داستان نوجوان«ژرفا» نویسنده «آناهیتا آزادگر» 14 ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

روزدوشنبه بودکه خبری شگفت انگیزشدسرخط خبرهای تلویزیونی وتیتریک روزنامه ها . بیشتر اخباربه این شرح بودند:

"روزیک شنبه ، ساعت 7شب ، نیروی دریایی روسیه طی بازرسی های معمولش متوجه توده بزرگ وپرقدرتی ازانرژی درآبهای این کشورشدند.مسوولان اعلام داشته اندکه به زودی اطلاعات بیشتری دراین باره را ارائه خواهندکرد."

البته تنهاشرح اخبارنیزنبود. ازفردای آن روزبه بعدسیلی ازتحلیل ها ویادداشت وگفت گوهادرباره این موضوع اسرارآمیزبه رسانه هاسرازیرمی شد.

دانشمندان هم بی کارننشستند، انواع فرضیه هاراهم طراحی کردندوپژوهشی مفصل دراین باره راآغازکردند. هیچ کس نمی دانست که آن توده پرانرژی ازچه چیزاست وچه رازی راباخوددارد.

شروع تحقیقات

باآنکه مردم علاقه مندبودند چیزهای بیشتری دراین باره بداند اما، مقامات هیچ گونه تمایلی به این موضوع نداشتند. حتی ممیزی هایی هم برای این مسئله ایجادکردندوبه رسانه هاابلاغ کردند. طبیعی بوددرچنین حالتی مقامات اجازه تحقیق بیشتردراین موضوع رانمی دادند ووقتی دانشمندی پیشنهاددادکه باگروهی متخصص برای بررسی این موضوع بایک زیردریایی بروندبامخالفت شدیدمسئولان مواجه شود. بااین حال دانشمندان دست بردارنبودند ، حتی تهدیدکردندکه اگراجازه انجام تحقیقات رانیابند، تظاهراتی اعتراض آمیزرابرپامی کنند. سرانجام پس ازهفته هاکشمکش وفشارمطبوعات ورسانه هاومردم ، ترتیب سفراین گروه متخصص به اعماق دریاداده شد ، امانه بایک زیردریایی مجهز، بلکه بازیردریایی که دربین سال های 1931تا1945 درجنگ جهانی دوم علیه آلمان نازی مورداستفاده قرارمی گرفت. ازآنجاکه درروسیه هیچگاه چیزی ازرده خارج نمی شوداین امرامری کاملاطبیعی بود. البته نه برای چنین مسئله ی مهمی . باوجودهمه این هاگروه متخصص به هیچ وجه کوچکترین اعتراضی نکردندچون احساس می کردندکه این فرصت همانندصابونی دردست است که باکوچکترین حرکتی ازدست می رود.

معرفی

سفرآغازشد. تیمی کاملامتخصص ازرشته های مختلف که تعدادشان به 10نفرمی رسیددراین سفرهیجان انگیزحضورداشتند. 2خدمه وهم این تیم راهمراهی می کردند. زیردریایی تهیه شده برای این سفرظاهربی عیب ونقصی داشت ومی شدگفت می توانست دراین سفرکه تنهاامکان داشت حدود1ماه به طول بیانجامددوام بیاورد. این گروه تحقیقاتی شامل متخصصانی درزمینه های: علوم هسته ای، برق،اقیانوس شناسی، زمین شناسی، ویک سری ازرشته های دقیق همانندنانوتکنولوژی بودند. متخصصان ازهمه جای دنیاحضورداشتند وبیشترازهمه پروفسور80ساله ای جلب توجه می کردکه درعلوم هسته ای یک فردکاملاخبره به حساب می آمد وجالب اینجابودکه ملیتی روسی آمریکایی داشت وهمه اورا پروفسورجورج صدامی زدند . دراین گروه تنها2زن وجودداشتندیکی آلمانی و50ساله بود بانام آنژلا ودررشته برق فعالیت می کردودیگری النادختر30ساله ای بودکه باوجودسن کمش سال بعدقراربوددکترای نانوی خودرابگیرد. اویک آمریکایی بود. جان هم یک جوان 28ساله ی زمین شناس بودکه ملیتی انگلیسی داشت. گاستون وفئوهم برادرهای دوقلویی بودندکه ازکودکی به اقیانوس وآبهاعلاقه داشتند. 4نفردیگرهم متخصصان محیط زیست به رهبری فردی به نام ریچاردبودندکه بسیارپرگووآرمان گرابودوازهمان ابتداحضورشان بامخالفت اعضامواجه شدکه سرانجام مشکل حل شد.

