پوست پیشانیاش چروک خورده و لباسهایش پر از پینه و وصله است. با صدایی گرفته که سعی کرده بنیه اش را حفظ کند، میگوید:
- دو برابر اینا میتونم کار کنم. مزد همون یکیرو بده.
راننده در ماشین را باز میکند. یک پایش را داخل میگذارد. لنگ که کمی مضطرب شده، دو سه قدم جلوتر میرود، ادامه میدهد:
- به پام نگاه نکن آقا، خیلی خوب کار میکنم آقا، مزد یه نصفه روز رو بده.
راننده در را میبندد. استارت میزند. لنگ نزدیکتر میرود. صدایش رنگ باخته، پلکهایش بهسرعت باز و بسته میشوند، چشمانش مملو از یاس است، میگوید:
- دو هفتس کار نرفتم آقا، لااقل بیام کار.
راننده در حال راه افتادن شیشه را پایین میکشد. با سرعت فرمان ماشین را میچرخاند. درحالیکه دور میشود، با غرولند میگوید:
- آدم چلاق نخواستیم، بخواد مفت مفت غذا بخوره.
چلاق، الاغ، چلاغ، الاغ، الاغ، الاغ، الاغ، ....
قرصها درون معدهام متلاشی شدهاند. دوباره بستهبندی میشوند، درون رگهایم شروع به خزیدن کردهاند. سلولهایم آنها را مثل بز میچرند، سست و بیحس میشوم. میان فضا و زمان، معلق، با چشمان نیمهباز خوابم برده است.
کنار جاده راه میروم. ماه مرموزانه همهجا را روشن کرده، روشنایی سرشار از تنهایی و ترس است. سمت راستم یک رشته کوه بیانتهای صخرهای، مثل جنازه یک آدم، رو به بالا دراز کشیده، جا به جا از آن درختچه تیغدار روییده، حس میکنم دیرم شده، باید زودتر برسم. از پشت یکی از درختچهها صورتی بیرون میزند. دهانش را باز میکند. چشمانش از حدقه بیرون زده است. تمام تنم سست میشود. پاهایم نای رفتن ندارند. خسخس میکند و میگوید:
- زندگی بدون نون یعنی زدگی، زدگی، زدگی، ...، جیغ میزند. صدایش درون نور ماه حل میشود.
باید بدوم، میدوم. پا برهنه هستم. در حال دویدن به عقب نگاه میکنم. فقط یک بوته تیغدار میبینم. صدای زوزه میآید. مثل ناله میماند. چیزی سنگین و مرموز در کنار خودم حس میکنم. همراه من میدود. ناله میکنم. میدانم که باید از خواب بلند شوم. نمیتوانم. انگار همه سلولهای تصمیمگیریام مردهاند.
کنارم میدود. نفسنفس میزند. پشت گوشم نفسهایش را حس میکنم. اما چیزی نیست. سنگهای تیز جاده کف پاهایم را بریدهاند. رد خون روی جاده میماند. پردههای گوشم میلرزند. درون ذهنم میشنوم:
- لعنت به این تاوانی که دارم پس میدم. دارم عذاب میکشم. برای چی؟ واسه کی؟ من از زندگی چی میخواستم؟ نه معنیش، نه نونش. بعضیها مدام خزیدن توی نون لعنتیش. همین آرومشون میکرده. من چی؟ نون رو از من گرفتن، شدم «م.» یعنی منگ، یعنی خفهخون گرفتم، یعنی یه گنگ خزندهای شدم که «ع» به آخرش اضافه کردم، شدم گاو. دوشیدنم، دوست داشتم تا بدوشنم، اصلاً باید دوشیده میشدم.
زمین میخورم. روی جنازهای میافتم. به چشمانش نگاه میکنم. شبیه همه است. دهانش باز است. زبانش تکان میخورد. پردههای گوشم میلرزند. میشنوم: «مع، مع، من، ...، مع پدر...م، مع مع ... .»
از ترس جیغ میزنم. نفسنفس میزنم. جنازهها زیاد میشوند. جفتگیری میکنند. نوزادهایشان متولد میشوند. میخزند. چشمانشان کور است. بعضیهایشان چشم ندارند. پستانها را پیدا میکنند. مرده، بزرگ میشوند، قد میکشند. باران شروع به باریدن میکند. ریملهای زن زیر چشمانش پخش میشود، سیاهی شره میکند تا لب هایش. صدها کودک مرده به پستانهایش هجوم میبرند. همدیگر را لت و پار میکنند. سینههایش را میدرند.
داد میزنم، صدایی ندارد. میترسم، واکنشی نیست. هیچ ارادهای ندارم. روی زمین دراز کشیدهام. پاهایم را درون شکمم جمع کردهام. با دستهایم میگیرمشان. پشتم به جنازه کوه چسبیده، رو به جاده مچاله شدهام. فقط چشمانم حرکت میکنند. فقط آنها میبینند.
