داستان «بره ی ترسو» نویسنده «سارا کاظمی» 10 ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

یکی بود و باز هم یکی نبود، یک بره ای بود که از شب می ترسید و شب ها می نشست و از ترس گریه می کرد.

مادر او روزی بره کوچولو را کنار خود نشاند و بعد به او گفت: دخترم تو نباید از شب بترسی، شب که ترسی ندارد، دیگر از شب نترس!

اما بره کوچولوگفت: نه! من از شب می ترسم

سه روز بعد پدرش هم همین را گفت: ولی بره کوچولو گفت: نچ! من می ترسم.

چند روزی بود که از پدر و مادرش هم می ترسید. پدر و مادرش روزی فکر کردند و به ماه گفتند: دیگر به آسمان نیاید و به خورشید گفتند: همیشه بتابد و همه جا را روشن کند و نگذارد بره کوچولو بخوابد.

یک روز بره کوچولو با ترس آمد پیش پدرش و گفت: چرا نباید بخوابم؟ پدرش گفت: چون شب برای خواب است ولی الان روز است. بره کوچولو گفت: پس کی شب می شود؟ پدرش گفت: تو که از شب می ترسیدی! بره کوچولو گفت: سعی می کنم نترسم.

شب شد و بره کوچولو بدون گریه چشمانش را بست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692