داستان «به خاطر یک کا سه‌آش» نویسنده «غزل محمدی» 13 ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

از مدرسه آمده بودم. خیلی گرسنه بودم . در مدرسه آن‌قدر صف بوفه شلوغ بود که نتوانسته بودم چیزی برای خوردن بخرم .اماخوش حال بودم که مادربزرگم می‌‌خواهد نذری بدهد. از مدرسه به خانه‌ی مادر‌بزرگم آمدم. کلی مهمان داشت . وقتی رسیدم در حال پهن کردن سفره‌ها بودند. تا رسیدم دویدم به سمت آشپزخانه دیگ وسط آشپزخانه بود. بوی آش، پیاز داغ، نعناع داغ وکشک همه‌جا پیچیده بود. داشتم از گرسنگی می مردم. چند تا کاسه آش روی کابینت بود . تا رفتم به سمتشان مادر بزرگ گفت :" بیشتر آش را پخش کردند بين همسایه‌ها. برای مهمان‌ها کم آمده. تو لطف‌کن فعلا نخور. هم یه خورده لاغر می‌شی هم به مهمان‌ها می‌رسه ." خیلی بهم بر‌خورده بود.گفتم:" اصلا من هیچي نمی‌خورم. برگشتم از آشپزخانه بیرون بروم که روی میز ناهار‌خوری یک کاسه آش دیدم که از آن بخار بلند می‌شد. رفتم به طرفش . مادر بزرگ حواسش نبود .آمدم کاسه را بردارم که یک‌دفعه یک نفر به پشتم زد و گفت :" ببخشید این آش من است . گذاشته بودم تا سرد شود ." تو دلم گفتم:" ان شاءالله کوفتت شود." او با افاده کاسه اش را برداشت و رفت.

       از آشپزخانه ناامید شده بودم. رفتم داخل هال. همه با حرص و ولع در حال خوردن آش بودند. یک کاسه آش و یک جای خالی دیدم .دویدم به سمتش. اما تا آمدم بنشینم یک دختر چاق با عصبانیت گفت :" این جای مامان من است." نگاهی به صورت چاقش که با آش داخل دهانش تپل‌مپل‌تر شده بود و بالاو پائین می‌رفت انداختم. در دلم گفتم :" اگر مادر توست این جا برایش کم است ."

       از همه‌جا ناامید رفتم داخل اتاق که حداقل دراز بکشم . رفتم و نشستم کنار تخت. یک‌دفعه دیدم بخاری از زیر تخت بیرون می‌زند. خم شدم و زیر تخت را نگاه کردم. یک کاسه آش ترگل‌و‌ورگل دیدم. داشتم از خوشحالی بال در‌می‌آوردم.کاسه آش را از زیر تخت بیرون آوردم. یک لحظه فکر کردم آش مال کسی است. انگار از آن خورده بودند. اما گرسنگی نمی‌گذاشت از آن بگذرم . شروع کردم به خوردن آش. هر قاشقی که می‌خوردم آن‌قدر حال می‌داد که خدا می‌داند. در همان حال نگهبانی می‌دادم که کسی وارد اتاق نشود. وقتی آش تمام شد،كاسه را همان‌طور گذاشتم زیر تخت.

       از اتاق بیرون رفتم. کمی احساس دل‌درد می‌کردم. یک‌دفعه صدای دختر عموی هفت‌ساله‌ام را شنیدم که داد می‌زد و می‌گفت :"کی آش سگ مرا خورده ؟" دویدم داخل دستشوئی و عق زدم .

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692