داستان «ماجرای آن دزد...» نویسنده « نرگس سراجیان تهرانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

از دیوار بالا پرید و به سختی خودش را به حیاط آن خانه رساند؛ حیاط خانه ی آقا محسن و خانواده شان.

همه شان بعد از مهمانی آن شب خیلی خسته شده و به خواب عمیقی فرو رفته بودند.

هنوز دو قدم بیشتر جلو نرفته بود که صدی دلنشین اذان در خانه طنین انداخت و فضای خانه را پر کرد.

چند لحظه بعد صدای پاهایی که به آن جا نزدیک میشدند به گوش رسید. با شنیدن صدا از جا پرید و پشت درختی در گوشه ی حیاط پنهان شد.

محسن به سوی حوض رفت و دستانش را شست. نام پروردگار را به زبان آورد وشروع به وضو گرفتن کرد.

کمی بعد، خانواده مشغول خواندن نماز صبح بودند که دزد در اتاق را باز کرد. چشمش به کمدی در گوشه ی اتاق افتاد. آرام و با احتیاط در کمد را باز کرد. از بالا تا پایینش را با دقت برانداز کرد. طبقه ی پایین را که دید، چشمشانش برقی از شادی زدند. النگوهای هستی، دختر کوچک آقا محسن بود.فکر کرد که می تواند با پولش چیزهای زیادی بخرد.

کمی کنار تر از النگوها، طلا و جواهرات و وسایل شخصی همسر محسن آقا قرار داشت.

ناگهان صدای پایی شنید. سریع یک مشت جواهرات با ارزش داخل کوله اش ریخت و به سمت در دوید.

همسر آقا محسن جیغی کشید. دزد را دیده بود که داشت فرار می کرد. بقیه سریع خودشان را رساندند و قبل از اینکه بفهمند چه اتفاقی افتاده، همسر آقا محسن با بی حالی فریاد زد:« دزد، دارد فرار میکند...»

بچه ها و آقا محسن به طرف در حیاط دویدند. دزد در حال پایین پریدن از حیاط بود. ولی دیگر دیر شده بود.

...

هلیا، دختر بزرگ خانواده در حالی که آب قند مادر را به هم می زد، با ناراحتی گفت:« مادر، اینقدر غصه نخور.»

مادر با بی حالی زمزمه کرد:« وای...دزد...دزد...وای...نه...»

هستی، خودش را در آغوش مادر جای داد و با زبان شیرین و کودکانه اش گفت:« مامانی، غصه نخور دیگر. من خودم، دو تا دزد رو حریفم. فقط حیف که دیر رسیدم و در رفت!»

...

چند روز از آن اتفاق می گذشت. دیگر تمام در و همسایه و کوچه و محله ای ها میدانستند دزد به خانه ی آقا محسن زده بود و بعضی هایشان در مواقع بیکاری راجع به آن در گوش هم پچ پچ میکردند.

همسایه ها سعی کردند کمی بیشتر به آن ها سر بزنند و آقا محسن و همسرش را دلداری بدهند. شاید حق داشت که آن قدر ترسیده بود.

حمید آقا هم برادر محسن بود که سه روز بعد با همسرش به آن ها سر زدند. حمید آقا گفت:« برادر من...حالا خدا را شکر که همه تان سالمید. خودت را ناراحت نکن دیگر...برو به پلیس زنگ بزن تا ببینیم خدا چه میخواهد.»

محسن با ناراحتی گفت:« آخر برادر..زنگ زدم، ولی از کجا پیدایش کنند! حتی دزد هم به جز دزدیدن بعضی طلاها، هیچ ردی، حتی یک اثر انگشت کوچک هم به جا نذاشته.»

حمید با امیدواری گفت:« بلندشو. محسن جان، بلند شو. خدا کریم است...»

صبح فردای آن روز صدای زنگ در بلند شد. آقا محسن در را باز کرد. پلیس ها بودند.

- سلام محسن آقا. بالاخره ما توانستیم ردی از دزد پیدا کنیم. چند تا سابقه ی دزدی دیگر هم دارد. و فقط مانده محل سکونتش. اجازه میدهید بیاییم داخل و چند تا سوال بپرسیم؟

رنگ از صورت محسن پرید. حرف پلیس این پیغام را داشت که یعنی ممکن بود دزد را پیدا کنند.

