داستان «بلا وناقلا» نويسنده «محمد مرادي راد» 12 ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

يكي بود   يكي نبود  

غيراز خدا هيچكي نبود

يه بابا مامان بودند كه دوتا بچه داشتن اسم يكيشون "بلا "بود واون يكي " ناقلا ". البته اين اسم ها رو مردم براشون گذاشته بودند وگرنه اسم اصلي شون "علي" واون يكي "ولي" بوداما از بس مردم رو اذيت ميكردند اونها رو به اين اسامي صدا ميزدند . روزي نبود كه اونها وقتي با هم ميان تو كوچه وخيابون خرابكاري نكنند ومردم ظهر يا شب كه باباشون ميخواست به خونه بره جلوش رو نگيرند واز بلا وناقلا شكايت نكنند . يكي ميگفت اين بچه شيشه منزلم را شكسته .ديگري ميگفت دنبال همديگه ميكردند وتنه شون خورده به وسايل بساطم وهمه ريخته وشكسته شده . باباي بيچاره اونها هم سرش رو زمين مي انداخت وعذر خواهي ميكرد وميگفت ببخشين ، اما مگه اين عذرخواهي ها براي اونها كه كلي بهشون خسارت خورده بود پول ميشد ؟ همه مردم جمع شدند وقرار گذاشتن كه از اين به بعدهر وقت بچه ها چيزي رو شكوندن و خسارتي به اهالي زدن پولش رو از باباشون تا آخرين ريالش بگيرن . در طول يك ماه اونها 17 بار به مردم خسارت زدن وباباي بيچاره شون هم با معذرت خواهي پول را پرداخت ميكرد اما تا كي ميتونست دوام بياره ؟ مگه اون چقدر درآمد داشت ؟ اون يه كارگر ساده بود كه درآمدش كفاف زندگيش رو نميكرد چه برسه به اينكه خسارت هم پرداخت كنه و هر وقت كه به خونه ميومد شروع ميكرد به نصيحت كردن واينكه راه كدومه وچاه كدومه، اما مگه بچه ها به حرف ميكردن ؟ او از همه دوستاش در اين زمينه كمك خواست اما هيچكدوم نتونستند او رو راهنمايي كنند تا اينكه يك روز يه پيرمرد دانا اومد تو شهر اونها .آوازه اين مرد خيلي زود در شهر پيچيد وبه گوش باباي بلا وناقلا رسيد . باباي اونها كه از دست بچه هاش ديگه عاصي شده بود يه راست به سراغ پيرمرد دانا رفت وقصه دل پر غصه اش رو براي پيرمرد دانا بازگوكرد . پيرمرددانا پس از شنيدن داستان مرد نگاهي به باباي بلا وناقلا انداخت وگفت : مشكل شما خيلي ساده است ومن ميتونم اون رو برات حل كنم . مرد خيلي خوشحال شد وگفت : من سراپاگوشم تا شما براي من اين مشكل روحل كنيد ، چون من ديگه نميدونم از دست اين بچه ها چكاركنم . پيرمرددرجواب گفت: بچه ها 9 ماه به مدرسه ميرن ودر اونجا هم درس ميخونن وهم بازي . اما بعد ازتعطيل شدن مدارس اون انرژي بچگي هنوز دروجودشون هست وبايد اين انرژي رو تخليه كنن براي همين است كه ميان تو خيابون وچون هنوز ياد نگرفتن كه چطور از اموال ديگران مراقبت كنن براي همين متوجه نيستند وگاهي باعث صدمه به اموال ديگران ميشن . مرد گفت : حالا من بايد چكاركنم؟ ودر پاسخ مرددانا گفت: بايد بتوني برنامه اي بريزي تا اونها انرژي هاشون تخليه بشه وشب ها راراحت بخوابند .همين فردابرواسم اونهاروبنويس به يك كلاس آموزشي حالا ميخواد اين كلاس ورزشي باشه ، فرهنگي ويا درسي فرق نميكنه بايد كاري كني كه اونها حوصله شون سر نره . مرد از پيرمرددانا تشكركرد وفردا صبح اول وقت اسم اونها رو نوشت توكلاس واليبال كه همين دم خونه شون بود . صبح روز بعد اونها رو به كلاس برد وظهر كه برگشت به خونه ديد هردوشون خوابيدن !!!!! تعجب كرد از مادرشون پرسيد اينها كي اومدن؟ وهمسرش پاسخ داد كه يه ساعتي هست كه اومدن وتا رسيدن به خونه از خستگي افتادند وبدون خوردن ناهار خوابيدن .از فردا ديگه همه مردم راحت شده بودند وبعضي ها هم كه بچه هايي مثل اونها داشتند ياد گرفتند واونها هم بچه هاشونو به كلاس گذاشتند وهمگي راحت شدند . اين بود كه خبر به آموزش وپرورش رسيد وتصميم گرفت كه تعدادي كلاس درشهر دايركنه وهمين كاررو هم كرد واسمش رو گذاشت " كلاسهاي اوقات فراغت " از اون سال به بعد ديگه خود آموزش وپرورش اين كلاس ها رو اداره ميكرد واينجوري بود كه وضع آموزش وپرورش سكه شد .

دیدگاه‌ها   

#1 جابر حمزه کیانی 1396-08-28 16:03
خیلی زیبا بود احسنت محمد جان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692