سفربه زیرآبها

النادرحالی که داشت ازشیشه به خارج اززیردریایی نگاه می کردباخودزمزمه کرد:

اینجاخیلی زیبااست. خیلی زیبا.

ریچاردانگارکه صدایش راشنیده باشدگفت:

البته که زیبا است بایدهم باشدهمه اینهادست ساخته خداوندبزرگ وقادراست . البته نمی دونم تاکی ازدست ماانسان های زیاده خواه ومصرف گرا........

درهمین حال بودکه آنژلا واردشدوصحبت ریچاردراقطع کردوگفت:

_توروخداتمومش کن. بااین همه زیاده گویی هات آخرش هم سرت روبه بادمیدی.

_تمومش کنم . چراتمومش کنم؟!!واسه چی ماآدمهابه بهانه پیشرفت بایداین همه خرابی به باربیاریم؟!!!

النا درحالی که سعی می کرداین جومتشنج راآرام کندگفت:

خواهش می کنم بس کنید. اصلا همه اینهابه خاطرحرف احمقانه من بودکه بهتربودتوی دلم می زدم. سپس رفت وروی صندلی کرم رنگی نشست که مقابلش یک میزبلندقرارداشت که گردوخاک سالهادستنخوردگی رویش نشسته بود. سپس ادامه داد:

هی بچه هاکی میدونه واقعااون موقع این زیردریایی چی کارمی کرده ؟

آنژلاپاسخ داد:

حتما اژدرپرتاب می کرده.

_اینوکه خودمم می دونستم منظورم اینکه ... راستش می دونیدجنگ جهانی دوم همیشه برام جذاب بوده واسرارآمیزومی خواستم درموردش چیزهایی بدونم. چندوقت قبل مقاله ای خوندم که می گفت اون زمان بعضی هاازاین فرصت استفاده می کردندویه سری پروژه های تحقیقاتی......

جورج واردمی شودو باوروداوالناسخنش راناتمام می گذارد. جورج به طرف النامی رودودستش راروی شانه هایش می گذاردومی گوید:

دخترم ! بهترنیست درموردچیزهای خوب صحبت کنی؟ ازآن قضایاسالهای سال است که گذشته ومابرای چیزدیگه ای اینجادورهم جمع شدیم، این طورنیست؟!! وسپس نگاه معناداری به اومی کند.

النا پاسخ داد: بله ، البته که شمادرست می گوییدوسرش رابه زیرمی اندازد.

صدای زنگ مانندی شنیده می شودوآنژلا می گوید:

موقع شامه بچه هابیایدبریم.

اولین روزگذشت.....

سرشام همه درموردچیزهای مختلفی صحبت کردندوساعت 10شب بودکه برای خواب به اتاقهایشان رفتند. النا وآنژلا طبیعتاباهم هم اتاق شدند. درکل 5 اتاق 10متری درزیردریایی وجودداشتندکه درهرکدام تخت های دوطبقه ای ویک کمدقرارداده شده بود. الناخوابش نمی بردوسعی می کردخودش راباشنیدن موسیقی موردعلاقه اش آرام کند. سرانجام آرام گفت:

_ آنژلا ، توبیداری؟

_آره حرفتوبگو.                                                                                                                                                

_یادته عصرداشتیم درموردچی حرف می زدیم که یک دفعه جرج سروکله اش پیداشد؟

_ اوم.....آره ..آره درموردتحقیقات وجنگ جهانی وازاین چیزها.....

_آره . وقتی جرج اومدوبه من نگاه کرد، راستش حسابی ترسیدم نگاهش یه جوری بود. آخه ماکه درموردچیزه بدی حرف نمی زدیم چرابایداون ناراحت بشه؟

_نمی دونم. امایه چیزی روخوب درموردت می دونم واون اینکه الان ترسیدی .درسته؟!!

_بله. امانه ازخون آشام هاویاهیولاهایی که توکتاب قصه هامی خوندیم. من ازچیزی بیشترازاینهامی ترسم...

_ تمومش کن!!می خوام بخوابم. کم کم داری به مرض ریچارد دچارمی شی..!!!!!

الناکه بالای تخت خوابیده بودلامپ دیواری که نوری کم رنگ وزردراداشت خاموش کرد وچشمهایش رابست ودرحالی که ازدهانش خون سرخ رنگی خارج می شدبه خواب رفت.

غافل گیری

صبح شده بوداما نمی شداین موضوع راازهزاران پازیرآب فهمید، تنهاراه فهمیدن تغیرزمان عقربه های ساعت بود. عقربه های ساعت هم عدد7 رانشان می دادند. جورج به آشپزخانه رفت ولیوان دسته دارقرمزرنگش راباقهوه پرکردوبه کابین کاپیتان رفت.

_سلام ، کاپیتان!

_سلام.

کاپیتان فردی باریش های بلندبودوبی حوصله وهمیشه درگذشته سیرمی کرد.

_کاپیتان! این عقربه هاچی ان؟!

_جورج می دونی ، حوصله ندارم. مگه من معلم توام؟!

_کاپیتان ، این قدرحرص نخور. لزومی نداره نگران چیزی باشی ، اوناهیچی نمی فهمن ......

_نمی دونم چی بگم. دست خودم نیست جرج.

جرج نگاهی می اندازدوهمراه لبخندی نصفه ونیمه وازکابین خارج می شود.

درهمان حال دراتاق النا وآنژلا ، آنژلا بیدارشده است وچشمهایش رامی مالد. خودش راازتخت بیرون می کشدوباکش سبزرنگی موهای نارنجی رنگش که حالابه وضوح به سمت خاکستری رنگ شدن می رفتندجمع کرد وسپس خم شدوبندکفشهایش رابست. درهمان حال الناراصدامی زدومی گفت:

دخترجون بلندشودیگه!!

سپس نگاهی به ساعت مچی اش نگاهی انداخت وآن رابه دستانش رابست.

_می دونی ، ساعت چنده؟! الناساعت 8صبه !بلندشودختر، کلی کارداریم، جرج گفته تا ظهربه اون توده می رسیم.

هیچ صدایی ازالنابرنمی خاست.

_دخترجون توداری منوسکته میدی، یه چیزی بگو، چت شده...... آنژلاازنردبان تخت بالامی رودوپتوراکنارمی زند...... اماصورت الناوبالشش مثل خون اشامهای قصه ها،همان هایی که دیشب می گفت سرخ سرخ شده وخون گرم هنوزهم ازدهان النابیرون می ریخت . آنژلا اولش مات ماندهمان طورولی بعدش جیغی کشیدکه گمان میرودآنهایی هم که روی زمین بودندصدایش راشنیده باشند.

همه کسانی که درآن زیردریایی حضورداشتندباجیغ بنفش آنژلا به آنجاکشیده شدند، حتی خدمه .

_چی شده.. چی شده ....خانم آنژلا......

این صدای فئوبودکه زودترازهمه آمده بود. آنژلاصورتش رابادستانش پوشانده بودوازتخت پایین امدوسپس به بالااشاره کرد. حالاهمه دراتاق حضورداشتند. جان گفت:

بذارین من برم ببینم .