با عجله گفت:« بله، بله. بفرمایید داخل.»

...

دزد با ناراحتی فکر کرد و پیش خودش آرزو کرد.آرزو کرد که ای کاش به جای تنبلی و دزدی کار می کرد. شاید اگر کمی کار می کرد مجبور نبود شب و روز نگران باشد و بعضی شب ها از ناراحتی خوابش نبرد.

هرچه سعی کرد دلیلی برای دزدی اش پیدا کند، بی فایده بود. خوب می دانست که تن به کار ندادن چه بلایی به سرش آورده. بلایی که خودش اسمش را پلیس می نامید. بلایی که بر سرش هوار شده بود. بلایی که باعث شد تا در تنهایی خودش بغضش را بشکند و عین یک بچه ی پنج- شش ساله بزند زیر گریه. حس میکرد حتی به اندازه ی یک مورچه هم ارزش ندارد.

...

روز بعد سروان احمدی و چند پلیس دیگر که حالا دیگر محل سکونت دزد را پیدا کرده بودند، آنجا را محاصره کردند.

دزد به محض اینکه فهمید خانه را محاصره کرده اند دست از کارش کشید و از نردبان بالا رفت و با عجله به پشت بام دوید. چه می دید؟ چند پلیس دیگر! مجبور شد از آن سمت بام فرار کند.

می دانست اهالی خانه هم فعلا چیزی نفهمیدند؛ در حقیقت آن وقت از روز کسی در خانه نبود که حضور پلیسی را احساس کند!

وقتی به پایین ساختمان پرید آن قدر در کوچه و پس کوچه ها دوید تا برای چند لحظه پلیس ها او را گم کردند.

بالاخره یکی از آن ها دزد را دید و فریاد زد:« آنجاست! عجله کنید! ایست!»

از شانس بدش، به یک کوچه ی بن بست خورده بود. دیگر هیچ راهی نداشت. الان چند پلیس واقعی محاصره اش کرده بودند؛ نه پلیس هایی که قبلا با او بازی میکردند...خیلی سال پیش...وقتی که هنوز یک پسربچه ی دوازده سیزده ساله بود.

قبل از اینکه فکرش دوباره جای دیگری برود، به دور و برش نگاهی انداخت و با ناامیدی تسلیم شد.

...

حمید آقا درددل می کرد:« پسر من چند وقتی است که پیدایش نیست...نمیدانم کجا رفته. هرچه به تلفن همراهش زنگ میزنم میگوید در دسترس نیست. کسی هم ازش خبر ندارد. من و مادرش خیلی نگرانش هستیم.»

محسن با احساس همدردی گفت:« نگران نباش برادر. انشاا...پسرت به زودی پیدا میشود.»

حمید ادامه داد:« من چطور میتوانم نگران نباشم. شما که فقط ازتان دزدی شده زانوی غم بغل گرفتید، آن وقت تو از من انتظار داری نگران و ناراحت نباشم؟»

تلفن زنگ زد. هستی دوید و گوشی را برداشت.

- سلام...بله...آقا پلیس؟ الان گوشی را میدهم به بابام.

پدر با شنیدن اسم پلیس از جا پرید و با عجله گوشی را از دست هستی گرفت و گفت:« الو؟ الو؟ سلام...»

- آقای محسن عالمی؟ سلام...بهتان تبریک می گویم. دزد دستگیر شد. میتوانید بیایید آگاهی و طلاهایتان را پس بگیرید. لطفا برادرتان را هم با خودتان بیاورید.

...

دقایقی بعد همه ی آن ها در اداره ی آگاهی بودند. وقتی که طلاها به همسر آقا محسن پس داده شد، آقا حمید آهی کشید و با لبخند گفت:« کاش پسر من هم اینجا بود تا این صحنه را ببیند.»

پلیس سری تکان داد و گفت:« آقا حمید، خیلی عجله نکنید.»

و با ناراحتی سری تکان داد : «پسرتان همینجاست.»

- دزد را بیاورید داخل.

همه از حرف پلیس جا خوردند و با چشمانی گرد شده نگاه کردند.

دزد با ناراحتی وارد اتاق شد. پلیس راست میگفت...او یاور بود؛ پسر آقا حمید.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692