الاغ لنگی آنطرف جاده ایستاده است. خرمگسها دور چشمش را میمکند. بدنش را زخم انداختهاند. مدام از زخمهایش خون میمکند. نمی تواند با دمش آنها را دور کند. گر شده، بعضی جاها پشمش ریخته و پوست تنش بیرون زده است. مردم از پایین جاده به اون سنگ پرت میکنند. لاغر و ضعیف است. نشانهای از قدرت یا انگیزه در چشمانش نیست. مثل نیشکر جویده شده مچاله شده است. استخوانهایش از زیر پوست بیرون زدهاند. مثل اینکه پوستی روی چند تکه استخوان کشیده باشی و تا حد ممکن کش آورده باشی. در سنگلاخ کنار جاده متوقف شده است. سعی میکند صاف بایستد. چندتا سنگ میخورد به کفلش، حتی سرش را نمیچرخاند. حرکت میکند. پاهایش میلرزند. دو سه قدم بر میدارد. الان داخل جاده ایستاده است. پلکهایش به سرعت باز و بسته میشوند. یاس، فروغ چشمانش را بلعیده است. زندگی در چشمانش مرده است. چند قدمی بر میدارد. روبروی من، وسط جاده میایستد. وانت از چند ده متری شروع میکند به زوزه کشیدن. الاغ سرش را بلند میکند، به وانت زل میزند. دست جلوییاش را بلند میکند، رمقش ته کشیده، میلرزد. چشمانش را میبینم. نمیتوانم تکان بخورم. پشیمان میشود. دستش را روی زمین بر میگرداند. حرکتی نمیکند. به ستوه آمده است. آنطرف خیابان چیزی جز جسد رشته کوهی مرده نمیبیند. تسلیم شده است. وانت میان جیغ ممتد خودش که در نور ماه حل میشود، الاغ را زیر میگیرد. پوست و استخوانش مغلوب آهن یکپارچه میشود، به زمین میافتد. اندک رمقش را از دست میدهد. ماهیچههایش شروع میکنند به لرزیدن. اختیارش را از کف داده است. زیرش خیس میشود. ادرار و خون در هم میآمیزند. راننده وانت شیشه را پایین میکشد. زبانش تا نزدیک سر الاغ دراز میشود. مانند مار، درون چشمش را میمکد. لب جسد الاغ از درد بالا میکشد، دندانهایش با زهرخندی ترسناک در چشمهایم منعکس میشوند. ترس روحم را منقبض کرده، تا کنار لاشهاش میخزم. چشمانش باز مانده، دندانهایش شکستهاند. تاپاله بیاختیار از مقعدش بیرون میزند و آویزان میماند. مگسی روی سفیدی به خون نشسته چشم الاغ مینشیند. پاهای عقبش را به هم میمالد. پرهایش را تکان میدهد. مگس نری فورا خودش را میرساند. میخزد روی ماده مگس و همانجا جفتگیری میکنند. مگس ماده به من نگاه میکند. مینشیند روی چشمانم، شروع به تخم گذاشتن میکند. انگشتم را درون چشمم فرو میکنم. با مشت به چشمانم ضربه میزنم. باید از شر مگس ماده خلاص شوم. جیغ میزنم.
از درد به خودم میپیچم. پلکهایم خود به خود باز میشوند. اثر داروها از بین رفتهاند. در یک نبض تکرار شونده، دوباره صبح شده است. ساعتها همهجا شروع به دزدیدن آرامش کردهاند. موتور ماشین همسایه، صدای بچه مدرسهایها، صدای پاهای روی سقف و تیک-تاک بیولوژیکی درونم، هر کدام دقیق کوک شدهاند تا سر ساعت بیدار شوم.
به زنم نگاه میکنم. او هم مثل من دو تا قرص خورده، دهانش باز مانده و ابروهایش را درهم کشیده است. سرم درد میکند. حس بدی دارم. حالت تهوع امانم را بریده است. لباس میپوشم. ادکلن میزنم. بو میگیرم. در را باز میکنم. داخل سایههای سیمانی میشوم. آفتاب پشت دیوارهای بلند و دود صبحگاهی گم شده است. بوهای زیادی به مشامم میخورد. یقههای پالتویم را بالا میکشم، خودم را درون آنها مخفی میکنم و مانند همه شروع به خزیدن میکنم. ■
دیدگاهها
دل پری دارید استاد (استاد درس معادلات دانشگاه بنده ایشون بودن) و حق داره که پر بشه و حق دارید که لبریز باشید.
زمونه بد و بی عاطفه ای شده. شدیم ربات های دنیایی که خودمون ساختیم.
زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
سزای رستم بد روز مرگ سهراب است
شما همواره برای من الگو و اسطوره بودید و هستید. به امید روزی که اساتید دانشگاهی ، مانند شما دید و درک انسانی مناسبی در کنار دیدگاه های تخصصی خودشون داشته باشن.
ارادتمند
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا