یکی بود و باز هم یکی نبود، یک بره ای بود که از شب می ترسید و شب ها می نشست و از ترس گریه می کرد.
مادر او روزی بره کوچولو را کنار خود نشاند و بعد به او گفت: دخترم تو نباید از شب بترسی، شب که ترسی ندارد، دیگر از شب نترس!
اما بره کوچولوگفت: نه! من از شب می ترسم
سه روز بعد پدرش هم همین را گفت: ولی بره کوچولو گفت: نچ! من می ترسم.
چند روزی بود که از پدر و مادرش هم می ترسید. پدر و مادرش روزی فکر کردند و به ماه گفتند: دیگر به آسمان نیاید و به خورشید گفتند: همیشه بتابد و همه جا را روشن کند و نگذارد بره کوچولو بخوابد.
یک روز بره کوچولو با ترس آمد پیش پدرش و گفت: چرا نباید بخوابم؟ پدرش گفت: چون شب برای خواب است ولی الان روز است. بره کوچولو گفت: پس کی شب می شود؟ پدرش گفت: تو که از شب می ترسیدی! بره کوچولو گفت: سعی می کنم نترسم.
شب شد و بره کوچولو بدون گریه چشمانش را بست.