جان ازتخت بالارفت باخونسردی درحالی که نگاههای نگران دیگران همراهی اش می کرد نیزمی گفت :دوستان جای هیچگونه.......وسپس صورتش راکه چرخاندنگاهش به الناافتاده. باوحشت خودش راکنترل کردوسپس به سرعت نبض الناراگرفت ، تپشی وجودنداشت، النامرده بود.

راه حل

همه شوک زده شده بودندوطبیعی بودروحیه اشان راببازند. حال سوال های متعددی درذهن افرادبه وجومی آمد، چراچگونه وچه کس النارابه این صورت درآورده. شایدانسانی پشت پرده نبود. شایدالنابیماری کم یابی داشت. حال باجسدالناچه بایدمی کردند؟ هیچکس جرعت دست زدن به جسدش رانداشت . فقط لحافش راروی سرش کشیدندواوراروی تختش دراتاقش رهاکردند.

جلسه ی فوری تشکیل شد وهمگان دراتاق غذاخوری جمع شدند.

اولین کسی که سخن گفت جورج بود،:

خب !دوستان همون طورکه می دونیدشب گذشته یکی ازهمکاران عزیزمون رو براثربیماری ناشناخته ای ازدست دادیم..........

حرف جورج باجیغ ناگهانی آنژلا ناتمام ماندوهمه نگاههارابه اومعطوف کرد.

-تونمی دونی.....ازکجامی دونی اون مریض بوده؟!احمق پیرتوهیچی نمی دونی اون ترسیده بود....اگه می ذاشتم دیشب حرفش روکامل بزنه ، شایداین اتفاقاهرگزنمی افتادن........منوببخش النا..منوببخش............وسپس صورتش راکه حالاهمانندگچ سفیدشده بودپذیرا ی سیلی ازاشکانش کرد. جورج ادامه داد:

مثل اینکه حال خانم آنژلا چندان خوب نیست .بهتره ایشون دراین جلسه حضورنداشته باشند. کیت !

لطفاخانم رابه اتاق جدیدشو ن راهنمایی کنید .

کیت نام یکی ازخدمه بودکه آنژلا رابلندکردوباخودبرد.

فئوگفت: این قضیه واقعااسرارآمیزه........جرج حرفش راقطع کردوگفت: هیچ جای نگرانی نیست. بچه ایداگربترسید. گفتم که یک بیماری ساده بودوبس . سپس آرام وخونسردچشمهایش بازوسپس بسته و به ریچارداشاره می کند، ریچاردهم انگارکه ازمجوزگرفتن برای سخن گفتن خوشحال شده بود، گفت:اماجورج خودتم می دونی ساده گی نبوده.

جورج گفت:اوه ریچاردخواهش می کنم تمومش کن . اگه حرفموتصحیح کنموبگم که بیماری حادی داشته ، رضایت می دی؟! خب اصلاحواسم نبودمی خواستم بگم خانوم هاوآقایون.....خب حالاکه خانومی دربین مانیست بهتره بگم آقایون! جسدالناروجایی مخفی می کنیم تایک ماه آینده که تکلیفش روی زمین خدامشخص خواهدشد. سوالی نیست؟!

توضیحات جورج قابل قبول وقانع کننده بود، امابه هیچ وجه نمی توانست وحشت ایجادشده دردیگران رابراثراین اتفاق راازبین ببرد.

بازیابی

جورج وکاپیتان درکابین مخصوصی نشسته بودند. جورج گفت:

اوضاع زیادخوب پیش نمی ره .حیف شد، ای کاش یه متخصص نانوی دیگه رومی آوردم. به دردمون می خورد.

_البته البته .....

_نظرت چیه ....درمورداین زن آلمانیه .....

_آنژلا...

_آره ..آره...به نظرت....

کاپیتان باخشم ازسرجایش بلندمی شودوبه صورت پیاپی طول اتاق راطی می کندهمین امرموجب می شودجرج حرفش راقطع کند.

_جرج! توچت شده؟!توکه قبلااینطوری نبودی.....بافکرکارمی کردی....مگه اون دخترچی گفته بود......

_اوه ..خواهش می کنم کاپیتان ...تودیگه نه....

_چراجورج!!واقعاچرادربرابرهرعمل ساده ای یه عکس العملی به این شدت انجام میدی......اول الناحالاام که آنژلا....مثلا..اصلابرای چی الناراکشتی؟ هزارتاآدم دیگه تودنیاهم امکان داشت ...اون مقاله روبخونن....

_بس کن کاپیتان .....

جورج قاطع بود بدون حتی کلمه ای حرف ازکابین خارج ودررابه شدت به هم کوبید.

جورج به سمت ناهارخوری رفت ، وقت ناهارشده وبودوهمگان انگارکه هیچ اتفاقی نیافتاده باشدسرمیزنشسته بودند. اوضاع به حالت عادی برگشته بود.

غیرعادی

سرنهارهمه سعی داشتنداتفاقی که آن روزبرایشان افتاده بودراازیادببرند. گاستون فقط جوک می گفت. جان درموردسیاست صحبت می کردوفئوهم درباره ادب وهنرونمایشی که به تازگی درپاریس دیده بودصحبت می کرد، دراین میان تنهاآنژلا بودکه روزه سکوت گرفته بودوگوشه ای خودرامچاله کرده بودولب به غذایش نمی زد. بااین حال هیچکس کاری به اونداشت وهمه تلاش می کردندتااین موضوع رابی اهمیت جلوه کنند. همهمه ای دیوانه واربین جمع افتاده بود، انگارتنهاراه فراموش کردن اتفاقات حرف زدن وحرف زدن وحرف زدن بود. ناگهان همه ساکت شدند. آنژلاگفت:

هی !این مارمولکو نگاه کنید. ببینید.....

امافاصله زیادبودوهیچکس نمی توانست چیزی غیرعادی رابفهمد........

تروخدا....تروخدا.......اه ازدستم دررفت..........

آنژلااین راگفت وبادستهایش موهایش رابه عقب راند.

قسم می خورم .....قسم می خورم ..که اون مارمولک دوتاسرداشت......

جورج درحالی که نمی دانست چه بکندگفت:

آنژلا همون طورکه گفتم ، حالت مساعدنیست .....بهتره بری بخوابی......

ریچاردواردبحث شدوگفت:

امااگه اونطوریکه آنژلا میگه باشه .....اینجایه چیزایی غیرعادی ....هی بچه شماهاکه بهترمی دونید...توی دریاموجوددوسری وجوددارده؟!

وسپس به فئووگاستون اشاره کرد. فئوگفت:

گمون نمی کنم .......غیرممکنه....اینطورنیست گاس؟

گاس سرش رابه نشانه تاییدتکان می دهد. جورج باحالتی عصبی به تندی به سوی ریچاردبرمی گرددومی گوید:

تمومش کنید......به خاطریه مارمولک.....

ریچاردحرف جورج راناتمام می گذاردوباخشم می گوید:

آره .....آره به خاطریه مارمولک ...اینجاهمه چی غیرعادی ...هیچ می دونی چه چیزایی باعث این اتفاق میشه؟! فقط سه تاچیز....موادشیمیایی، دارویی........(صدای ریچاردبه شدت می لرزید)وموادرادیواکتیو.....همونی که جنابعالی توش تخصص داری.......

تمام مدت جورج گوشهایش رابادستانش پوشانده بود....سپس نگاه تندی به جمع مات ومبهوت می اندازدواتاق راترک می کند. آنژلاوحشت زده به دیوارتکیه داده ، طوریکه جمع متوجه نشودآنجاراترک می کند.

