سلام من سارا ام.واینم داستان به دنیا اومدن خواهرمه.
همیشه دوست داشتم یه خواهر یا برادر داشته باشم.امروزم آرزوم براورده شده.
مامانم داره برام یک خواهر میاره.منم خیلی خوشحالم ولی نمی تونم تا موقعی که خواهرم به دنیا بیاد صبر کنم ولی چه کار کنم مجبورم!
دارم فکر می کنم اسمش رو چی بزاریم؟او..و...مم خوب من که تنهایی نمی تونم انتخاب کنم باید از مادر ، پدرم کمک بگیرم. اونا هم چند تا اسم پیشنهاد می دن.ولی از بین اون اسم ها من اسم باران رو انتخاب می کنم.مامان بابا هم موافقت می کنن.
امروز همون روزیه که من انتظارش رو می کشیدم.روز به دنیا اومدن باران.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجم.هی سر تا ته بیمارستان رو متر می کنم.یکدفعه بابام اومد طرفم و گفت که خواهرت به دنیا اومده.منو می گید می خواستم بال در بیارم.خلاصه فردای اون روز مادرم رو با باران کوچولو مرخص کردند.منم تا می تونستم باران رو می چلوندم.وقتی می رفتم مدرسه همش فکرم به باران بود که حالش خوبه یا نه یا الان داره چی کار می کنه؟.وقتی باران دو ساله شد گذاشتیمش مهدکودک البته بعد از اینکه همه مهدکودک های شهر رو دیدیم!.سیزده بدر اون سالی که باران چهار سالش شده بود رفتیم خونه خاله ام تا با هم به پارک بریم وقتی رسیدیم زیرانداز رو پهن کردیم و همگی نشستیم وبعد از بازی و صرف نهار داشتیم سبزه گره می زدیم که باران برای اولین بار گره زدن رو یاد گرفت.من برای جشن تولد پنج سالگی باران یک خونه اسباب بازی خریدم اخه باران خاله بازی رو خیلی دوست داره!الان باران کلاس دوم دبستانه و امروز از من خواست تا بهش کمک کنم انشا بنویسه موضوع انشا آزاد بود برای همین من ماجرای به دنیا اومدن و بزرگ شدنش رو براش تعریف کردم تا بنویسه کمی وقتم رو گرفت چون من باید خودم رو برای کنکور آماده می کردم ولی وقتی فردا باران به خونه اومد و گفت نمره انشاش بیست شده تمام خستگی از تنم بیرون رفت.