جورج حالاکمی آرام شده. اول به کابین کاپیتان می رودواوضاع راجویامی شود. همه چیزمرتب است. سپس تاانتهای آخرین راهروی زیردریایی می رودونگاهی به اطرافش می اندازدسپس دردریچه ای که روی کف زمین تعبیه شدرابازمی کندوبه زحمت خودراواردآن می کند. آنژلاهمه این وقایع راباشگفتی نظاره گراست ومدام باخودفکرمی کندواین پرسش هارازمزمه می کند:

این پیراحمق داره چی کارمی کنه ؟ مگه اون راه به کجامیره؟

جورج واردمحفظه می شودودررامی بندد. آنژلا ابتداتصمیم می گیردکه برودوهمگان راخبرکند..امابعدتصمیم گرفت که اول ازهمه چیزمطمئن شود، بنابراین اوهم درمحفظه رابازوداخلش شد.

سر!

اول ازهمه نگاه آنژلا معطوف می شودبه جانورانی که دراطرافش می بیند...همه آنهایاناقص هستندویا اندامی اضافی دارند....فضای تاریکی بودوتنهایک لامپ کم نورروشنی خفیف وهولناک به اطراف می بخشید. آنژلا جلوتررفت وبه دری رسید.... روی درمثلث های زردرنگی بودند وزیرشان نوشته شده بود:

خطر! این مکان حاوی تشعشعات رادیواکتیوی است!

آنژلا وحشت زده خیره می شودبه علامت زردرنگ روی در...........وبعدآرام می گوید:خدای من ......یعنی منظورالنا.......

آنژلاوحشت زده است امافرصتی برای هیچ گونه ترسی نداشت اوبایدسریعاآن محل راترک می کردوبه دیگران خبرمی داد.......درهمان حال نگاهش به خط بدی افتادکه باگچ روی دیوارنوشته شده بود:

دراین محل درحدودیک گری تابش اشعه برابر است با تهوع و استفراغ و کاهش فعالیت مغز استخوان و کاهش موقت گلبول سفید.

آنژلاوحشت زده ترازهمیشه به طرف محفظه رفت که حدود10متربازمین فاصله داشت . راستی اوچه طورهنگام رسیدن به انجابه این موضوع پی نبرده بود؟......... آنژلاناباورانه ازاین موضوع روی زمین می نشیندوبه اطرافش نگاه می کند...به دیوارهاودری که بالجن وجلبک هاپوشانده شدندوبه

جانورانی که ناقص بودندودراطرافش رژه می رفتند. ..... وبه مردن .

جستجو

ریچاردعصبی بودودستهایش می لرزید. جان دستهایش راروی شانه هایش گذاشت وگفت:

هی ریچاردلازم نیست عصبانی باشی....

ریچاردازجایش برخاست وبه طرف درخروجی رفت اماناگهان ایستادوبرگشت سپس نگاهی به همگان انداخت وگفت: ببینم !شماهاحالتون خوبه؟ مابرای چی اینجاییم....مگه قرارنبودبرای تحقیقات درمورداون توده اینجاباشیم. مگه قرارنبودظهرامروزبه اون برسیم....چی شد؟! الان ساعت 3هستش وجرج درموردرسیدن به اون توده هیچی نمی گه.......... راستی آنژلاکجاست؟!

همه به اطرافشان نگاه می کنند.......جان می گوید:

کیت ! تونفهمیدی کجارفت؟

کیت سری تکان می دهد. ریچاردبه کیت اشاره می کندومی گوید:

برودستشویی وحموم واتاقشوبگرد....ببین کجاست....زودباش!!!!

کیت به سرعت اتاق راترک می کندوپس ازمدت کوتاهی نفسزنان بازمی گرددومی گوید:

همه جاروزیروروکردم اماانگارآب شده ورفته توزمین.....

ریچاردمی گوید:

بچه هااصلاوضع مناسبی نیست.....بایدزودتریه کاری بکنیم........ جان ، گاس ،فئووکیت شماطبقه بالاروبگردیدازهمه جامطمئن شید......منم باگروه خودم این طبقه رومی گردم....زودباشین.....به خودتون یه تکونی بدید.........

همگان به سرعت اتاق راترک می کنند.

درهمان حال جورج درآزمایشگاهش مشغول صحبت باشخص ناشناسیست.

_هی سارا! حواست جمع باشه ...تاحالادونفرازدست رفتن....

_چی ؟! اون یه نفردیگه کیه؟

_اون الان این پشت داره جون میده..

_اوه جرج ......خیلی بی رحمی..قبل ازاینکه دیربشه ......

_آهان منظورت اینکه برم ونجاتش بدم؟ بسه تروخدااون ازالان یه مرده به حساب می آد......

سارازنیست درحدودشصت ساله که چین وچروکهای عمیقی صورتش راپوشانده وهیچ مویی روی سرش ندارد.

_سارانگران نباش به محض اینکه کارمون تموم شدمیری پیش یه دکترخوب......

_جرج!شوخی نیست من سرطان دارم. تنهاکاری که تونستم برای خودم انجام بدم این بودکه موهام روبتراشم . من زند ه نمی مونم....

_پس فکرمی کنم حداقل آرزویی که داری این که زحمتهای 30سالت اینجابه باربشینه...

_نه تنهاآرزویی که دارم اینکه بعدازمدت هابتونم رنگ خورشیدقبل ازجون دادنم ببینم.

نتیجه

_هی بچه هااونجارونگاه کنید.....تابه حال به اون دریچه هادقت کردید......

این صدای جان بودکه حرف می زد.

_بیاین بریم یه نگاهی بندازیم....توروخدا.....فقط یه امتحان کوچولو.....

فئووگاس به یک دیگرنگاه می کنند...

کیت گفت: راس میگه ...بیاین یه امتحانی بکنیم دیگه .....

_باشه ..برووبازش کن.....اماقبلش بیا واین چراغ قوه روبگیر.....

جان چراغ قوه راازگاس می گیردوبه سمت دریچه می رودومشغول بازکردن آن می شود. دریچه بازشده وجان به داخل آن می پردوباآنژلانیمه جان مواجه می شود.

هی بچه هاآنژلااینجاست....یکی تون بره وریچاردوخبرکنه..........

کیت می گوید:

من می رم.

_ حالاچه جوری بیاریمشون بیرون؟!

_فقط یه طناب محکم کارومیسازه......

_خب البته .....اماازکجا؟!....

کیت باعجله بازمی گردد.

_بیایداینم طناب.

_ازکجاطناب گیرآوردی؟

_اینش مهم نیست..........فعلااون بدبختا رونجات بدید.......

گاس به داخل دریچه می پردودهانش رابادستانش می پوشاند.

_وضعیت اینجاخیلی خرابه حال هردوتاشون بده .......فئوتوام پایین بیابتونیم هردوتاشون روبیرون بیاریم.....

_باشه اما....

کیت گفت: وقت اما واگرنیست برودیگه......

فئوبه داخل دریچه می پرد.

_خیلی متاسفم بچه ها.......

این کیت بودکه صحبت می کردودردریچه رامی بست.

_چی کارمی کنی دیوونه.......

درهمان حال جورج قدم زنان واردمی شودومی گوید:آفرین آفرین .....توکارتوخوب انجام دادی .....حالامی مونه ریچاردوگروه مسخره اش که خودم به حسابش می رسم.....

ریچاردوگروهش به انتهای محل موردنظرشان می رسند.

ریچارد:هی بچه هااین جاخبری نیست بهتره بریم ببینیم اوناچی کارکردن......

جورج به سمت ریچاردمی آیدوغافل گیرانه می گوید:

لازم نیست ....عزیزم.......خودم برات همه چی رومی گم همه چی روفهمیدم.....فقط شمابایدبهم کمک کنید...همره من بیاید.....

همگان همانندزنجریره ای به دنبال جورج راه می افتند.

_خب بچه هادرواقع حقیقت اینجاست.......سپس اهرم مخفی راکه درکنارش است می کشد ودریچه این بزگ بازمی شودوریچاردوگروهش به داخل آن می افتند.

جرج درکمال خونسردی به پایگاه اتمی اش بازمی گردد.

_چه طوری سارا؟

سارابه سردی پاسخ می دهد:

خوب نیستم. سرم داره گیج میره.........دیگه نمی تونم........

صورت منفعل سارابه شدت وحشت زده می شود.

_سارا.....تودیگه داری شورشودرمی آری.........

کیت واردمی شود.

سلام مامان .......حالتون چه طوره ؟تمومش کن بابامابایدهرچه زودترازاین زندان خارج بشیم ....

_البته دخترم .....ولی قبلش بایدآخرین راکتورم روهم فعال کنم

_باباخودتم می دونی که به صلاح نیست...

بله عزیزم....خواهش می کنم تمومش کن........ساراکندکننده های نوترون روخارج کن می خوام آزمایشم روعملی کنم.....

_اماجورج این کارخیلی خطرناکه......مطمئنی ....من می ترسم مثل........

_هیچ اتفاقی نمی افته.....

سارااطاعت می کندوکندکننده های نوترون راخارج می کند.

_خب حالاداره رویام عملی میشه تاسالهای درازهمه به یادم خواهندبودبه خاطراین آزمایش شگفت انگیزکه هیچ ترسویی جرعت انجامش رونداشت.....ساراساراتوکجایی؟

جرج به سرعت به سمت درمی رودامادرقفل شده.

_اه لعنتی ....لعنتی ....لعنتی ...ساراکجایی من الان نمی دونم بایدچی کارکنم...سارا

درهمان حال پشت درساراوکیت درحال بحث بایک دیگرند.

_مامان خواهش می کنم من می تونم بابارودست به سرکنم ....

_توجوونی ...من مریضم وپیرپام به زمین برسه بایدخاکم کنن....

کیت قاطعانه صهبت مادرش راقطع میکند:

مامان یاحالا یاهیچ وقت....وقتی باباگفت منومیاره اینجاتابعدازاینهمه سال شماروببینم ،فقط می خواستم شمارونجات بدم...چه سرطانی وچه

اشک دورچشمان کیت حلقه می زند....سارااورادرآغوش می گیرد....

_مامان ....بروخواهش می کنم .......

ساراآهسته دورمی شود.

کیت قفل دررابازمی کند........

_مامانت کجاست؟

_هیچی خوبه فقط حالش به هم خوردرفت یه خورده استراحت کنه.....

_آخه الان وقت استراحته؟!

_خب.....فراموش کن بابا........

دانه های درشت عرق صورت جورج راپوشانده....

_زودبرومامانت روبیاروگرنه گندی بالامیآدکه 20 سال قبل اومده بود....

کیت بامن ومن پاسخ می دهد:

امابابا....مامان رفته یعنی فکرکنم داره میره ........

جورج فریادی ازدردمی کشد وکیت باترس ازاودورمی شود...........

_حالاچی کارکنم .........خودت روبرای مردن آماده کن کیت اونم به طرزفجیع........

جورج به سمت قسمت کنترل راکتورمی رودوبی اراده اهرمهارابالا وپایین می کندودکمه هارامی فشارد.

درهمان حال ساراواردزیردریایی یک نفره اش شده واززیردریایی اصلی خارج می شود. آژیرخطربه صدا درآمده ورنگ قرمزبرروی دیوارهای فلزی زیردریایی سایه می اندازد..... وبومب!!! ساراحالا باسرعت ازانفجارفرارمی کند.... اودیگرازآن خیلی دورشده است وتنهاتکه هافلزی ریزشده بودندکه همانندجواهردراطراف شناوربودند. سارابه سرعت به سمت بالارفت وآنقدررفت تارسیدبه سطح آب....... سارانفس نفس می زدوناگهان نورطلایی خورشیدبرصورتش تابید. چه قدرخوشبخت بودکه آفتاب طلوع کرده بود!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692